سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

دلِ‌دریایی شهید «دریانوش»

گفت‌و‌گو با برادر خلبان «محسن دریانوش» که در سانحه سقوط بالگرد رئیس‌جمهور به شهادت رسید و تصاویر پدرش در غم فراق پسر در شبکه‌های‌اجتماعی پربازدید شد.

بغض راه گلویش را بسته است. هر چند جمله‌ای که از برادر و خاطراتش می‌گوید، یکهو صدای هق‎هق گریه‌اش جملاتش را ناتمام می‌گذارد. وقتی از او می‌خواهم که برای ما بیشتر از برادرش بگوید، غم سنگین از دست‌دادن برادر را بر روی شانه‌هایش احساس می‌کنم، چون توان صحبت ندارد. او در ابتدای صحبت‌هایش می‌گوید: «من الان در حیاط خانه نشستم و احساس می‌کنم که برادرم «محسن» کنارم نشسته و دارم جلوی خودش این حرف‌ها را درباره‌اش می‌زنم».

 امیر سرتیپ‌دوم خلبان «محسن دریانوش» خلبان پرواز رئیس‌جمهور بود که ۲۲ مهر ۵۹ در شهرستان نجف‌آباد اصفهان چشم به جهان گشود. او در سال ۱۳۷۸ وارد خدمت نیروی‌هوایی ارتش شده بود. امیر خلبان «دریانوش» در کارنامه خدمتی خود دارای ۱۴۵۰ ساعت پرواز بود.

پیکر او پس از تشییع در میان خیل عظیم جمعیت و مردم شهیدپرور نجف‌آباد اصفهان در کنار دیگر شهیدان این شهر و دیار حاج احمد کاظمی در آغوش خاک آرام گرفت. در چند روز اخیر، تصویری غم‌انگیز از پدر او هنگام دیدن بنر نصب‌شده شهادت پسرش روی دیوار منزل هم در شبکه‌های اجتماعی پربازدید شد.

در پرونده امروز زندگی‌سلام با «جواد دریانوش» برادر شهید که در وزارت نیرو مشغول کار است و ۲ روز قبل از شهادت با برادرش صحبت کرده، گفت‌وگویی داشتیم که در ادامه خواهید خواند.

برادرم جزو بهترین خلبان‌های بالگرد بود

به‌عنوان اولین پرسش، از او می‌پرسم که آخرین بار چه‌زمانی برادرتان را دیدید که داغ دلش تازه می‌شود و می‌گوید: «هنوز باورم نمی‌شود که دیگر برادرم را نخواهم دید. آخرین بار، فردای سیزده‌به‌در امسال بود که محسن را دیدم و چهارده فروردین برای انجام ماموریت به تهران رفت. برادرم فقط خلبان نبود و آموزش خلبانی هم می‌داد. در این چند روز به اشتباه در بسیاری از جا‌ها نوشته‌اند که او کمک خلبان بوده، در صورتی که خلبان اصلی بود و کنارش یک خلبان اصلی دیگر هم بوده است. هر دوی این خلبانان، جزو بهترین‌ها بودند».

از سال ۷۸ وارد نیروی‌هوایی ارتش شد

از او می‌پرسم که برادرش از چه سالی وارد نیروی هوایی ارتش شد که می‌گوید: «او از سال ۷۸ به دانشگاه ستاری و نیروی‌هوایی ارتش رفت و تا همین چند روز پیش که شهید شد، کارش را با قدرت ادامه داد. حدودا ۱۰ سال هم بود که به تهران رفته بود و با همسر و پسرهایش در آنجا زندگی می‌کرد. البته هر وقت فرصت می‌کرد، به نجف‌آباد می‌آمد تا به پدر و مادرش و ما یعنی خواهر و برادرهایش سر بزند».

قرار گذاشته بودیم ۲۰ روز دیگر دوباره همدیگر را ببینیم

«جواد» درباره اینکه آیا قبل از این سفر آخری با برادرش تماس یا ارتباطی داشته، می‌گوید: «نه متاسفانه. البته کلا برادرم ما را در جریان ماموریت‌هایش قرار نمی‌داد، چون از لحاظ امنیتی برایش مقدور نبود. اما معمولا زیاد تماس می‌گرفت و با هم صحبت می‌کردیم. او فقط ماموریت‌هایی را به ما می‌گفت که نمی‌خواست برود، یعنی می‌گفت که مثلا قرار بوده به فلان ماموریت بروم ولی کنسل شده است. کلا در کارش خیلی دقیق بود. آخرین بار، ۲ روز قبل از حادثه من با او تماس گرفتم. ساعت ۹ شب بود. به او زنگ زدم و گفتم که «داداش کجایی؟» به من گفت که اتفاقا می‌خواستم امشب با تو تماس بگیرم. گفتم که دل به دل راه دارد. فقط احوال‌پرسی کردیم. به او گفتم که چه زمانی به نجف‌آباد می‌آیی؟ گفت ۲۰ روز دیگر که امتحان‌های بچه‌هایم تمام شد، برای دیدن خانواده می‌آیم و دلتنگ‌تان هستم. قرار گذاشته بودیم ۲۰ روز دیگر دوباره همدیگر را ببینیم، اما ...» و دوباره صدای گریه برادر به گوش می‌رسد.

ما هم مثل همه مردم از تلویزیون پیگیر اخبار بودیم

«جواد دریانوش» درباره این که از چه زمانی متوجه شهادت برادرش در این سانحه شدند، می‌گوید: «ما یک‎شنبه بعدازظهر ساعت سه و نیم متوجه شدیم که یکی از هلی‌کوپتر‌های سفر رئیس‌جمهور دچار سانحه شده است. من خبر نداشتم که «محسن» در این ماموریت بوده یا نه. با خانمش تماس گرفتم، گفت «محسن» به ماموریت رفته و هرچه با او تماس می‌گیریم، گوشی‌اش در دسترس نیست. ما هرچه قدر این طرف و آن طرف، پرس‌و‌جو کردیم، هیچ فایده‌ای نداشت و خبر دقیقی به ما نمی‌دادند. ساعت ۶ یا ۷ شب بود که یکی از همکارهایش را پیدا کردیم و با او تماس گرفتیم. گفت که هیچ جای نگرانی نیست و به ما دلگرمی داد. شاید هم واقعا خبر نداشت، نمی‌دانم. ولی گفت که حتی از داخل هلی‌کوپتر ۲ نفر تماس گرفتند و جای نگرانی نیست. همه اعضای خانواده، در همه این ساعت‌ها نشسته بودیم پای تلویزیون. آخر شب، ساعت ۱۲ بود که دوباره با همکارش تماس گرفتم و خیلی او را قسم دادم که خانواده ما دیگر تحمل این انتظار را ندارد، اگر چیزی هست به ما بگو. گفت من اطلاعاتی بیشتر از آن چیزی که گفتم، نمی‌دانم و به ما هم چیزی اعلام نشده است. با شنیدن این جملات، یک مقداری خیال‌مان راحت شد. با این حال، همچنان همه ما پای تلویزیون نشسته بودیم، اما دیدیم که فایده ندارد و مدام خبر تکراری پخش می‌کنند که گشتند و هنوز چیزی پیدا نشده است. زمان برای ما به‌طرز عجیبی، تلخ و سخت می‌گذشت و نفس‌هایمان بالا نمی‌آمد. ساعت ۶ صبح شد که تلویزیون اعلام کرد که ما هلی‌کوپتر را دیدیم و ساعت ۷ و نیم بود که خبر شهادت همه سرنشینان بالگرد رئیس‌جمهور اعلام شد و ما عزادار شدیم. ما هم مثل همه مردم، تمام اخبار را از تلویزیون شنیدیم و در جریان قرار گرفتیم».

فوق‌العاده مهربان و بخشنده بود

از او می‌خواهم یک مقداری از برادرش و خصوصیات اخلاقی و رفتاری‌اش برای‌مان بگوید که این‌طور سر صحبت را باز می‌کند: «هیچ ویژگی شخصیتی در او از این پررنگ‌تر نبود که فوق‌العاده مهربان و بخشنده بود. خیلی مهربان بود و من احساس می‌کنم شهادت مزد مهربانی‌های «محسن» درقبال اطرافیانش بود. او اصلا خودش را نمی‌گرفت و خیلی خاکی بود. همین دیروز یکی از همکارهایش که از لحاظ درجه از او خیلی پایین‌تر بود، به من می‌گفت که برادرتان در محل کار تا ما نمی‌آمدیم و نمی‌نشستیم، صبحانه نمی‌خورد و منتظر ما می‌ماند. کلا هوای سرباز‌های زیردستش را خیلی داشت. چند نفری از آنها از دیروز به من مراجعه کردند و گفتند که خلبان دریانوش رفت و دیگر کسی نیست که به فکر ما باشد. اصلا این‌طور نبود که بگوید، چون من در نظام هستم، آن هم در ارتش و نیروی‌هوایی، باید حتما خیلی جدی باشم. البته در کارش خیلی جدی و دقیق بود، اما این خصوصیت در روابطش با آدم‌ها تاثیر منفی نگذاشته بود و مهربانی‌اش زبانزد خاص و عام بود».

دلسوز خانواده و خوش‌خنده بود

«به همه کمک می‌کرد. از تهران مرخصی می‌گرفت و می‌آمد نجف‌آباد اصفهان. به پدرم و من و دیگر اعضای خانواده می‌گفت که هر کاری دارید و فکر می‌کنید کمکی از دست من برمی‌آید، بدون تعارف بگویید، چون من دربست در خدمت خانواده عزیزم هستم. ما سه تا برادر و ۲ تا خواهر بودیم و او هوای همه ما را داشت». او با این مقدمه ادامه می‌دهد: «خیلی دلسوز خانواده بود. خیلی هم خوش‌خنده بود و در تمام عکس‌هایی که من از او گرفتم، دارد می‌خندد. اتفاقا این خصوصیتش را به‌تازگی متوجه شدم که مشغول تماشای عکس‌هایش بودم».

حال همه‌مان مانند پدرم است

از او درباره پربازدید شدن تصویری غم‌انگیز از پدر شهید خلبان دریانوش هنگام دیدن بنر نصب شده پسرش روی دیوار منزل می‌پرسم که می‌گوید: حال همه ما همان‌طور است. مادرم هم آتش است. من هم الان نشستم بیرون، چون داخل خانه‌مان هنوز فقط گریه شنیده می‌شود. محسن، ۲ پسر داشت که دوقلو هستند. آنها ۱۴ ساله‌اند. همسرش هم فرزند شهید رضایی بود. آنها یک خانواده مانوس با شهادت بودند.

با همسرش بار‌ها درباره شهادت صحبت کرده‌بود

از برادر شهید «محسن دریانوش» می‌پرسم که تا حالا پیش آمده بود که با شما درباره شهادت صحبت کند که می‌گوید: «با من نه، ولی با خانمش چرا. همیشه به شوخی و جدی به خانمش می‌گفته که کاش لیاقت شهادت پیدا کنم. حتی خانمش بعد از شهادت «محسن» گفت که او درباره محل تشییع و خاکسپاری‌اش هم گفته بوده است. او هر روز صبح، خودش بچه‌ها را به مدرسه می‌رساند. با این که در محل کارش به او غذا می‌دادند، تمام تلاشش این بوده که ناهار را در کنار خانواده میل کند. می‌خواهم بگویم حواسش خیلی به خانواده‌اش بود. اما چون نظامی بود، به قول خودش برای هر ماموریت، رفتنش با خودش بود و برگشتش با خدا و در این سفر آخری به آرزویش رسید».

تا شنید بیمارستانم، خودش را رساند

به او می‌گویم احتمالا بعد از شنیدن خبر شهادت «محسن»، این روز‌ها یک خاطره از برادر در ذهنش بیشتر از بقیه جلوی چشم‌هایش می‌آید که می‌گوید: «پارسال، چند روز از مهرماه گذشته بود. یک شب داشتم تلفنی با او صحبت می‌کردم که گفت شاید فردا برای دیدنت به اصفهان بیایم. گفتم برای چی می‌خواهی این همه راه بیای، آن هم در شروع سال‌تحصیلی؟ گفت بماند و من هم خیلی حرفش را جدی نگرفتم. فردایش یک حادثه برایم پیش آمد و پایم شکست. ۱۰ دقیقه بعدش به من زنگ زد. من گوشی را جواب ندادم، گفتم اگر بشنود که پایم آسیب‌دیده، ناراحت می‌شود. یک ساعت گذشت و آن‌قدر در این مدت زنگ زد که یکهو خانمم گوشی‌ام را گرفت و به او گفت که پایم شکسته و الان در بیمارستان هستیم و منتظرم تا عمل شوم. من هنوز به اتاق عمل نرفته بودم که خودش را رساند. به او گفتم که داداش، تو کجا، اینجا کجا؟ گفت من آمدم که نگران نباشی و خانواده‌ات اذیت نشوند. من کنارت هستم، خیالت راحت. تا فردا بعدازظهرش که مرخص شدم، در بیمارستان ماند. البته او خیلی لطف‌های دیگر هم به من داشته که اگر بخواهم به شما بگویم، یک کتاب خواهد شد. نه فقط برای من که برای همه خانواده، یک سنگ صبور بود و هوای همه‌مان را داشت».

ارادت عجیبی به امام‌رضا (ع) داشت

از او می‌پرسم که آیا برادرش تا قبل از شهادت به زیارت امام‌هشتم (ع) مشرف شده بود یا نه که می‌گوید: «بله، با پدر و مادرم و دیگر برادرهایم به مشهد برای زیارت آمده بود. کلا ارادت زیاد و عجیبی به امام رضا (ع) داشت. عاشق امام هشتم (ع) بود. قرار بود اسم پسرش را بگذارد رضا، اما وقتی فهمید دو قلو هستند، به دلایلی اسم دیگری روی آنها گذاشت که شبیه به‎هم باشد. اگر دروغ نخواهم به شما بگویم، امام رضا (ع) و رضایت ایشان در زندگی برایش خیلی مهم بود. یکی دیگر از ویژگی‌هایش این بود که خیلی خالصانه رفتار می‌کرد. اصلا اهل چاپلوسی نبود. به شاهچراغ (ع) هم خیلی علاقه داشت. هر وقت برنامه مسافرت می‌ریختیم، پیشنهاد می‌داد که از شاهچراغ هم عبور کنیم و به زیارت ایشان برویم».

 منبع: خراسان

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
ناشناس
۲۲:۴۳ ۰۵ خرداد ۱۴۰۳
روحشان شاد و یادشان گرامی باد
ناشناس
۲۲:۳۲ ۰۵ خرداد ۱۴۰۳
روحش شاد و یادش گرامی باد