روی یک تیکه کاغذ براش یادداشت گذاشتم که با مهدی داریم میریم خارج از شهر، اما نمیدونم چند روزه برمیگردیم؛ همش با خودم میگفتم خدایا چکار کنم اون بنده خدا الان از نگرانی...
این خاطرات علی ۱۶ ساله است که با وجود وابستگی به مادر برای اولین با ر اردوی جهادی را تجربه می کند و در ادامه این خاطره را به طور کامل می خوانید.
چند روزی بود که مامان دائم امر و نهی میکرد و هی میگفت: این کار و بکن، اون کار و نکن. یه روز اینقدر گیر داد که بچهها دم در فهمیدن و بهم گفتن بچه ننه.
اون روز به روی خودم نیاوردم، اما از درون به هم ریختم. هر چی هم، زبونی به مامان میگفتم بابا من دیگه بزرگ شدم دست از سر من بردار، گوش نمیکرد. آخرش میگفت: مگه من چند تا بچه دارم؟ خلاصه فکر میکرد با این کارا میتونه از من مراقبت کنه و حواسش، شیش دنگ به من باشه که مبادا یکی یکدونه اش آسیب نبینه.
من تصمیم گرفته بودم خودم و یه جوری از دستش خلاص کنم.
یه روز مهدی رفیقم گفت: علی؛ هنوزم پایهای از گیرای مامانت خلاص شی؟
گفتم آره بابا!
گفت: فردا صبح لوازم شخصی ات رو جمع کن صبح بیا دروازه تهران.
گفتم: کجا؟
گفت: تا حالا جای بد بردمت؟
گفتم: دیدی خودت نمیخوای مامانت و قیچی کنی؟
گفتم: ساعت چند؟
گفت: ۶ اونجا باش.
شب وسایلم رو جمع کردم توی کوله، مسواک، خمیردندون، شارژر، برس و حوله
یه لقمه نون هم گذاشتم معلوم نبود کجا میخوایم بریم
ساعت روی زنگ بود، اما مهدی زودتر از زنگ ساعت منو بیدار کرد.
نمیخواستم مامان و بیدار کنم.
روی یک تیکه کاغذ براش یادداشت گذاشتم که با مهدی داریم میریم خارج از شهر، اما نمیدونم چند روزه برمیگردیم.
رسیدم بهت زنگ میزنم.
حرکت کردیم و رفتیم به دورترین نقطه استان مرکزی که آب هم به سختی پیدا میشد.
گفتم: مهدی اینجا دیگه کجا بود منو آوردی؟
گفت: این هفته اردوهای جهادی برای تعمیرات لوله کشی روستا به این منطقه اومدن.
بدم نیومد ما هم دستی بر آتش داشته باشیم، یکدفعه یادم اومد که به مامان زنگ نزدم، گوشی رو درآوردم که زنگ بزنم دیدم آنتن نداره. هرچی امتحان کردم تماس برقرار نمیشد.
مهدی که متوجه موضوع شده بود گفت: خیلی زحمت نکش، اینجا آنتن نمیده.
همش با خودم میگفتم خدایا چکار کنم اون بنده خدا الان از نگرانی...
لا اله الا الله عجب اشتباهی کردم
مهدی از دور گفت: من به خونه گفتم کجا میام. احتمالا مامانت تا الان رفته خونه ما.
هر از گاهی شماره میگرفتم تا بهش اطلاع بدم، ولی ناموفق بودم.
برای همین هم کمک چندانی از رست من برنیامد.
گرچه که کار رو یاد گرفتم. با فضا و شرایط آشنا شدم.
داشت شب میشد و من استرسم بیشتر.
به مهدی گفتم: میترسم بلایی سرش بیاد، من میخوام برگردم.
مهدی گفت: کجا پسر جون.
یه امشب و تحمل کن فردا برمی گردیم.
با خودم میگفتم اون تا صبح دووم نمیاره.
خامی کردم.
من عادت داشتم موقع خواب با گوشیم سرگرم باشم تا خوابم ببره.
انگار امشب باید شمارش ستارههای آسمون سرگرمم میکرد.
شب سختی بود.
اون شب از خدا خواستم دیگه تو چنین شرایطی قرار نگیرم.
صبح بعد از جمع کردن وسایل راه افتادیم.
دل تو دلم نبود.
تو ذهنم تجسم میکردم وقتی برسم مامان با چه حالی وایساده دم در.
اما واکنشش وقتی از در رفتم تو دیدنی بود.
با اون همه نگرانی و استرس من، حتی از توی آشپزخونه بیرون هم نیومد. احتمالا اونم تصمیم گرفته دیگه دست از سر من برداره و دیگه کمتر گیر بده.
خلاصه کلام فهمیدم مامان مهدی باهاش حسابی صحبت کرده و از نگرانی درش آورده.
اما ظاهرا این وسط من خیلی بهش وابسته بودم در حالی که فکر میکردم اون به من وابسته است.
فکر کنم این تا ابد یادم میمونه که نگرانی پدر و مادر از سر دلسوزیه نه وابستگی.
شاید یه روز خودم هم تو این موقعیت قرار بگیرم.
خدایا اینترنت و گوشی رو از ما نگیر.چند روزی بود که مامان دائم امر و نهی میکرد و هی میگفت: این کار و بکن، اون کار و نکن. یه روز اینقدر گیر داد که بچهها دم در فهمیدن و بهم گفتن بچه ننه.
اون روز به روی خودم نیاوردم، اما از درون به هم ریختم. هر چی هم، زبونی به مامان میگفتم بابا من دیگه بزرگ شدم دست از سر من بردار، گوش نمیکرد. آخرش میگفت: مگه من چند تا بچه دارم؟ خلاصه فکر میکرد با این کارا میتونه از من مراقبت کنه و حواسش، شیش دنگ به من باشه که مبادا یکی یکدونه اش آسیب نبینه.
من تصمیم گرفته بودم خودم و یه جوری از دستش خلاص کنم.
یه روز مهدی رفیقم گفت: علی؛ هنوزم پایهای از گیرای مامانت خلاص شی؟
گفتم آره بابا!
گفت: فردا صبح لوازم شخصی ات رو جمع کن صبح بیا دروازه تهران.
گفتم: کجا؟
گفت: تا حالا جای بد بردمت؟
گفتم: دیدی خودت نمیخوای مامانت و قیچی کنی؟
گفتم: ساعت چند؟
گفت: ۶ اونجا باش.
شب وسایلم رو جمع کردم توی کوله، مسواک، خمیردندون، شارژر، برس و حوله
یه لقمه نون هم گذاشتم معلوم نبود کجا میخوایم بریم
ساعت روی زنگ بود، اما مهدی زودتر از زنگ ساعت منو بیدار کرد.
نمیخواستم مامان و بیدار کنم.
روی یک تیکه کاغذ براش یادداشت گذاشتم که با مهدی داریم میریم خارج از شهر، اما نمیدونم چند روزه برمیگردیم.
رسیدم بهت زنگ میزنم.
حرکت کردیم و رفتیم به دورترین نقطه استان مرکزی که آب هم به سختی پیدا میشد.
گفتم: مهدی اینجا دیگه کجا بود منو آوردی؟
گفت: این هفته اردوهای جهادی برای تعمیرات لوله کشی روستا به این منطقه اومدن.
بدم نیومد ما هم دستی بر آتش داشته باشیم، یکدفعه یادم اومد که به مامان زنگ نزدم، گوشی رو درآوردم که زنگ بزنم دیدم آنتن نداره. هرچی امتحان کردم تماس برقرار نمیشد.
مهدی که متوجه موضوع شده بود گفت: خیلی زحمت نکش، اینجا آنتن نمیده.
همش با خودم میگفتم خدایا چکار کنم اون بنده خدا الان از نگرانی...
لا اله الا الله عجب اشتباهی کردم
مهدی از دور گفت: من به خونه گفتم کجا میام. احتمالا مامانت تا الان رفته خونه ما.
هر از گاهی شماره میگرفتم تا بهش اطلاع بدم، ولی ناموفق بودم.
برای همین هم کمک چندانی از رست من برنیامد.
گرچه که کار رو یاد گرفتم. با فضا و شرایط آشنا شدم.
داشت شب میشد و من استرسم بیشتر.
به مهدی گفتم: میترسم بلایی سرش بیاد، من میخوام برگردم.
مهدی گفت: کجا پسر جون.
یه امشب و تحمل کن فردا برمی گردیم.
با خودم میگفتم اون تا صبح دووم نمیاره.
خامی کردم.
من عادت داشتم موقع خواب با گوشیم سرگرم باشم تا خوابم ببره.
انگار امشب باید شمارش ستارههای آسمون سرگرمم میکرد.
شب سختی بود.
اون شب از خدا خواستم دیگه تو چنین شرایطی قرار نگیرم.
صبح بعد از جمع کردن وسایل راه افتادیم.
دل تو دلم نبود.
تو ذهنم تجسم میکردم وقتی برسم مامان با چه حالی وایساده دم در.
اما واکنشش وقتی از در رفتم تو دیدنی بود.
با اون همه نگرانی و استرس من، حتی از توی آشپزخونه بیرون هم نیومد. احتمالا اونم تصمیم گرفته دیگه دست از سر من برداره و دیگه کمتر گیر بده.
خلاصه کلام فهمیدم مامان مهدی باهاش حسابی صحبت کرده و از نگرانی درش آورده.
اما ظاهرا این وسط من خیلی بهش وابسته بودم در حالی که فکر میکردم اون به من وابسته است.
فکر کنم این تا ابد یادم میمونه که نگرانی پدر و مادر از سر دلسوزیه نه وابستگی.
شاید یه روز خودم هم تو این موقعیت قرار بگیرم.
خدایا اینترنت و گوشی رو از ما نگیر.
نویسنده : فاطمه میرزاخانی