سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

هیچ مردمی به ناامنی عادت نمی‌کنند

زنان بلوچ مضطرب از خانه‌ها بیرون آمده‌اند. یاد راننده تهرانی افتادم که گفت صدای تیراندازی در زاهدان به خاطر دعوا‌های قبیله‌ای عادی است.

کاش عبدالحمید یک بار هم که شده به مردم بگوید یک زمانی برای برگزاری نماز جمعه باید از ژاندارمری مجوز می‌گرفتیم. حالا کشور و حکومت اسلامی شده، نماز جمعه هر هفته برقرار است. الحمدلله! اما اینکه بی‌معرفتی است روی سجاده‌ای که برایمان پهن کرده‌اند نماز بخوانیم و بعد از نماز علیه خودشان شعار بدهیم!

این‌ها را راننده‌ای می‌گوید که من را از مقابل مسجد مکی سوار کرده تا به محل استقرارم برساند. سر حرف آنجایی باز شد که از شلوغی امروز پرسید. گفتم که چند بار در فاصله کمی از محل تجمعات صدای تیراندازی شنیدم، چندین بار هم دیدم که بعضی‌ها به نیرو‌های امنیتی سنگ و تکه آجر پرت می‌کردند...

سفر به زاهدان فقط از روی اجبار!

امروز جمعه، هفتم مهر است. فردا سالگرد روزی است که بعد از نماز جمعه مسجد مکی، بلوایی به راه افتاد و چند نفر قربانی شدند. یک سال از بلبشو‌های ۱۴۰۱ می‌گذرد و کسانی که آن روز‌ها فراخوان داده بودند، به مناسبت سالگرد قربانی‌ها باز هم فراخوان داده‌اند و احتمالاً بدشان نمی‌آید در خانه‌های امن خودشان بنشینند و روی خون دیگران، خون‌های دیگری بریزند.

شب قبل که در ترافیک شرق به غرب تهران گیر افتاده بودم و از راننده خواستم سریع‌تر برود، پرسید: «بعید نیست به موقع نرسیم. کدام شهر می‌روید؟» گفتم: «زاهدان.» از آینه وسط ماشین، نگاهی انداخت: «اوه اوه! زاهدان! دانشجو هستید؟» گفتم: «نه» با لحنی شوخی و جدی گفت: «پس نظامی هستید!»

هیچ رقم مشخصاتی از نظامی بودن در من نیست، ولی برایش منطقی‌تر این بود که یک زن نظامی که راهی مأموریت است را سوار کرده تا اینکه احتمال بدهد یک مسافر معمولی را می‌رساند. آه افسوس از نهادم بلند شد. برای سفر به سیستان و بلوچستان یا باید دانشجو باشی یا نظامی؟ حتی این روز‌ها و در آغاز پاییز که استان جنوب شرقی هوای مطبوع و دل‌پذیری هم دارد، باید زیر تیغ اجبار باشی، باید ناچار باشی که مسافرش شوی! گفتم: «مگر حتماً باید مجبور باشم که به زاهدان بروم؟»

خندید: «حالا مجبور هستید یا نه، برای احتیاط یک سلاح با خودتان ببرید.» بزرگنمایی می‌کرد! این چهارمین باری است که در یک سال اخیر به سیستان و بلوچستان سفر می‌کنم و جزء مهربانی از مردمش چیزی ندیده‌ام. گفتم: «تا حالا سیستان و بلوچستان رفتید؟ پر از جا‌های دیدنی و جاذبه‌های توریستی است. الان هم خوش آب و هواست. مردم خیلی خوبی هم دارد. مهمان‌نواز و خون‌گرم و شریف. باید یک بلوچ را از نزدیک بشناسید تا بدانید اغراق نمی‌کنم!»

حرفم را قطع کرد: «خانم! خطرناک است. من سال ۹۲ مدام به زاهدان و خاش رفت و آمد داشتم. الان خبر‌های فراخوان‌ها همه جا را پر کرده. غیر از این‌ها هم زندگی مردمشان فرق می‌کند. بزرگ ایل و طایفه و قبیله برای مردم حکم می‌کند. اگر بینشان دعوا و درگیری شود، خودشان گناهکار را مجازات می‌کنند! صدای تیر آنجا عجیب نیست! شما هم اگر تفریحی می‌روی مواظب باش؛ اگر برای کار می‌روی بیشتر مواظب باش!»

چهارراه رسولی؛ فرصت خرید ارزان

پنجشنبه شب در زاهدان چرخی می‌زنم تا جایی برای استقرار پیدا کنم. شهر آرام است و غیر از چند خیابان اصلی، چندان خبری نیرو‌های امنیتی نیست. بعد از دو تلاش ناموفق، بالاخره یک اتاق گیر می‌آورم و مستقر می‌شوم. ساعت حوالی ۹ است و چیزی تا تعطیلی شبانگاهی باقی نمانده، پس بی معطلی یک ماشین می‌گیرم و راهی چهارراه رسولی می‌شوم.

راسته بازاری زاهدان پر رفت و آمد است. تعداد کفش فروشی‌ها زیاد است و اغلب کف مغازه را موکت کرده‌اند و مغازه‌دار روی زمین نشسته است. قیمت‌ها مناسب است و برای آن‌ها که از بازار و خرید و فروش سر در می‌آورند فرصت مناسبی است که مایحتاج یک سال خود را خریداری کنند. البته بعضی اجناس یا دست دوم هستند یا آنقدر در انبار خاک خورده‌اند که به نظر می‌رسد حسابی استفاده شده‌اند.

هرچند قدم یک گاری کوچک رنگ‌آمیزی شده، تعدادی چهارپایه و میز پلاستیکی نزدیک خودش گذاشته و ساندویچ می‌فروشد. قیمت‌ها حسابی مقرون به صرفه است. یک ساندویچ متوسط ۲۵ هزار تومان! از آخرین باری که با این قیمت ساندویچ خورده‌ام ده سالی می‌گذرد. فلافل شام امشبم می‌شود.

روی چهارپایه‌ها می‌نشینم و در سکوت تنهایی، سر و صدای مردم زاهدان را تماشا می‌کنم. لباس‌های بلوچی دارند. یکی از خصیصه‌هایی که آن‌ها را از اغلب شهر‌های ایران متمایز می‌کند، میزان پایبندی‌شان به لباس محلی است. کوچک و بزرگ ندارد. پسربچه‌های سه ساله‌ای که لباس بلوچی پوشیده‌اند، زندگی بومی و اصیلی را تصویر می‌کنند که تا جدیدترین نسل مردم اینجا ادامه دارد.

زنان غیربومی در بازار رسولی و دیگر نقاط شهر به راحتی از زنان بومی تشخیص داده می‌شوند. کسانی که اینجا حجاب کمتری دارند، اغلب مهمان و مسافر هستند. بیشتر زنان بلوچ، لباس محلی پوشیده‌ای دارند که روی آن یک شال قواره بلند یا چادر انداخته‌اند.

باغ‌هایی که دیوار ندارد!

به انتهایی‌ترین مغازه‌های چهارراه رسولی نزدیک می‌شوم. نبش یک کوچه، چهره و بساط مرد میانسالی به چشمم آشنا است. حدوداً پنجاه ساله است. یادم می‌آید که سال گذشته هم او را اینجا دیده بودم و قدری از او «کیشته» خریده بودم. محصولی شبیه به برگ خشک شده زردآلو که کمی تُردتر است.

سال گذشته هم با او هم‌کلام شده بودم. اصالتاً افغانستانی و از ده سالگی به ایران مهاجرت کرده بود. خوب به خاطر دارم که شنیدن حرف‌هایش شبیه خواندن کتاب‌های نویسندگان غنی فارسی زبان بود. کلمات و عبارت‌ها را هنرمندانه انتخاب می‌کرد. همانطور که نزدیک بساطش می‌شدم جمله سال گذشته‌اش یادم آمد وقتی که پرسیده بودم شیعه و سنی اینجا کنار هم مشکلی ندارند: «پیامبر ما محمد، پیامبر مهربانی و برادری است. شیعه و سنی، پیروان محمد هستیم، هم در مهربانی هم در برادری.»

سعی کردم نامش را به خاطر بیاورم: «اسم‌تان محمدرئوف بود؟» حافظه ضعیفم را اصلاح کرد: «محمدفاروق!» اکثر اقوامش سوئیس و آلمان را برای زندگی انتخاب کرده بودند، اما او از سال‌ها پیش دل به ایران بسته و اینجا ماندگار شده بود. تاجیک بود و به خاطر جنگ علیه شوروی، کلمه «مجاهد» را برای خودش استفاده می‌کرد. به گمانم هم‌ردیف کلمه «رزمنده» باشد.

هیچ مردمی به ناامنی عادت نمی‌کنند/ کاش عبدالحمید به مردم بگوید...

محمدفاروق به آینده کشورش که ۱۰۰ سال گذشته را جنگ‌زده بوده امیدوار است و وقتی درباره فردای افغانستان حرف می‌زند، چشمانش برق می‌افتد. از افراطی‌گری‌های طالبان گلایه دارد و از اینکه در دانشگاه‌ها را به روی زنان و دختران بسته‌اند ناراحت است: «زن و مرد ندارد. جوان در مملکت خودش باید بتواند بهترین پزشک، بهترین مهندس، بهترین تاجر، بهترین نویسنده بشود.» انگشتش را با حالت هشدار تکان می‌دهد: «بی‌سوادی نکبت است! بی‌سوادی بدبختی است! بی‌سوادی سیاهی است!»

خط امید را گم نمی‌کند: «اما اینجور نمی‌ماند ان‌شا الله. اگر میانه‌رویی بیشتر شود، اوضاع خوب می‌شود. ما دوست داریم با بقیه کشور‌ها خوب باشیم، اما نمی‌خواهیم روس‌ها و انگلیس‌ها و آمریکایی‌ها برایمان حکومت کنند. البته من از طالب افراطی بدم می‌آید. آدم باید میانه‌رو باشد.» اگر چهره سالخورده و و ظاهر ساده‌اش را قدری سر و سامان بدهد می‌تواند جای کارشناسان تلویزیونی روی صندلی بنشیند.

هر چند کلمه که حرف می‌زند خم می‌شود و از بساطش چیزی تعارفم می‌کند. بعد از چند دقیقه مُشتی پسته افغانی، چلغوز و کیشته مهمانم کرده بود. گفتم: «اینطور تعارف کنید نیاز به خرید نمی‌ماند!» خندید: «باغ‌های ما دیوار ندارد. تا هر وقت مهمان باغ ما هستید می‌توانید هر چقدر که از محصول ما خواستید میل کنید. اگر خواستید چیزی با خودتان ببرید، آن وقت از ما بخرید.» نیم کیلو کیشته از او خریدم. از او کنار بساط خشکبارش، درس‌های زیادی گرفته‌ام.

زنان در مسجد مکّی؟ یک معادله بی‌جواب!

تلفنم مدام زنگ می‌خورد. یکی از کارآفرینان سیستان و بلوچستان است که خبر دارد که به زاهدان آمده‌ام. پای تلفن ذکر یا ابوالفضل و یا فاطمه زهرا می‌خواند و من اطمینان خاطر می‌دهم که اتفاقی نمی‌افتد. می‌گوید: «تقریبا تمام شهر دیشب آرام بوده، ولی خبر رسیده که یکی دو جا از شهر، صدای تیراندازی شنیده شده است. امروز صبح هم حوالی جام جم شلوغ شده، اما خوشبختانه خبری از مجروح شدن کسی نیامده است.»

به دوست دیگری زنگ می‌زنم و از شرایط نماز جمعه می‌پرسم، به خیال آنکه شاید امسال شانه به شانه زنان بلوچ در صف نماز بنشینم. اما باز هم ناامیدم می‌کند: «زنان امسال هم نیستند.» هنوز هم حضور زنان در مسجد مکی یک علامت سوال بزرگ در ذهنم می‌کارد. «اما شنیده بودم میان شهدای هشتم مهر، چند زن هم بوده‌اند.» جواب داد: «زنان نمی‌توانند مسجد مکی بروند. فقط عبدالحمید اجازه داده در ماه مبارک رمضان گاهی برای شنیدن تلاوت قرآن این امکان فراهم شود. زنانی که سال گذشته در درگیری هشتم مهر جان خود را از دست داده‌اند، نمازگزار نبودند و از مردم حاضر در خیابان‌های اطراف بوده‌اند.»

همه این‌ها را گفت تا از رفتن به مسجد مکی منصرفم کند. ساعتی بعد حدود صد متر با مسجد مکی فاصله داشتم. دو زن بلوچ از سمت مقابل برمی‌گشتند و اشاره می‌کردند که راه بسته است و نمی‌توانی بروی. گفتند کنار ما بنشین همین جا نماز بخوانیم. پیشنهاد دادم برویم زیر بلندگو تا خطبه‌ها را بشنویم. مخالفت کردند: «نمی‌خواهد خطبه گوش کنیم. آنجا چند مرد هستند. نمی‌شود نماز بخوانیم.» پرسیدم: «شما هر هفته می‌آیید؟» زن بلوچ گفت: «بیشتر اوقات می‌آیم و نزدیکی مسجد نماز می‌خوانم…» سردرگم شده‌ام. آمدن زنان به نماز جمعه مسجد مکی معادله پیچیده‌ای نیست و بالاخره باید یک جواب داشته باشد. اما هر کس درباره‌اش چیزی می‌گوید…

مبادا سمت مسجد بروی…

اینترنت از حوالی ساعت ۱۱ ظهر به نفس نفس می‌افتد. قید تاکسی اینترنتی را می‌زنم و کنار خیابان می‌ایستم. اسم خیابان‌های اطراف را از سفر‌های قبل به خاطر دارم. میدان خیام و خیابان خیام ضلع جنوبی مسجد مکی قرار دارند و احتمال قریب به یقین از همان حوالی هم مسیر مسدود شده است. پلاک خودرو‌های زاهدانی ایران ۸۵ است؛ اولین تاکسی با پلاک ایران ۸۵ که می‌ایستد، می‌گویم: «میدان خیام.» ساعت ماشین را نگاه می‌کند و قبل از اینکه مخالفت کند، سوار می‌شوم.

نگران است: «دختر جان. نمی‌دانم تا کجا بتوانیم برویم. ممکن است بسته باشد.» اطمینان خاطر می‌دهم: «تا هر جا که برای شما سخت نبود. من از روی نقشه مسیر میانبر پیدا می‌کنم.» پرسید: «مگر اینترنت دارید؟» گفتم که ضعیف است، ولی هنوز نفس می‌کشد. راننده گفت از سال گذشته ظهر‌های جمعه اینترنت در زاهدان ضعیف می‌شود.

«این جمعه با جمعه‌های دیگر فرق دارد! سالگرد روزی است که صد نفر از برادران ما کشته شدند.» گفتم: «خدا رحمت کند. روز خیلی تلخی بود. واقعاً صد نفر بودند؟» صدایش را قدری بالا برد: «بله خانم! صد نفر کشته شدند.» گفتم: «برادران‌تان از کدام ایل و طایفه بودند؟ می‌شناختید؟» جواب داد: «از همه مردم بودند. تک به تک نمی‌شناسم. صد نفر بودند. صد نفر!» گفتم: «شنیدم شهید اعلام شدند. کجا دفن شده‌اند؟ حالا که سالگرد است بروم فاتحه‌ای بخوانم…» گفت: «نمی‌دانم.» و تا آخر مسیر دیگر چیزی نگفت.

شرایط خیابان‌های اطراف مسجد مکّی به وضوح امنیتی است. شهر خلوت از مردم است. تعداد نیرو‌های امنیتی از روز سالگرد مهسا امینی در سقز بیشتر به نظر می‌رسد. به میدان خیام رسیدیم. مسیر را بسته بودند و آخر خط بود. راننده که انگار کمی از سوال و جواب‌ها مکدر شده بود، هشدار می‌دهد: «دخترم! شما مهمان ما هستی. کارت را انجام دادی برگرد. زیاد اینجا نمان. بعد از نماز شلوغ می‌شود. همه فراخوان داده‌اند. بلافاصله بعد از نماز برنگرد! صبر کن تا ساعت ۴. مبادا سمت مسجد بروی!» تشکر می‌کنم و پیاده می‌شوم. نقشه را باز می‌کنم و به دنبال راهی می‌گردم تا از کوچه پس‌کوچه‌ها خودم را به مسجد مکی برسانم.

چه کسانی در جان باختن قربانیان هشتم مهر، شریک‌اند؟

کوچه‌های منتهی به مسجد مکی گیت بازرسی بدنی گذاشته‌اند. تلاش این است که احتمال ورود ابزار‌های خرابکاری و اسلحه به محوطه نماز جمعه به حداقل برسد. یک چادر زده‌اند و چند زن، بانوان را هم بازرسی می‌کنند. کوچه‌های نزدیک مسجد، پرسه می‌زنم و صدای عبدالحمید را می‌شنوم که توی بلندگو‌ها می‌پیچد و دورگه‌تر می‌شود.

عبدالحمید درباره حادثه سال گذشته می‌گوید. ماجرایی که شاید خیلی‌ها هنوز هم گمان می‌کنند به اعتراضات ۱۴۰۲ مربوط بود، اما حقیقت آن است که اهالی زاهدان با جریان زن زندگی آزادی همراه نشدند و در اعتراضات سابق نیز چندان با جریان ضد انقلاب همراهی نکرده بودند. اما بعد از دو بیانیه و خطبه‌های نماز جمعه تا حدی عصبانی و خشمگین شدند که برخی از آن‌ها مسلحانه به کلانتری ۱۶ حمله کردند و در پی خطای محرز تصمیم‌گیران برای مقابله با شورش، عزیزانی را از دست دادند.

ماجرا از این قرار بود که مرداد ماه ۱۴۰۲ در یکی از روستا‌های شهرستان دشتیاری در پی یک دعوای ناموسی بین دو همسایه، قتلی صورت گرفت. متهم به قتل، خواهری ۱۵ ساله داشته که چند بار احضار می‌شود؛ تا آنکه اوایل شهریور، خانواده متهم ادعا می‌کنند در جریان یکی از بازجویی‌ها، دختر نوجوان مورد تجاوز قرار گرفته است. در نهایت در پی طرح دعوای آن‌ها و دو شکایت دیگر، فرمانده متهم پلیس برکنار و زندانی می‌شود؛ اما با قید وثیقه آزاد می‌شود. این اتفاقات همزمان با ماجرای مهسا امینی و آغاز اعتراضات رقم می‌خورد.

تا اینجای ماجرا، هنوز امنیت منطقه برقرار است تا اینکه خانواده دختر، سراغ «عبدالغفار نقشبندی» امام جمعه اهل سنت «راسک» می‌روند و او سوم مهر ماه بیانیه‌ای می‌دهد: «دست‌درازی به حیا و عفت خواهر مسلمان بلوچم قابل اغماض و بخشش نیست. به خطر انداختن امنیت مردم آن هم با لباس امنیت جنایتی هولناک و نابخشودنی است.» گرچه پدر نقشبندی، همان شب حرف‌های پسرش عبدالغفار را رد می‌کند، اما چابهار یک روز به هم می‌ریزد.

ماجرا می‌توانست همین جا تمام شود، اما عبدالحمید بیانیه صادر می‌کند و به جای آرام کردن کسانی که از پرونده‌ای تلخ عصبانی شده‌اند، خون آن‌ها را بیشتر به جوش می‌آورد: «جریان اخیری که در منطقه چابهار پیش آمد و موضوع تجاوز مأمور پلیس به دختر نوجوانی مطرح است، سبب التهاب و نگرانی عمومی در جامعه و تحریک غیرت مردم شده است.» و شد آنچه شد. هشتم مهر بعد از نماز جمعه در اعتراض به این موضوع، خشمگین و خروشنده، به کلانتری ۱۶ حمله می‌کنند.

«حمله مسلحانه به یک کلانتری در زاهدان!» خبری که شاید اگر مدتی پیش به گوشمان می‌رسید، می‌گفتیم یک اقدام تروریستی دیگر در سیستان و بلوچستان رقم خورده است. درگیری تا جایی بالا می‌گیرد که چندین نفر جان خود را از دست می‌دهند.

نقشبندی که بلوچ را عصبانی کرد این روز‌ها فراری است. یک سال از آن روز که مردم با بیانیه‌ها عصبانی‌تر و خشمگین‌تر شدند می‌گذرد. عبدالحمید یک بار دیگر پشت تریبون به اسم محاکمه بانیان حادثه سال گذشته، تلخی‌ها را در کام مردم زنده می‌کند. لیستی از باعث و بانیان توی ذهنم قطار می‌شود. کسی که مرداد سال گذشته به دختر بلوچ تعرض کرد؟ آن‌ها که با بیانیه‌هایشان قوم بلوچ را برنج روی آتش کردند؟ آن‌ها که آتش خشم را در منطقه شعله‌ور کردند؟ آن‌ها که مسلحانه به کلانتری حمله کردند؟ آن‌ها که از داخل کلانتری دستور و اجازه تیراندازی دادند؟

میان حرف‌های عبدالحمید، فریاد تکبیر مردم بلند می‌شود. انگار تاریخ روی دور باطلی تکرار می‌شود. تن و بدنم می‌لرزد. مبادا بار دیگر خونی روی زمین ریخته شود...

اغلب کوچه‌های اطراف مسجد آرام است

کوچه‌های پشت مسجد می‌نشینم. چند نفر از انتظامات مسجد مکی جلو می‌آیند: «اینجا چند دقیقه دیگر درگیری می‌شود؛ دورتر بایستید.» حرفشان را گوش می‌کنم و کمی دورتر در یک کوچه بن‌بست می‌ایستم. خانه‌ها آجری و کهنه هستند. مناره‌های سفید و بلند مسجد انگار در لوکس‌ترین شهر مذهبی جهان ساخته شده‌اند، اما خانه‌های اطراف، اغلب کهنه و محقرانه‌اند. مسجد مکی با همه زیبایی معمارانه‌اش وصله ناجوری به تن زاهدان است.

نماز تمام می‌شود و بلندگو‌ها آرام می‌گیرند. مردم بلوچ سجاده‌ها را مثل یک شال روش شانه انداخته‌اند و از محل دور می‌شوند. چند دقیقه بعد، صدای همهمه و تکبیر به گوش می‌رسد. عده‌ای سر کوچه‌ها و نبش خیابان‌ها به تماشا ایستاده‌اند. نه مردم بومی و انتظامات مسجد و نه نیرو‌های امنیتی اجازه نمی‌دهند جلو بروم. مسیرم را عوض می‌کنم. جمعیت با آرامش در حال خروج هستند.

یک دستفروش گیاه سبز رنگی می‌فروشد، به گمانم «بَنه» یا همان پسته کوهی است. میان جمعیت نمازگزارانی که رد می‌شوند می‌ایستم و نیم کیلو می‌خرم. چند نفر دیگر هم در صف خرید بنه ایستاده‌اند. اغلب کوچه‌های اطراف همینطور آرام است، اما با این حال سروصدایی که از کمی دورتر شنیده می‌شود، اطمینان می‌دهد که در خیابان خیام، خیابان اصلی مجاور مسجد خبر‌هایی است و امروز خالی از حادثه باقی نمی‌ماند.

نیم ساعتی است که اینترنت و آنتن موبایل به طور کامل قطعاً است. چند باری صدای تیراندازی شنیده‌ام. آن قدر کوچه‌ها را بالا و پایین می‌روم تا بالاخره بدون اینکه کسی سد راهم شود به نزدیکی سروصدا می‌رسم. ابتدای کوچه‌ای که به خیابان خیام وصل می‌شود می‌ایستم. چند نفر از مردان دست‌ها را بالا برده‌اند و به سمت چپ خیابان گرفته‌اند و با تمام توان تکان می‌دهند و فریاد می‌کشند: «نزنید! نزنید!»

پنهانی از گوشه دیوار چند قدم جلوتر می‌روم. حدود صد نفر شعار‌های سیاسی می‌دهند و به سمت مقابل‌شان سنگ پرتاب می‌کنند. سنگ‌ها کف خیابان را پر کرده است. سمت راست را نگاه می‌کنم. یک ردیف از مأمور‌های یگان ویژه عرض خیابان را گرفته‌اند. ما درست در میانه مصاف معترضان و مأموران هستیم. چند نفر از مردان به سمت نیرو‌های دست تکان می‌دهند و آرام‌شان می‌کنند و چند نفر به سمت معترضان داد می‌کشند.

یک نفر فریاد می‌زند: «سنگ نزنید. سنگ نزنید. تحریک‌شان نکنید.» تلاشش فایده‌ای ندارد. تکه‌های سنگ و آجر، مثل باران نامنظمی از روی سرمان عبور می‌کند. بالاخره چند تیر هوایی شلیک می‌شود. مچ پاهایم سست می‌شود. به دیوار تکیه می‌دهم، اما عقب نمی‌روم.

یک مرد انگار که ناگهان متوجه حضورم شده باشد، به سمتم می‌دود: «اینجا چه کار می‌کنی؟ اگر برائت اتفاقی بیفتد ما چه جوابی بدهیم؟ برو عقب» گفتم: «بلوچ نیستم. مسافرم» گفت: «بدتر! برو عقب خواهر جان. سنگ توی سرت بخورد، تیر به بدنت بخورد می‌خواهی چه کار کنی؟ این میدان تماشا ندارد. برگرد عقب.» و با اشاره دست من را دور می‌کند. صدای کوبیده شدن سنگ‌ها به آسفالت خیابان قطع نمی‌شود. دوباره صدای تیر می‌آید. مرد بلوچ، از من فاصله می‌گیرد و سر کوچه برمی‌گردد. صدای تیر و سنگ سرم را پر کرده است.

پشت سرم دری باز می‌شود و یک زن حدوداً هفتاد ساله با قدی خمیده و صورتی که تمام اجزایش می‌لرزند بیرون می‌آید و دست‌ها را با حالت استیصال باز کرده و رو به آسمان می‌گیرد. چند نفر سراغش می‌آیند و قربان صدقه‌اش می‌روند تا به خانه برگردد. اما حسابی بی‌تاب است. چشم‌هایش پر از اشک شده و مدام پرسشگرانه حرف‌هایی می‌زند. مرد‌ها سعی می‌کنند پیرزن بلوچ را آرام کنند.

دوباره صدای شکستن شیشه و تیر به آسمان می‌رود. پیرزن مضطرب‌تر و خمیده‌تر می‌شود. فاصله زیادی نداریم. نزدیک می‌شوم تا کمک کنم داخل خانه برگردد. هنوز دستم را به سویش دراز نکرده‌ام که دست لرزانش را روی شانه‌ام می‌گذارد و اشک روی صورت چروکیده و نگرانش سرازیر می‌شود. بالاخره به خانه برمی‌گردد.

موبایل توی جیبم مدام زنگ می‌خورد. انگار آنتن برای لحظاتی برگشته. می‌خواهم اطلاع بدهم که فعلاً سالم هستم، اما به محض اینکه تلفن را کنار گوشم می‌گیرم چند نفر به سمتم می‌آیند: «فیلم می‌گیری؟» صفحه تلفن را نشان‌شان می‌دهم و می‌گویم که تلفنم زنگ خورده و نگرانم هستند. باورم نمی‌کنند. پیرمردی از میان‌شان چند فحش نثارم می‌کند که خفیف‌ترین‌اش «آشغال» است. صد متر از آنجا دورم می‌کنند و در مسیر بدرقه بد و بیراه می‌گویند. از تندخویی‌شان ناراحت نمی‌شوم. عصبانی‌اند. بیشتر از اینکه از شنیدن ناسزا‌ها دلگیر باشم، تصویر چهره پیرزن بلوچ و اشک‌هایش دلم را خراش می‌اندازد.

توی کوچه پس کوچه‌ها تاب می‌خورم. مثل آن پیرزن بلوچ توی هر کوچه چند زن و دختر از پنجره و در خانه سرک می‌کشند و مضطرب دست‌هایشان را جلوی دهان گرفته‌اند. یاد حرف راننده تاکسی تهرانی افتادم که گفت به خاطر دعوا‌های قومی و قبیله‌ای، شنیدن صدای تیراندازی در زاهدان عادی است. کاش اینجا بود و می‌دید نه این مردم، نه هیچ مردمی به صدای ناامنی عادت نمی‌کنند.

کاش عبدالحمید به مردم بگوید...

پرسه زدن را به حد اعلا رسانده‌ام. این بار از طرف شمال به حوالی مسجد نزدیک می‌شوم. یک بستنی فروشی نبش کوچه باز است و مقابلش چند مأمور ایستاده‌اند. مأمور می‌خواهد جلویم را بگیرد. قبل از اینکه چیزی بپرسد سمت مغازه می‌روم و یک بستنی سنتی می‌خرم. باز می‌کنم و در حالی که قاشق قاشق بستنی می‌خورم از مقابل‌شان رد می‌شوم. راهکار مضحکم جواب می‌دهد و کسی مانعم نمی‌شود.

حوالی دو و نیم بعد از ظهر است و آن قدر راه رفته‌ام که محله را از بر شده‌ام. از یک کوچه به سمت خیابان خیام پایین می‌روم. سمت چپم، چهار مناره مسجد مکی سر به آسمان کشیده است. سروصدا‌ها آرام گرفته و بلندترین صدایی که به گوش می‌رسد صدای موتور‌های ریس نیرو‌های یگان ویژه است که دو ترک نشسته‌اند و به نظر می‌رسد محل را ترک می‌کنند. مردان بلوچ توی کوچه ایستاده‌اند و تخلیه نیرو‌های امنیتی را نگاه می‌کنند. انگار رقابتی حدوداً ۹۰ دقیقه‌ای تمام شده و هر تیم در حال برگشتن به رختکن خود باشد.

همان جور که بستنی سنتی می‌خورم سمت خیابان خیام می‌روم. کف خیابان پر از سنگ و آجر‌های خرد شده است. مأمورها، نقاب‌هایشان را درآورده‌اند و پشت تویوتا دوکابین‌ها سوار می‌شوند و خیابان را خلوت‌تر می‌کنند. به سمت مسجد راه می‌افتم. افراد دیگری هم در مسیر پیاده رو هستند که می‌آیند و می‌روند؛ اما اوضاع آرام است.

دقیقاً مقابل مسجد مکی ایستاده‌ام. سر و صدایی نمی‌آید؛ فقط هر ماشینی که از خیابان رد می‌شود، آجر و سنگ‌ها جلوبندی‌اش را بیچاره می‌کنند. برای یک ماشین دست تکان می‌دهم. به محض اینکه می‌نشینم می‌پرسد: «چه خبر بود؟» جواب می‌دهم: «هرچه بود تمام شد. امیدوارم کسی آسیب ندیده باشد.» می‌گوید: «من از رفیقم شنیدم سه چهار نفر زخمی شده‌اند که داخل مسجد هستند. خدا را شکر اتفاقی نیفتاد…» بعد سری تکان می‌دهد: «مادرم می‌گفت قبل از انقلاب نماز جمعه خواندن برای ما اهل سنت به این راحتی‌ها نبود. کاش عبدالحمید یک بار هم به بگوید یک زمانی برای برگزاری نماز جمعه باید از ژاندارمری مجوز می‌گرفتیم!»

منبع: مهر

برچسب ها: زاهدان ، امنیت ، مسجد مکی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.