سیده مریم امجدی یکی از دختران خرمشهری بود که در شهریور ۱۳۵۹ و در هجوم ارتش عراق به خاک ایران ۱۷ سال داشت. او در جریان جنگ پا به پای مردان سرزمینش با یک اسلحه ژ ۳ دو خشابه و یک کلت رو در روی دشمن ایستاد. امجدی که دوران نوجوانی و جوانیاش مصادف با روزهای جنگ بوده، پس از انقلاب ضمن تحصیل در دبیرستان به عضویت حزب جمهوری اسلامی، جهاد سازندگی و بسیج مستضعفان خرمشهر درآمده و دورههای امدادگری و فنون نظامی را آموزش میبیند.
با شروع تهاجم عراق به خرمشهر، او در مشاغل مختلف از جمله امدادرسانی در بیمارستان دکتر مصدق، نگهداری از انبار مهمات مسجد جامع خرمشهر خدمت میکند و در این مدت گاهی نیز به خط مقدم جبهه میرود. همچنین در دوران جنگ خانواده وی هم به نوعی درگیر مسائل جنگ بودهاند؛ برادرش در جبهه حضور داشته و پدر وی هم که درگیر با مسائل جنگ و پشت جبهه بوده در اثر یک انفجار جان خود را از دست میدهد.
امجدی مهرماه سال ۱۳۹۰ از دنیا رفت؛ گرچه به دلیل سابقه حضورش در جبهه شیمیایی شده بود و میبایست نامش در خیل شهیدان ثبت میشد، ولی به دلیل اینکه در زمان حیاتش علاقهای به ثبت نامش در فهرست جانبازان نداشت پس از فوتش نیز به صورت رسمی پروندهای برای اطلاق عنوان شهید به وی وجود نداشت. خاطرات اینبانوی مبارز در قالب کتابی بهقلم فریبا طالشپور توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
در آستانه سالروز عروج شهادت گونه سیده مریم امجدی و چهل و سومین گرامیداشت هفته دفاع مقدس فرصتی دست داد با حسن آذرنیا همسر این زن رزمنده دوران دفاع مقدس گفتگو کنیم.
آذرنیا در ابتدا گفت: از ۲۱ شهریور تا ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ حدود ۱۰ روز درگیری مرزی داشتیم. سه ماه قبل از این هم درگیریهای پراکنده مرزی داشتیم. از ۳۱ شهریور تا ۴ آبادان که سقوط خرمشهر بود، ۳۵ روز در خرمشهر مقاومت کردیم. در کوچه به کوچه، خیابان به خیابان و میدان به میدان خرمشهر کربلا و عاشورا را دیدیم. بچههای سپاه و بسیج و نیروهای مردمی و همچنین بخشی از برادران ما در ارتش، پادگان دژ خرمشهر، نیروی دریایی خرمشهر و تعداد قابل توجهی نیروهای مردمی از آبادان، امیدیه، اهواز، خرم آباد، تیم از بچههای پادگان امام علی ارتش تهران و سایر شهرها در مقاومت ۳۵ روزه خرمشهر حضور داشتند.
وی ادامه داد: با دستههای ۱۰ نفره شهر را به دست گرفته بودیم. از لحاظ امکانات در حداقل بودیم. حتی بعضی بچههای ما سلاح نداشتند. در صورتیکه دشمن از آموزش و تجهیزات کامل برخوردار بود. نیروهای ما ۳ هزار نفر و نیروهای دشمن ۳۰ هزار نفر بودند. ضمن اینکه نیروهای ما از آموزش حداقلی برخوردار بودند. از نظر سلاح و امکانات و تجهیزات هم حداقل بودیم در حالی که دشمن بعثی تا بن دندان مسلح بود. از امکانات قوی تسلیحاتی و پشتیبانی و حمایتهای بیش از ۳۰ کشور دنیا برخوردار بود.
این رزمنده دوران دفاع افزود: خواهران فداکاری همراه با ما در منطقه حضور داشتند. تعدادشان حدوداً ۴۵ نفر بود. امورات پشتیبانی و مددکاری رزمندگان اسلام را به عهده گرفته بودند. خواهرانی هم بودند که سلاح و مهمات گرفته بودند ضمن اینکه امورات پشتیبانی و درمانی رزمندگان را برعهده داشتند به پیکار با دشمن هم میپرداختند. از جمله این افراد مرحومه سیده مریم امجدی همسر بنده بود.
آذر نیا گفت: مریم امجدی در مقاومت ۳۵ روزه خرمشهر کنار رزمندگان حضور فعال داشت. اسلحه ژ -۳ و کلت در اختیار داشت و همچنین کمک کار توپ ۱۰۶ بود که همراه با عبدالنبی بردبار به مبارزه با دشمن میپرداختند. در ۲۴ مهر ۱۳۵۹ که روز مقاومت نام دارد حضور فعال داشت. شیخ شریف قنوتی از ایشان میخواهد، چون خانم هستند صحنه را ترک کنند و برادران مبارزه کنند. همسرم در پاسخ به شیخ شریف قنوتی میگوید: «شما برای دفاع آمدهاید، من هم برای دفاع آمدهام. در منطقه میماند و به مبارزه ادامه میدهد. سرانجام در ۴ آبان ۱۳۵۹ بخش شمالی خرمشهر به تصرف دشمن بعثی در میآید و نیروهای ایرانی مجبور به عقب نشینی از این قسمت از خرمشهر میشوند.
وی ادامه داد: خانم امجدی فعالیتهایش را در هتل پرشین خرمشهر ادامه میدهد و در همان جا بود که بنده با توجه به آشنایی که با ایشان داشتم از طریق برادر ایشان، برای ازدواج اقدام کردم. در آن زمان خانواده خانم امجدی به عنوان مهاجر جنگ زده در پل سیمان شهر ری حضور داشتند و برای خواستگاری به آنجا رفتم.
همسر مریم امجدی در ادامه افزود: از مهمانان خواسته بودیم کادویی برای عروس و داماد نیاورند. مراسم عقد و ازدواج را برگزار کردیم. هر دو ما پاسدار رسمی بودیم و در منطقه جنگی حضور داشتیم و هر دو به این هدایا نیاز نداشتیم. زندگی مان را با یک خانه دو اتاقه در شرایط جنگی آبادان شروع کردیم. یک زندگی مشترک نیاز به حمایت دو طرفه دارد تا از کمبودها چشم پوشی شود. به خاطر شرایط جنگی و حضور در منطقه از کمترین امکانات رفاهی برخوردار بودیم. حمایت ایشان باعث شد دوران شیرینی داشته باشیم.
وی گفت: چند روز بعد از ازدواجمان همسرم تصمیم گرفت برای آموزش درمانی همراه با خواهران پاسدار به مدت دو ماه به بیمارستان آیت الله کاشانی اصفهان برود. بعد از گذراندن دوره آموزشی در بیمارستان طالقانی آبادان به خدمات رسانی و درمان رزمندگان پرداخت. در اثر ارتباط و تردد در منطقه و تماس و نزدیکیای که با رزمندگانی که در جبهه شیمیایی شده بودند، شیمیایی میشود. در قسمت تعاون خرمشهر هم حضور داشتند. با هم از خانواده شهدا و ایثارگران دیدار و دلجویی میکردیم.
در پایان آذرنیا افزود: دفاع از جانب امام راحل تکلیف شده بود. احساس کردیم باید در صحنه حضور داشته باشیم و از تمام توان و امکانات خود گذشتیم و دفاع کردیم. توانستیم یک جنگ نابرابر را به سرانجام برسانیم و بعد از ۸ سال سربلند بیرون بیاییم. مردم با تمام وجود از رزمندگان حمایت میکردند. خانوادهها در پشت جبهه حمایت میکردند. ما مهاجم نبودیم و هدف ما دفاع از خاک و وطن و ناموس بود. اینجاست که دفاع مقدس معنا پیدا میکند.
سیده مریم امجدی در بخشی از خاطرات خود در کتاب «پوتینهای مریم» روایت میکند:
«…یک شب دو نفر از خواهران مقر، مرا کنار کشیدند و گفتند: «ما میخواهیم درباره امر خیری با تو صحبت کنیم.» گفتم: «شما هم ما رو گرفتین، میدونین من تو این باغا نیستم، اومدین دست روی من گذاشتین؟!» گفتند: «خب حالا پیش اومده، چه اشکالی داره؟ رسمه، چیز بدی نیست.» خیلی صحبت کردند تا مرا راضی کنند.
برادر «م» از برادرانی بود که در مقر کوی آریا حضور داشت. به واسطه همسر دوستش که هر دو ما را میشناخت، از من خواستگاری کرده بود. بچهها میخواستند نظرم را بپرسند تا اگر مایل بودم، جلسهای بگذارند و من و آن برادر با هم صحبت کنیم. بچهها نشانی دادند و گفتند: «برادرم قد بلند است و صورت کشیده و موهای فر و بوری دارد.» من اصلاً او را نمیشناختم. فقط یکی دو بار در مقر کوی آریا دیده بودمش.
در تمام مدتی که در آبادان بودم، فقط یک بار برادرم را دیدم. کارش طوری بود که مرتب در جبهه و خط مقدم بود. میدانست در بیمارستان مشغول به کار هستم. صبح روز بعد به بیمارستان رفتم. در بخش، مشغول کارهای روزانهام بودم که از پشت بلند گو صدایم کردند: «خواهر امجدی! اطلاعات» پایین رفتم. برادرم بود، گفت: «می خوام درباره یه موضوعی باهات صحبت کنم. اگه جایی هست که بتونیم راحت صحبت کنیم، بهتره بریم اونجا.» یکی از اتاقهای بخش خالی بود. برادرم ابتدا کمی در مورد ازدواج و اینکه سنت پیغمبر (ص) و واجب است، با من صحبت کرد. گفتم: «اگه میخوای درباره این قضیه صحبت کنی، الآن در موقعیتی نیستم که در موردش فکر کنم. اصلاً آمادگی ندارم. قصدش رو هم ندارم.» گفت: «وقتی یه آدم مؤمن و با خدا مخصوصاً از این آدمهایی که توی جبهه و جنگ هستن و ما اونا رو میشناسیم، برای ازدواج پیش قدم میشه، حق نداریم بدون دلیل جواب رد بدیم.» با توجه به صحبتهای شب گذشته فکر میکردم برادرم درباره برادر «م» صحبت میکند. اما در آخر صحبتش گفت: «کسی که در مورد تو با من صحبت کرده، یکی از بچههای سپاهه. جز ده نفریه که جهان آرا اونو به عنوان بهترین بچههای سپاه معرفی کرده و بهش هدیه داده. اسمش حسن آذرنیاست.»
یکه خوردم. با تعجب گفتم: «مطمئنی که آقای آذرنیاست؟»
_ آره چه طور؟
_ من فکر کردم درباره کس دیگهای صحبت میکنی.
_ به به طرف کیه، جریان چیه؟
جریان شب گذشته را تعریف کردم. علی گفت از این قضیه خبری ندارد و با او هم صحبتی در این مورد نشده، فقط میخواهد نظرم را درباره حسن آذرنیا بداند. گفتم اگر خودش روی آذرنیا شناخت کافی دارد، باید با حسن صحبت کنم. قرار شد روزی را معین کنند تا با هم صحبت کنیم. اگر نتیجه صحبتها مثبت بود، به تهران برویم و خانوادههایمان را در جریان بگذاریم. چند وقت پیش، برادرم به تهران رفته بود و از طریق یکی از دوستانش فهمیده بود قصد دارند خانههای قدیمی وابسته به کار خانه چیت سازی ری را که از مدتهای پیش خالی مانده بود، به جنگ زدهها بدهند. برادرم فوراً خانواده را در جریان امر میگذارد. آقا جان و مادر از گچساران به تهران میآیند و دنبال این قضیه میگیرند. در آن موقع هنوز کسی از ماجرای این خانهها خبردار نشده بود. آنها به دلخواه خودشان در آن منطقه خانهای را انتخاب میکنند. حیاط دار بود و وسطش حوض داشت. آقا جان هر جا میرفت خانه حوض دار را انتخاب میکرد. اواسط اردیبهشت بود که خانواده ما در آن خانه ساکن شدند. وسایل اولیه زندگی را به کمک ستاد جنگ زدگان تهیه کرده و یک موکت هم کف اتاقها انداخته بودند.
فردا آن روز در بیمارستان باز هم مرا با بلندگو صدا زدند: «خواهر امجدی! تلفن.» برادرم بود. میخواست ببیند اگر وقت دارم، دنبالم بیاید تا برویم با حسن آذرنیا صحبت کنیم. ساعت کارم تا ۲ بعدازظهر بود. قرار را برای همان ساعت گذاشتم. برادرم با غلام چنگلوایی یکی از بچههای سپاه خرمشهر که خانهاش در لین ۱ آبادان بود، صحبت کرده و او هم کلید خانهاش را داده بود که به آنجا برویم و صحبت کنیم.
داخل خانه شدیم و در یکی از اتاقها نشستیم. اول برادرم صحبت کرد و آیهای از قرآن خواند. سپس گفت: «شما با هم صحبت کنین، هر وقت به نتیجه رسیدین، خبرم کنید.» حسن آذرنیا شروع به صحبت کرد. اول آیهای از قرآن خواند. بعد هدفش را از ازدواج گفت. پرسیدم: «چطور مرا برای این مورد انتخاب کردید؟» گفت: «روی شناختی که از سید علی داشتم. میدونستم خواهری داره که در منطقه فعالیت میکنه.»
از او درباره ادامه فعالیتهایم پس از ازدواج پرسیدم که جواب داد تا زمانی که نیاز باشد، اشکالی ندارد، ولی اگر ضرورتی ایجاب نکند و لازم نباشد، مخالف است. قرار شد فکرهایم را بکنم و چند روز دیگر جواب بدهم. سه روز طول کشید تا جواب دادم…»
منبع: مهر