آمارها میگویند که ۲۵۳ میلیون نفر در جهان دچار اختلال بینایی هستند و از این تعداد ۳۶ میلیون نفر، نابینای مطلق هستند. سهم کشور ما از این آمار، ۱۸۰ هزار نفر است. ماجرای این گزارش مربوط به مرور خاطره حرفهای مادر یکی از همین جمعیت روشندل دوست داشتنی کشور میشود، همان که خیره شده به چشمانم میگوید که دختر نابینای او همین چند شب قبل، خواب من را دیده است! من، اما از تمام کلمات و جملههایی که به زبان میآورد یک چیز را قویتر از هر چیز دیگری میشنوم که از قضا ذهنم را حسابی به خودش مشغول کرده؛ اینکه خوابی که یک نفر صاحب «عصای سفید» و محروم از «دیدن» میتواند ببیند، چه رنگی، چه جوری و چه شکلی میتواند باشد، اصلاً؟
حواس و تواناییهایی که جایگزین چشم میشوند برای نابینا
امروز روز جهانی «عصای سفید» است. روزی ویژه نابینایان که شاید زندگی سوی چشم را از آنها دریغ کرده، اما آنقدر زلال و دوست داشتنی هستند که عنوان «روشندل» برازنده شان شده. چشم سرشان خاموش است، اما چشم و چراغ دلشان روشن. همانهایی که وقتی از دور میآیی از صدای گام هایت، نوع نفس کشیدن، بوی تو و انرژی وجودت نه تنها متوجه میشوند که آن کسی که میآید و نزدیک میشود، تو هستی که بی آنکه نشانهای داده یا کلامی حرف زده باشی، متوجه کیفیت حضورت هم میشوند. حال خوبی است؛ یک نفر تو را بلد باشد آن هم جزء به جزء. حتی قبل از آنکه برسی، بداند که حال دلت خوب است یا نه؟! همان کسی که وقتی حرف میزنی، گوش هایش به جای چشمهای خاموشش، تیز شود و ببیند که چه میگویی آن هم با چه حس و حالی؟! کلمه کلمه حرف هایت را لمس کند. بسنجد و وزن کند. حال معرکهای است، نشستن پیش کسی که اینقدر اصیل و کامل نه فقط به حرف هایت که به تمام وجود و بودنت گوش میکند. تو را نمیبیند، اما حیرت اینکه میبیندت! جوری دقیق که هی و مدام به شک میافتی که: نکند سر به سرم گذاشته! او که نمیبیند، اما چطور انقدر خوب و دقیق مرا وصف میکند؟ همان روشندلی که وقتی پیش او مینشینی، مدام به خودت میگویی که از قضا آنکه نمیبیند انگار من هستم. شتاب زندگی و یکنواختی، این بلا را سرم آورده شاید، چون فقط عادت کرده ام همه چیز را عجولانه ببینم و از کنارش رد شوم. روشندلی، اما دنیای مکث برای لمس، درک و فهمیدن است. با این اوصاف این روز عصای سفید به اندازه خوش کم، روز فهم و بهتر دیدن زندگی نیست!
روشندلان، پیشتاز در پیگیری حقوق شهروندی معلولان
عالم خبرنگاری هم برای خودش جالب است. شبیه دنیای بازیگری که به فراخور نقش، دنیای یک نفر دیگر را باید زندگی و درک کنی و به نمایش بگذاری. وقتی قرار است درباره موضوعی یا کسی بنویسی برای اینکه موثر باشد باید به آن فضا و شخص تاحدودی اشراف پیدا کنی که بیراه ننویسی و مطلب به دل بنشیند. مصاحبه شونده ات به جای گفتن بدیهیاتِ هرچند جذاب از ناگفتههایی بگوید که حال او را از این تعامل و گفتگوی کلامی خوب کند. خواننده مطلب هم حس کند، متنی که او را جذب کرده، مسیری جدید برای تأمل، یادگیری و تفکر او نشان میدهد. دست آخر خودت هم وقتی کارت تمام میشود، راضی باشی از اینکه صرفاً میرزا بنویس نبودهای و آنچه پرسیده ای، شنیدهای و نوشتهای کمی حال خودت و جهان را بهتر کرده یا دریچهای شده برای خواندن یک نکته جدید.
معلولیت، محدودیت نیست
با آن جملات بالا باید گفت؛ دنیای معلولان هم از جذاب ترین، فضاهای گفتگوست. همان جهان قشنگی که صاحبانش دل و زبانِ پر از درد، دغدغه و گلایه دارند، اما شنیدن حرف هایشان افسرده ات نمیکنند. همانهایی که «معلولیت» را «محدودیت» نمیبینند. طوری به زندگی با امید چنگ میزنند و ولع دارند برایش که از این همه ملولی و یکنواختی خودت شرمنده میشوی. همانهایی که وقتی صحبت از حقوق شهروندی شان میشود با قدرت میگویند شهر، معلول است نه ما! برای به دست آوردن حقوق شهروندی خودشان هم عزم و ارادهای دارند؛ ستودنی. بین همه معلولان، اما شاید بتوان گفت که روشندلان، خوش سخن و پیگیرترینها هستند. برای همین هرجا محفلی برای پیگیری مسائل معلولان برپا میشود، معمولاً نماینده جمع و سخنگویشان یک روشندل است. این یافتهی سالها کار خبرنگاری را خود معلولان، اما بهتر وصف میکنند: «فرد نابینا، چون خیلی دقیق گوش میده، خیلی محکم و بجا هم صحبت میکنه.» آنهایی که برای تحقق حقوق شهروندی و مدنی میکوشند خوب میدانند که این اصلاً کم تواناییای نیست!
معلولان کم توانی جسمی دارند، اما روحیه و اراده قوی دارند
قبل از آنکه ماجرای خواب دختر روشندل را تعریف کنم، اما اجازه بدهید کمی هم درباره دنیای او و معلولان بگوییم. رسانه باید صدای مردم جامعه باشد به خصوص آن طبقه و قشر که دستش نمیرسد تا خودش پیگیر مشکلاتش باشد. همان طبقه کم توان یا دارای شرایط ویژه. بدون شک، معلولان هم سهم ویژهای باید در رسانه داشته باشند تا از «توان یابی» به «توانایی» برسند و بتوانند بی نیاز به دیگری مثل یک شهروند عادی در جامعه حضور داشته باشند. برای همین است که خبرنگاران به مناسبتهای خاص، پای حرف این گروه مینشینند. اما این هم صحبتی لزوماً به دلیل سنگ صبوری یا گره گشایی نیست که اجازه بدهید یک اعتراف هم کنیم؛ این شوق برای گفتگو با معلولان بی طمع هم نیست و برای خود خبرنگار هم پر از سود است! کدام خبرنگاری را پیدا میکنید که بعد از مدتی کار سخت، انرژی اش تمام شود و دلش نخواهد دوباره شارژ شود؟ اهل رسانهای هست که وقتی زندگی برایش ملال انگیز و سخت میشود همان جا که دلش میخواهد فقط غر بزند، گلایه کند و بگوید که این چه وضع سرنوشت و زندگی من است؟ دلش نخواهد یک نفر دستش را بگیرد و دوباره او را به زندگی امیدوار کند؟
معلولی که با پای مصنوعی، کوهنورد شد
این جور وقت هاست که کدام سوژه بهتر از گپ زدن با یک معلول آن هم درباره زندگی. همان کسی که خودش و آنهایی که مثل اویند به رغم مشکلات و کمبودها زندگی را میپرستند. دنیا، چشم، پا، دست، شنوایی و بعضی تواناییهای دیگرشان را غصب کرده، اما آنها دنیا را بیچاره کرده اند با صدای خنده هایشان. با همان امید محکمی که ته دلشان دارند. با دنیا سر جنگ ندارند، اما میجنگند برای هر آنچه میخواهند. همین چند سال قبل با معلولی مصاحبه میکردم که برای خودش پای مصنوعی طراحی کرده بود، همین دوباره امید و دوباره زندگی سراغ من هم آمد. همان نقاشی که میل دوچرخه سواری، کوهنوردی و دوندگی هم به سرش زده بود و میگفت: «من از ناحیه پا معلول شدم. تسلطم به زبان، نقاشی یا رایانه هنر نبود. هنر من این بود که با چیزی که ندارم، بدرخشم با همین پایی که ندارم! دنیا پای منو گرفت. من یک پا برای دویدن به دنیا هدیه دادم!» در عالم کار رسانه، من سودی بالاتر از این برای خبرنگار سراغ ندارم؛ همین که وقتی از زندگی خسته میشوی یک نفر تو را این جور محکم به زندگی به امید گره بزند!
روشندلان روابط عمومی قوی و مهارتهای ارتباطی خوبی دارند
مصداق و مثال دیگری هم هست؟ بله؛ مثل آن دختر دانش آموز نابینایی که وقتی قرار میشود در بدترین روزهای زندگی ام با او مصاحبه کنم با خودم میگویم که حالا غم این مصاحبه را کجای دلم بگذارم؟ غم اینکه دختری زیبا و شیرین چشم هایش مدام دو دو بزند، اما نبیند را؟ همان دختری که سفیدی چشمانش انقدر خسیس است که نمیگذارد، بفهمم اصلاً چشم هایش چه رنگی است؟ زندگی، اما همیشه یک دست بالای دست تو دارد برای رو کردن. دختر جوان، خوشبو و مرتب میآید برای مصاحبه. روسری خیلی زیبایش، منظم روی سرش چفت شده. کفش هایش برق میزد. ناخن هایش تمیز و مرتب است و دستانش لطیف و نرم. همین که میخواهد بنشیند، عصای سفیدش را تا میکند و میگذارد توی یک کیسه سفید پارچهای که برگهای سبز پیچک روی آن گلدوزی شده. مانتویش را طوری جمع میکند که وقتی مینشیند، چروک نشود. حواس جمع و خونگرم است به اندازه میزبان نه میهمان! همین که میخواهم بنشینم، خواهش میکند روبروی او ننشینم؛ کنارش بنشینم. جلوتر از دستانش، لبخند ملیح او من را راهنمایی میکند به این همنشینی دوست داشتنی.
یادگیری، لازمه زندگی معلولان برای خودکفایی
دختری که بار اولی است که مرا دیده، میگوید: «توی صداتون یک غمی بود پشت تلفن وقتی برای هماهنگی مصاحبه زنگ زدین...» آدم باید توی زندگی در جای درست خودش باشد. اینجا من نباید خبرنگار بمانم. من رنجیده از مرگ عزیزترین دوست دوران مدرسه؛ چشمانمتر میشود، به زحمت بغضم را قورت میدهم و میگویم: «نه؛ خوبم!»، اما نیستم. دستان لطیف دخترک همه چیز را فهمیده اما. دستان یخ کرده ام را لمس میکند و میگوید: «انشاءالله بهتر و بهتر باشین هر روز!» هرچه خبرنگار بوده ام؛ بس است. من باید هم صحبت یک دختر روشندل باشم تا ببینم در دنیایی که باید چشمانت را ببندی و چیزی نبینی چه میگذرد که این همه، همه چیز را بفهمی حتی از پشت پلک بسته؟! راز این همه ندیدن، اما دیدن چیست؟ از کجا دست دل غمگین من را خواند آن هم با چشمانی که نیست؟
اهدای عضو، میتواند بینایی را به یک چشم برگرداند
گفتگویی که اشتیاقی برای آن نداشتم ناگهان مرا از غم فقدان هم مدرسهای نجات میدهد. همان رفیقی که انقدر درس خواند تا چشم پزشکی قبول شود و بتواند به داد چشمان کم سوی کودکان مناطق محروم و دورافتاده برسد. همان «معصومه سادات» عزیز که نتیجه تست بینایی سنجی اش انقدر عالی شد که دکتر به او گفته بود: «تبریک میگم دخترم، دید چشمت خلبانی است! قدر این چشمها را بدان...» «معصومه سادات سیدابراهیمی»، حرف گوش کن بود همیشه؛ انقدر که همان قرنیههای عقابی و خلبانی اش را با پیکر نحیف خودش زیر خاک نبرد؛ اهدا کرد به کسی که دیگر قرار نبود دنیا را تیره و تار ببیند. چه هم صحبتی به موقعی؛ بالاخره بغض من میترکد. همان ناباوری عمیق از دست دادن بهترین دوست و حالا دارم از او برای «نسرین» دختر نابینای دانش آموزی میگویم که جزو دانش آموزان موفق و خلاق کشور است.
برای کمک به نابینا دست او را بگیرید نه عصای سفید او را!
مدتی از مصاحبه ام با نسرین میگذرد. همان گفتگویی که غم دلم را شست و برد برای همین خوب چهره دختر روشندل و مادرش را به یاد دارم که شانه به شانه هم وارد دفتر تحریریه ما شدند. نسرین از عصایش کمک میگیرد و مادرش هم بدون نگرانی کنارش راه میرود حتی وقتی به پیچ سالن و تیغه ستون میرسیم و من نفسم حبس میشود که الان است که دختر نابینا میخورد به دیوار! مادر میرود داخل اتاق و منِ نگران و متعجب که چرا مادر کمکش نمیکند یا اخطار نمیدهد؟ میروم جلو برای کمک که میبینم دختر، خودش به خوبی تشخیص میدهد و مسیرش را کج میکند به سمت اتاق. حالا میفهمم دلیل خاطر آسوده مادر را. یکی از آن سئوالهای مصاحبه که خیلی به مذاق نسرین، خوش آمده را میپرسم. اینکه اصلاً به شما روشندلها چطور باید کمک کرد؟ معمولاً بیشتر شما گله دارید که بقیه قصد خیر و کمک دارند، اما به ما آسیب میزنند حتی بارها شده به خاطر همین ناآگاهی از روی نوعدوستی دست و پای شما شکسته! نسرین میخندد و میگوید: «راستشو بگین، شما توی خونه یا اطرافتون کسی نابیناست؟ آخه قشنگ زدین وسط هدف!» و به همین بهانه خاطرهای را تعریف میکند: «یکبار خیابان را کنده بودن برای فاضلاب. یک خانمی ترسیده بود من بیفتم توی چاله، دوید و آمد عصای من را گرفت به سمت بالا. فکر کردم باید پامو بردارم و بیارم بالا که افتادم. چشمتون روز بد نبینه. پام یه ماه تو گچ بود. فقط خطر رو هشدار بدن، کافیه دست به عصامون نزنن لطفاً!»
روشندلان هم خوابهای متنوعی میبینند
حالا مادر همین دختر روشندل نابینا را میبینم که میگوید دخترش خواب من را دیده است اتفاقاً. نسرین هم میرسد. خیلی مستقل راه میرود با همان عصای سفید. از خواربارفروشی خرید کرده و میخواهد خودش را به مادرش برساند. احوالپرسی میکنیم و خوابی که دیده را تعریف میکند. زندگی گاهی وقتها چنان ما را مشغول میکند که بعضی چیزها برایمان غریب و ناشناخته باقی میماند مثلاً اینکه یک نابینا هم میتواند خواب ببیند و چه کنجکاویای شیرینتر از اینکه خواب او چه فرقی با خواب ما دارد؟ نسرین میگوید که توی خواب من مثل آفتاب بهار بوده ام ملایم. صدایم بدون غم بوده و پر انرژی و مثل باران بهاری که وسط روشنی تیز آفتاب میبارد، حضورم برایش مطبوع بوده و درباره کنکور باهم حرف زده ایم و چیزهایی دیگر.» حرفهای بعدی نسرین جالبتر هم میشود و میگوید که روشندلان توی خواب آدمها و موقعیتها را با حسهایی شبیه نور، گرما، سرما، لطافت، خشن بودن، بو و عطر خاص خودشان و صداهای ویژه میبینند.
هیچ کس مثل یک نابینا نمیتواند با چشم بسته راه برود
دختر نابینا آخرین باری که کابوس دیده بود مربوط به وقتی بوده که یک هفته بعد پدربزرگش فوت شده: «توی خواب دیدم، رفتیم خانه شان، اما روی تخت آقاجون سرد بود. صدایش میآمد، اما کسی نبود. جای خالی اش مثل یک حفره بود!» دیدن مادر و دختر برای من غنیمت است؛ عصای سفیدش را امانت میگیرم. دست مادرش را محکم گرفته تا من چشمانم را ببندم و چند متری مثل او بدون کمکِ چشم با عصا راه بروم. البته که رقابت عادلانهای نیست؛ هرچه باشد من آن خیابان را هزار بار با چشم باز رفته ام و میدانم که کجا چاله دارد و... نتیجه، اما خلاف تصورم است. دست کم ۲، ۳ دفعه به در و دیوار میخورم و یکبار هم که کم مانده سکندری بخورم و بیفتم. نسرین میخندد و میگوید: «نخیر خانم! نابینا بودن، اِنقدرها هم که فکر میکنی ساده نیست. فقط به چشم بستن نیست. باید بلد باشی نبینی!» به جمله خوش تراشی که شنیده ام، فکر میکنم. به حال خوشِ صاحبِ عصای سفید غبطه میخورم که انقدر خوب بلد است، نداشته هایش را نبیند و داشته هایش را بشمرد مثلاً همین که ندیدن را انقدر خوب بلد است!
منبع: فارس