سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

ناگفته‌هایی از امام جمعه شهید تبریز

سرهنگ دوم سعید ارضی مسوول روابط عمومی و تبلیغات لشگر ۲۱ حمزه به بیان خاطراتی از حاج آقای آل هاشم پرداخت.

ما تبریزی‌ها علاقه و ارتباط معنوی و روحانی خاصی با حاج آقای آل هاشم به عنوان امام جمعه شهرمان داشتیم.  بی واسطه و رودررو در مراسم‌های مختلف در سطح شهر می‌توانستیم مشکلات خودمان را مطرح کنیم و ایشان هم با صبوری پذیرایمان بودند. برخی از ما کمتر و تعدادی دیگر هم بیشتر با ایشان در رفت و آمد بوده و ارتباط داشتند. 

سرهنگ دوم سعید ارضی مسوول روابط عمومی و تبلیغات لشگر ۲۱ حمزه از جمله افرادی بود که ۳۱سال با حاج آقای آل هاشم همنشین بود. ۳۱ سال از ساعت سه بعد از ظهر تا ۱۰ شب در محضر ایشان بوده است و خرده روایت‌های جالبی را از این همنشینی در سینه خود به یادگار ثبت کرده است. 

در بخش اول این گزارش در مورد خاطرات سرهنگ دوم سعید ارضی با حاج آقا آل هاشم در مورد حضور ایشان در عقیدتی، سیاسی ارتش منتشر کردیم و امروز بخش دوم خاطرات در مدت حضور ایشان به عنوان امام جمعه تبریز تقدیم می‌شود.

شایعه امام جمعه شدن در تبریز
در محله خطیب تبریز سکونت داشت یک روز به من زنگ زد تا به خانه ایشان بروم و در کار‌هایی که انجام می‌داد کمک حالش باشم. در لابه لای صحبت‌ها پرسید در شهر چه خبر؟ گفتم در تبریز شایعه شده که شما امام جمعه تبریز می‌شوید. 

گفت اینها شایعه است خیلی توجه نکن. من کجا امام جمعه تبریز کجا. 

خودمانی گفتم حاج آقا اگر واقعا امام جمعه شدید چکار می‌کنید؟

کمی با حالت ناراحتی و عصبانی گفت بابا بگذارید من به کارم برسم. من از این کار‌ها خسته شدم. توانایی جسمی من اجازه نمی‌دهد. آقایان خیلی بزرگ و شایسته‌ای در تبریز وجود دارد که می‌توانند امام جمعه شوند.

بعد‌ها حاج آقا تعریف کرد" موقعی که حاج آقای شبستری از امامت جمعه به خاطر وضع جسمی می‌خواست کناره گیری کند از بیت مقام معظم رهبری خواستند بروم بیت. آنجا از من در رابطه با جایگزین سووال شد.

من هم چند نفر را معرفی کردم.

مدتی از این ماجرا گذشت در ستاد نیروی زمینی در مراسم بودم از بیت رهبری تماس گرفته و گفتند فلان روز بیا بیت رهبری تا با هم صحبت کنیم. منم از چیزی خبر نداشتم.

رفتم بیت رهبری گفتند خودت را آماده کن که برای تبریز به عنوان امام جمعه معرفی می‌شوی. پرسیدم این حرف و انتخاب چه کسی است؟ گفتند حضرت آقا. وقتی این حرف را شنیدم با جان و دل قبول کردم و به تبریز آمدم.

وقتی به تبریز آمد یکی از اولین اقداماتی که انجام داد دستور داده بود نرده‌های مصلی را بردارند. آن روز به من گفت " ارضی به خدا توکل نرده‌ها را هم گفتم برداشتند ان شاء الله که مشکلی پیش نمی‌آید. "

خجالت می‌کشم بنر‌ها را جمع کنید

برای استقبال از ایشان در مسجد حاج جعفر دایی جلسه برگزارشد. حاج آقای موسوی و تعدادی از اهالی بازار آمدند که برای استقبال از حاج آقا چکار می‌کنید. صحبت‌ها و تصمیم گیری شد. دوستان تعدادی عکس و بنر طراحی کردند و همه خودجوش برای استقبال به فرودگاه رفته بودند. اتفاقا خرداد ماه بود. مردم بنر‌های خوشامدگویی در شهر نصب کرده بودند.

دو سه روز بعد از آمدن به تبریز بود به من زنگ زد و گفت " من خجالت می‌کشم این بنر‌ها را جمع کنید". اصلا از این نوع تشریفات خوشش نمی‌آمد. اگر جایی می‌رفت که می‌خواستند پیش پایش گوسفندی قربانی کنند قبول نمی‌کرد و می‌گفت اصلا نمی‌آیم. گفت اعلام کنید می‌آئیم ولی زمان نگوئید بگذارید همه چیز ساده برگزار شود.

حس روانشناسی عجیبی داشت
برای افرادی که کار و مسوولیت خود را درست انجام می‌دهند احترام و ارزش زیادی قائل بود. یکی از ویژگی‌های بارز او داشتن روانشناسی عجیب بود.
اگر فردی حرف دروغی می‌گفت بلافاصله متوجه می‌شد. چند بار پیش آمده بود افرادی به بیت آمده و مطلبی را می‌گفتند حاج آقا بعد از شنیدن صحبت‌های فرد می‌گفت تمام حرف‌های این فرد دروغ بود.

نامه‌های مردم را با حوصله می‌خواند
نکته مهم اینکه حاج آقا هر شب بعد از ساعت ۱۰ شب به خانه می‌رفت. تا ساعت ۹ و ۱۰ شب تمام نامه‌های مردم را خودش باز می‌کرد و می‌خواند و جواب می‌نوشت. آخر وقت خیلی خسته و کوفته به خانه می‌رفت. از همان غذایی که به سربازان ببت می‌دادند از همان غذا می‌خورد. 

در بیت فشار کاری خیلی زیاد بود یک تعدادی هم مراعات حالش را نمی‌کردند و اعصابش را به هم می‌ریختند. یک روز گفتم حاجی شما الان وضعیت جسمی ضعیفی دارید باید غذای مقوی تری بخورید. داشتن دیابت و فشار خون شما را اذیت می‌کند. ولی باز هم می‌گفت هر غذایی که به سربازان می‌دهید من هم همان را می‌خورم.

ساعت ۴ صبح زنگ زد
پنجشنبه شب بود ساعت ۹شب حاج آقا را به منزل بردم. همسرش حاج خانم در منزل نبود. به داخل خانه رفتم. حاج آقا هم خطبه‌های نماز جمعه فردا را مرور می‌کرد و هم نامه‌های مردم را می‌خواند و جواب می‌نوشت. 

من بعد از مدتی از حاج آقا خداحافظی کرده و به منزل خودم رفتم.

ساعت چهار صبح بود تلفنم زنگ زد. حاج آقا پشت خط بود. گفتم حاج آقا چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ خدای نکرده مریض نشدین؟ 

پرسید ساعت چنده؟ گفتم چهار صبح.

پرسید من شام خوردم؟ گفتم حاجی شام شما را همان جا روی زمین کنار نامه‌ها گذاشتم. بعد متوجه شدم حاج آقا همان جا که نامه‌ها را می‌خواند از شدت خستگی خوابش گرفته و هنگام اذان بیدار شده و متوجه حال خودش نیست. او واقعا مظلوم بود.

به وظیفه‌ام عمل می‌کنم
در دیدار مردمی هم کارگر ساده می‌آمد حرفش را می‌زد و هم مدیر کل ارشد استان از مشکلات حرف می‌زد. گاهی وقت‌ها با اینکه وظیفه او هم نبود ولی برای اینکه مشکل استان حل شود به تهران زنگ می‌زد و مشکلات استان را مطرح می‌کرد.

گاهی اوقات در اداره‌ها به جواب نامه هایش ترتیب اثر نمی‌دادند. وقتی جلسه خصوصی داشتیم می‌گفتم حاجی انقدر به این طرف و آن طرف نامه نوشته و امضاء می‌کنید و آنها هم توجه نمی‌کنند امضای شما از اعتبار و اثر می‌افتد ولی در جواب می‌گفت من به وظیفه خودم عمل می‌کنم. فردی که به امیدی به این خانه می‌آید ببیند که من وظیفه خودم را انجام داده و تلاش کردم.

زنگ بزنید ببینید مردم چکار دارند
خیلی وقت‌ها که در جلسه بود تلفن همراهش زنگ می‌زد بعد از جلسه به ما می‌گفت این شماره‌ها را زنگ بزنید ببینید مردم چکار دارند که تماس گرفته اند.
علاوه بر اهمیت دادن به تماس‌های تلفنی مردم برای مراسم ختم و تعزیه مردم وقت می‌گذاشت. از کوچک و بزرگ هر کس به در خانه می‌آمد تا دم در بدرقه می‌کرد.

مراعات حال کارکنان
حاج آقا معمولا بعد از اذان صبح به بیت تشریف می‌آورد آن هم بی سروصدا. تا اگر کسی درحال استراحت بود مزاحمت ایجاد نشود. چون خدمت معمولا از ساعت ۷ صبح شروع می‌شد صبح بیشتر هم آقا رضا شهرنیا از همه زودتر خدمت حاج آقا می‌رسید.

مردم تبریز محافظ حاج آقا هستند
یک روز در یکی از ادارات قرار بود صبحانه کاری برگزار شود. حاج آقا بعد از نماز صبح به بیت آمده و دیده بود کارکنان بعد از نمازصبح خوابیده‌اند. یواش یواش بیرون آمده بود تا آنها بیدار نشوند. خودش تاکسی گرفته بود و می‌خواست به آن اداره برود. کارکنان هراسان بیدار شده و دنبالش رفته بودند. راننده تاکسی در حالی که دستش را به سینه خود می‌زد گفته بود نگران نباشید در تبریز همه محافظ حاج آقا هستند.

چهره بین المللی بود
به ندرت پیش می‌آمد که در بیت برنامه‌ای برگزار نشود. هر فردی به تبریز می‌آمد حتما با ایشان دیدار می‌کرد. او چهره‌ای بین المللی بود. در سطح شهر هر کجا مراسم می‌رفت هر ساعتی از شب که تمام می‌شد بدون استثنا به بیت بر می‌گشت و می‌گفت مردم آمده و منتظر هستند. من در بیت به تنهایی نشسته و منتظرش می‌شدم. زودتر از ساعت ۹شب به خانه نمی‌رفت. موقع رفتن هم نامه‌های مردم را جمع می‌کرد و به خانه می‌برد تا بخواند.

آخرین دیدار
در دهه کرامت در هیات شام غازان (شنبه غازان) برای میلاد امام رضا علیه السلام برنامه داشتند. ساعت ۹ شب خواستند هیات بروند. آن شب به من گفت "ما می‌رویم هیأت شما دیگر برو منتظرمن نباش". من همیشه ایشان را تا خانه همراهی می‌کردم بعد می‌رفتم خانه خودم.

شاید باور نکنید به خدا قسم با لحن خیلی خاص و غریبانه‌ای این حرف را زد. " دیگر منتظر من نباش اگر خواستی برو". با وجودی که به من گفت برو و منتظر نباش ولی من به تنهایی در بیت نشسته و ساعت‌ها به نوع گفتن این جمله فکر کردم.

صبح فردا هم قرار بود برای افتتاح سد قیز قلعه سی به خداآفرین بروند. برای رفتن به خداآفرین برای افتتاح سد با چند نفر مشورت کرد و مصلحت ندیدند برای افتتاح سد برود و تصمیم قطعی گرفتند که نرود.

آن شب آقای دکتر رحمتی استاندار زنگ زد. حاج آقا تلفن را روی بلندگو گذاشت. آقای استاندار گفت" حاج آقا شنیده ام مثل اینکه برای استقبال از رئیس جمهوری و افتتاح سد نمی‌آئید؟ "حاج آقا هم گفت: زانوهایم درد می‌کند توان سوار شدن به هلی کوپتر را ندارم اگر اجازه دهید در فرودگاه به استقبال آقای رئیس جمهور بیایم. مرا معاف کنید". 

استاندار گفت: حاج آقا من با آقای رئیسی دوست هستم اگر شما فردا نیائید ممکن است ایشان فکر کنند ما با همدیگر اختلاف داریم. از من رنجیده خاطر می‌شوند لطفا تشریف بیاورید. " حاج آقا هم گفت " اجازه دهید در منزل هم استخاره کنم".

صبح فردا من رفتم پادگان از آنجا به بیت زنگ زدم و گفتم از حاج آقا چه خبر؟ گفتند حاج آقا رفته خداآفرین برای افتتاح سد قیزقلعه سی. منتظر اخبار ساعت دو شدم. در اخبار صحنه‌های نشستن حاج آقای رئیسی و آل هاشم را در هلی کوپتر دیدم که خیلی غمگین نشسته بودند. می‌گفتم آیا کسی حرفی به اینها زده

که این طور چهره شان غمگین است
اصلا حرف دیشب که با حال خاصی گفت منتظر من نباش اگر خواستی برو و هم این چهره غمگین حال مرا گرفت. ساعت دو و نیم تلفنم زنگ زد دوستم پشت خط بود پرسید حاج آقا هم در آن هلی کوپتر بود؟ گفتم کدام هلی کوپتر. مگه چیزی شده؟ گفت یکی از هلی کوپتر‌هایی که رئیس جمهور و هیات همراه را به خداآفرین آورده سقوط کرده. 

من با عجله به بیت رفتم. پرسیدم چه خبر شده همه به من زنگ می‌زدند. من زود به خود حاج آقا زنگ زدم ولی جواب نداد. پیام فرستادم ولی جوابی نیامد.
یک اکیپ هم از پاسداران بیت به خداآفرین رفته بودند که اگر کار تیم رییس جمهور طول کشید حاج آقا را بیاورند تبریز.

حتی بچه‌های اکیپ بعد از افتتاح سد و اقامه نماز ظهر به حاج آقا گفته بودند بیایید زمینی به تبریز برگردیم. حاج آقا گفته بود زشت است با آقای رئیس جمهور با هلی‌کوپتر آمدیم موقع برگشت تنهایش بگذاریم. شما بروید تبریز ما هم می‌آئیم. یک اکیپ هم به پالایشگاه رفته بود تا بعد از تمام شدن مراسم حاج آقا را به بیت بیاورند.

با دوستانی که به پالایشگاه رفته بودند تماس گرفتم آنها هم گفتند بله درسته یکی از هلی کوپتر‌ها سقوط کرده و آقای رئیسی و آل هاشم و استاندار در آن هلی کوپتر بودند.

به من گفتند آقای عظمایی با حاج آقا تماس گرفته و صحبت کرده. سریع به آقای عظمایی مدیر کل مس سونگون زنگ زدم ولی گفت من با حاج آقای آل‌هاشم حرف نزدم و یک نفر دیگر با ایشان صحبت کرده است.

یکی از همکاران حفاظت هلی‌کوپتر به خلبان زنگ می‌زند گوشی خلبان نزدیک حاج آقای آل‌هاشم افتاده بود و وقتی دوباره تماس می‌گیرد او به سختی جواب می‌دهد و می‌گوید اتفاقی برای آنها افتاده و کنار هم نیستند و نمی‌دانند کجا هستند.

من هم آماده شدم به محل حادثه بروم ولی رفت و آمد به بیت خیلی زیاد شد از طرفی هم نگران حال حاج خانم بودیم که الان خبر حادثه را از تلویزیون بشنود خدا نکرده اتفاقی بیافتد.

احساس من این است حاج آقای آل هاشم تا موقع نماز مغرب و عشاء زنده بود. نماز مغرب می‌خواندم وقتی نمازم تمام شد یک حالت گریه‌ای به من دست داد که من های‌های گریه کردم. همکاران پرسیدند چه خبری شنیدی؟ گفتم هیچی احساسم این است که حاج آقا تا وقت اذان مغرب زنده بود و حالا شهید شد.  تا صبح موبایل، اینترنت همه دنبال خبر بودیم. شبکه خبر دو ساعت بعد خبر را منتشر کرد. جلسه هیات دولت هم چند ساعت برگزار شد.

شهادت حاج آقای آل‌هاشم برای من و دوستانم خیلی سنگین بود. اصلا فاجعه‌ای عظیم بود اصلا نمی‌توانستیم تحمل کنیم ولی عظمت حضور مردم در تشییع باشکوه ایشان بر دل‌های زخم خورده ما تسلی بود.

یادگاری‌های من
من هدیه‌های زیادی از حاج آقای آل هاشم گرفتم. دو روز مانده به سفر خداآفرین و افتتاح سد از سفر مشهد آمده بود. در سفر مشهد یک مهر و تسبیح و یک عطر به من هدیه داد و گفت اینها را یادگاری از من داشته باش.

گاهی اوقات هم افرادی که برای دیدار می‌آمدند تحفه‌ای می‌آوردند مثلا یک ظرف عسل یا هدایای دیگر. همه این نوع هدایا را بین کارکنان بیت تقسیم می‌کرد.

وقتی برای تفریح نداشت
حاج آقا زمانی که در ارتش بود تفریح خاصی نداشت. زمانی هم که امام جمعه بود وقتی برای تفریح نبود.
چون دیسک کمر داشت دکتر گفته بود هفته‌ای سه روز باید به استخر برود. هر چقدر اصرار می‌کردم قبول نمی‌کرد و می‌گفت وقتی برای این کار‌ها نیست.

کار‌هایی که بر زمین ماند
قرار بود بعد از آغاز به کار مجلس خبرگان برای عمل دیسک برود که آن هم با تعطیلات ۱۴ و ۱۵ خرداد همزمان می‌شد و بعد از آن قرار بود برای سخنرانی در یک مراسمی به نخجوان برود که همه این برنامه‌ها در زمین ماند.

جشن تولد حاج آقا
یک بار در بیت امام جمعه برای حاج آقا جشن تولد گرفتیم. حاج آقا گفت اینها چه کار‌هایی است که می‌کنید.

منم بالام خاصدی/ تکیه کلام خاص
در مورد رفتار با پدر و مادرش هم باید بگویم احترام ویژه‌ای برای آنها قائل بود و علاقه خاصی داشت. مادرش همیشه می‌گفت" منم بالام نفر خاصی است هر کس او را اذیت کند ضررش را می‌بیند". حاج آقا خودش هم تکیه کلام خاصی داشت همیشه می‌گفت خدا، خدا، خدا خدایا از آبروی من محافظت کن.

محبت می‌کنم شاید پشیمان شوند

پیش آمده بود که چند نفر پشت سرش بدگویی کرده و به قول خودمانی زیرآب زنی می‌کردند. یک روز در صحبت‌های تنهایی خودمانی که داشتیم گفتم حاج آقا چرا به فلان کس که این قدر به شما ضربه زده و بدگویی می‌کند محبت می‌کنید؟

حاج آقا علاوه بر کار‌هایی که من از آن شخص دیده بودم موارد دیگری را هم اضافه کرد و گفت: من به این افراد محبت می‌کنم شاید از کار‌های خود پشیمان شده و به راه بیاییند.

تبلیغاتی در کار نیست
خیلی از افراد وقتی مرا می‌دیدند می‌گفتند همه کار‌های آقای آل هاشم هم تبلیغاتی است. می‌گفتم باباچه تبلیغاتی، ایشان در ارتش هم که بودند همه این کار‌ها را انجام می‌دادند.

نامه را پاره و سی دی را شکست
در بین نامه‌های مردم‌ی که خودش می‌خواند یک پاکت نامه را باز کرد دید داخل پاکت یک سی دی و یک نامه وجود دارد. نامه را باز کرد. نوشته بود حاج آقا یکی از مدیران کل استان در مراسم خانوادگی در جشن تولد دخترش رقصیده که فیلم آن به پیوست در سی دی ارائه شده است.

وقتی این نامه را تا آخر خواند. ناراحت شد و خطاب به نویسنده نامه که البته نمی‌شناخت و آن فرد در نامه خودش را معرفی نکرده بود گفت تو غلط کردی رفتی خانه مردم نان و نمکش را خوردی و از مراسمش فیلم گرفتی و به من فرستادی. بعد نامه را پاره کرد و گفت این سی دی را بشکن و در سطل زباله بیانداز.

راضی به تبلیغات خبرگان نیستم
برای انتخابات مجلس خبرگان مردم به صورت خودجوش بنر‌های تبلیغاتی در شهر نصب کرده بودند وقتی آنها را در خیابان دید گفت اصلا راضی به این کار‌ها نیستم. مردم در مضیقه اند. وضعیت معیشت مردم تعریفی ندارد.

در قلب مردم جا داشت
در اولین جلسه‌ای که با حضور ائمه جمعه سراسر کشور برگزار شد بعد از اینکه به تبریز آمد پرسیدم حاج آقا چه خبر؟ می‌دانستم که به ایشان نیش و کنایه می‌زنند.

گفت حرف و حدیث‌ها زیاد است با کنایه می‌گفتند اینها چه کار‌هایی است که می‌کنی برو فقط به کار‌های امام جمعه بودنت برس. این یعنی هرجا می‌رفت کار‌های خاصی انجام می‌داد و در دل‌ها و قلب‌های مردم جا کرده بود.

آخرین نماز جمعه
هنگام اقامه نماز جمعه، یکی از نمازگزاران لابه لای صحبت‌های ایشان بلند می‌شد و چندین بار بی مورد تکبیر می‌گفت رفتم به این فرد گفتم لطفا آرام باش و نظم نمازجمعه را بر هم نزن. اگر هم مشکلی، مسئله‌ای داری بیا برویم پیش حاج آقا صحبت کنیم.

در آخرین نماز جمعه حاج آقای آل هاشم بعد از خواندن نماز جمعه نماز عصر را به حاج آقای موسوی ارجاع دادند تا او اقامه کند.نمازگزاران وقتی دیدند حاج آقای آل هاشم نماز دوم را نخواند و رفت به این فردی که بی مورد تکبیر می‌گفت دعوا کردند که تو باعث شدی حاج آقا قهر کند و برود.

عصر جمعه این فرد به بیت امام جمعه زنگ زد و من گوشی را روی آیفون زدم. گفت حاج آقا امروز از من ناراحت شدین که نماز عصر را نخوانده رفتین. 
حاج آقا گفت نه من اصلا از شما ناراحت نشدم. من گفتم حاج آقا کار ضروری داشت می‌خواست زود برود برای همین رفت.

منبع: فارس

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.