به مناسبت هفته دفاع مقدس پای خاطرات محمدرضا دهنوی مسؤول حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس نیشابور مینشینیم. رزمنده ۸ سال دفاع مقدس خاطرات سالهای رشادت و پایمردی را در ذهنش مرور میکند و میگوید: خاطرهای که برایتان بازگو میکنم را خودم از زبان امانالله حامدیفر دستیار گردان نصرالله درباره کریم اندرابی فرمانده گردان نصرالله، شنیدم. امانالله حامدیفر تعریف کرد سال ۶۳ در جبهه میانی منطقه میمک شب عملیات عاشورا، کریم انداربی فرمانده گردان نصرالله لشگر ۵ خراسان، بعد از توجیهات اولیه و سازماندهی گردان پشت به بچهها ایستاد و گفت: امشب عملیات سخت و سنگینی پیش رو داریم هر رزمندهای که عذری دارد میتواند از تاریکی شب استفاده کند و به عقب برگردد هنوز جمله فرمانده تمام نشده بود که صدای گریه بچههای گردان بلند شد و همه به یاد شب عاشورا و ۷۲ تن یاران امام حسین (ع) گریستیم.
ادامه میدهد: شب عملیات عاشورا ما ۴۰۰ رزمنده بودیم که باید در ۲ ستون به سمت دشمن حرکت میکردیم. کریم انداربی در حال چیدن رزمندگان در ستونها بود که با دیدن من گفت: حامدیفر شما بروید آخر ستون. خودش هم رفت جلوی ستون و دستور حرکت داد. با دستور فرمانده، ما ۴۰۰ رزمنده در دل شب راهی منطقه کوهستانی شدیم. در جبهه هر شب این اتفاق میافتاد که دشمن هر نیم ساعت یک منور شلیک میکرد، یا رگبار میبست، یا فشنگ رسام و خمپاره شلیک میکرد. اینها آتشهای پراکنده دشمن در موضع خودش بود و نشانه شناسایی ما توسط دشمن نبود، اگر منورها و آتش خمپاره پشت سر هم و ادامهدار میشد به معنی شناسایی ما توسط دشمن و یا لو رفتن عملیات بود.
دهنوی میگوید: شب عملیات عاشورا هم، رگبار پراکنده آتش و شلیک منورهای دشمن در مسیر وجود داشت که ما زمان شلیک مینشستیم و بعد از فروکش کردن آتش بلند میشدیم و به راهمان ادامه میدادیم تا زمانی که به پشت میدان مین رسیدیم. در جبهه محلی که ستون حرکت میکند را میگویند نقطه رهایی و محلی که ستون به دشمن میرسد را میگویند نقطه تماس. معمولا هم یک قسمتی از فاصله نقطه رهایی تا نقطه تماس پوشیده از موانع بود یعنی باید از کانال، سیم خاردار، سنگر کمین یا میدان مین رد میشدیم تا به دشمن میرسیدیم. چیزی به نیمهشب نمانده بودکه به میدان مین رسیدیم. گردان متوقف شد. بچهها میدان مین را پاکسازی کردند و بعد هم تخریبچیها معبر زدند. وقتی که میخواستیم از معبر عبور کنیم صدای سوت بلندی آمد و خمپارهای به زمین اصابت کرد. من از همان آخر ستون اصابت خمپاره به اول ستون گردان را دیدم، اما برخلاف انتظارم سر و صدایی بلند نشد و نظم ستون به هم نریخت. زیرلب تکبیری گفتم و از میدان مین عبور کردم با گذر از میدان مین، عملیات شروع شد.
این رزمنده دفاع مقدس ادامه میدهد: گروهان اول به خط دشمن زد خط را گرفت. گروهان دوم به خط دشمن زد باز هم خط را گرفت. گروهان سوم که به خط زد. من جزو آخرین افرادی بودم که به خط رسیدم و کریم اندارابی را در دل تاریکی نیمهشب دیدم که با صدایی آرام بچهها را هدایت میکرد، اما نیمهخیز و خمیده. من دقت نکردم که چه اتفاقی افتاده و مثل بقیه بچهها بیتوجه از کریم اندرابی عبور کردم و رد شدم و به خط زدم تا نزدیکی سحر که زیر آتش خمپاره و رگبار گلوله خط سوم دشمن را هم گرفتیم. دیگر هوا روشن شده بود و ما آماده پاتک دشمن بودیم. چون در همه عملیاتها وقتی که خط را از دشمن میگرفتیم دشمن صبح اول وقت ضد حمله میزد تا موضعی که شب گذشته از دست داده را پس بگیرد. به این حمله دشمن میگفتند پاتک. دشمن اولین پاتک را که زد، جواب دشمن را دادیم و مجبور به عقبنشینی شد. با عقبنشینی دشمن ما هم خیالمان کمی راحت شد. اینجا بود که متوجه نبود فرمانده گردان شدیم و اینکه چند ساعتی است که کریم اندرابی را ندیدیم. همه در شک و شبهه که بیخود نبود فرمانده میگفت عملیات سنگین است هر کسی عذری دارد میتواند برود. همه ما بیخبر از حجم سنگین حملات دشمن در عملیات شرکت کردیم، اما کریم اندرابی، چون از سختی و شدت عملیات باخبر بود جا زد و با ما نیامد. در همین افکار بودیم که دوباره پاتک دشمن شروع شد و ما باز هم بدون فرمانده جواب پاتک دوم دشمن را دادیم
مسؤول حفظ و نشر ارزشهای دفاع مقدس نیشابور میگوید: نزدیکیهای ظهر دشمن پاتک سوم را هم زد تا این ساعت با اینکه موفق به پس گرفتن مواضعمان شده بودیم، اما کلی شهید و مجروح هم داده بودیم. خسته و ناراحت در میان هنگامه خون و آتش چشمم به مسئول خط افتاد پرسیدم از فرمانده گردان خبر نداری؟ کجاست؟ ما را وارد عملیات کرد و خودش رفت! مسئول گردان با دستش به تپهای کوچک مشرف به منطقه اشاره کرد و من با دیدن کریم انداربی که خمیده روی تپه ایستاده بود بیمعطلی به طرف تپه دویدم. مسئول خط هم در حالیکه فریاد میکشید برگرد به دنبالم میدوید. اما هر چه اصرار مسئول خط برای برگشتنم بیشتر میشد من سرعتم را برای رسیدن به کریم انداربی بیشتر میکردم تا به کریم انداربی برسم و بگویم تو چطور فرماندهی هستی که ۴۰۰ رزمنده را به دل آتش سپردی و خودت روی تپه نظارهگر هستی! همه ذهنم پر شده بود از حس و گمان بد، تا به تپه رسیدم و کریم انداربی فرمانده گردان نصرالله را دیدم که خمیده به شهادت رسیده!
دهنوی ادامه میدهد: شرمسار و خجل، مات و مبهوت ماندم. چند دقیقه بعد مسئول خط عرقریزان و عصبانی خودش را به من رساند و گفت دیشب اول عملیات، ترکش خمپارهای که به ابتدای ستون شما اصابت کرد پهلوی کریم را شکافت، اما کریم اندرابی چیزی نگفت تا روحیه گردان ضعیف نشود. بعد هم که شما به خط زدید هر چه برای بردنش به پشت جبهه اصرار کردیم مخالفت کرد و گفت باید کنار بچههایم بمانم. آخرین خواسته کریم اندرابی ماندن تا آخرین لحظه عملیات کنار شما بود فرمانده کریم اندرابی از شدت خونریزی به شهادت رسیده بود.
قمقه آب
خاطره دیگری که محمدرضا دهنوی برایم تعریف میکند از زبان یحیی سلیمانی فرمانده جندالله است. یحیی سلیمانی میگفت: من با شهدای زیادی همرزم بودم، اما شهادت یکی از رزمندگان چنان جگرم را سوزاند که تا زنده ام داغش روی دلم تازه است.
فرمانده جندالله تعریف کرد که وقتی در چذابه بودم به خاطر عملیاتهای سنگین و پیدرپی، نیروهایم خسته و بیرمق شده بودند، برای همین قرار شد نیروهای جدید برای جایگزینی بیایند، اما آمدن نیروهای جدید طول کشید. آن قدر که دیگر توانی برای بچهها نمانده بود تا بالاخره نیروهای تازه نفس از راه رسیدند. یکی از نیروهای گروه تازه نفس رزمندهای از نیشابور بود که باید جای برادرش را در چذابه میگرفت.
فرمانده یحیی سلیمانی گفت که من ملاقات ۲ برادر را دیدم که چطور همدیگر را در آغوش گرفتند و دلتنگ دیدار بودند. برادری که تازه از راه رسیده بود به برادری که از نیروهای قدیمی بود و آماده رفتن از چذابه گفت تشنهام، آب میخواهم! برادرش با لبخند و شوخی سربه سرش گذاشت و گفت شما تازه از راه رسیدی، از نیروی تازه نفسی و باید پذیرایی کنی. حالا عیبی ندارد رسم میزبانی را بجا میآورم! بعد هم قمقه برادرش را گرفت و به سرعت سمت خاکریز رفت تا قمقه را از آب تانکر پر کند قمقه را پر کرد و در حالیکه لبخندزنان به طرف برادرش میدوید تنها یک قدم مانده به برادر، خمپارهای پشت سرش منفجر شد و برادر در آغوش برادرش شهید شد. هنوز هم هر وقت یاد آن لحظه شهادت میافتم حال دلم خون میشود.
بوی خوش سیب سرخ چذابه
محمد رضا دهنوی خاطره بعدی را اینطور برایم تعریف میکند: ما در بین مربیان آموزش نظامی سپاه نیشابور ۲ سردار شهید داریم. شهید حسین دهنوی و شهید ابولحسن مسیح آبادی. این دو شهید همیشه و همه جا با هم بودند مسیح آبادی درشت هیکل و چهارشانه بود. همیشه هم اورکت سبز رنگ برتن داشت. من آن وقتها در روابط عمومی سپاه خدمت میکردم. هر وقت شهید مسیحآبادی به روابط عمومی میآمد بچهها با دیدنش ذوق میکردند و میگفتند سلام آقای مسیح، شهید مسیح آبادی هم با دستانش روی سینهاش صلیب میکشید و میخندید و میگفت علیکم السلام! ساعت کاری مسیحآبادی و دهنوی در سپاه شبانهروزی بود. هر دو نفر قبل از اذان صبح اسلحه را تحویل میگرفتند و برای آموزش و ثبتنام به روستاها میرفتند تا ۱۲ شب که برای استراحت به خانههایشان میرفتند. هر دو رفیق بیخستگی و استراحت به روستاها میرفتند و آموزش میدادند در این بین خیلی هم برای اعزام به جبهه درخواست میدادند که موافقت نمیشد.
دهنوی بعد از درنگ کوتاهی بیان میکند: از سال ۵۹ شروع جنگ تحمیلی عراق تا سال ۶۰ هنوز در نیشابور شهیدی از سپاه نداشتیم. تمامی ۵۹ شهید نیشابور بسیجی و ارتشی بودند. تا پاییز سال ۶۰ که مسیحآبادی فرمانده سپاه نیشابور، نورعلی شوشتری را متقاعد میکند برای رفتن به جبهه! روز قبل از اعزام هم به دهنوی میگوید میخواهم با عدهای خداحافظی کنم. تو هم مرا همراهی کن. این میشود که با همدیگر چند جایی میروند برای خداحافظی تا نوبت به خودشان میرسد. لحظه خداحافظی دو رفیق و یار صمیمی همدیگر را در آغوش میگیرند و عجیب گریه میکنند به طوری که بچههای سپاه به سختی آنها را از هم جدا میکنند. مسیحآبادی در آخرین لحظه وداع سیب سرخی از جیبش اورکتش در میآورد و به دهنوی میدهد. صبح فردا ابولحسن مسیحآبادی عازم جبهه میشود در سمت جانشین گردان، تا اواخر پاییز سال ۶۰ در عملیات طریق القدس در فتح بستان و آزادسازی ۷۰ روستا هنگامی که سوار بر موتور نیروها را هدایت میکرد هدف تیر مستقیم دشمن قرار میگیرد و به شهادت میرسد و میشود اولین شهید پاسدار نیشابور.
این رزمنده دفاع مقدس ادامه میدهد: روز خاکسپاری شهید ابولحسن مسیحآبادی، دهنوی با دو گروهان آموزشی از پادگان آموزشی باغرود به بهشت فضل نیشابور میآید. در مراسم خاکسپاری شهید مسیحآبادی سخنرانی میکند و به مسؤلان وقت میگوید وقتی من به شهادت رسیدم مرا کنار مزار شهید مسیح آبادی دفن کنید. بعد از شهادت مسیحآبادی، حسین دهنوی بیطاقت و بیقرار از دوری رفیق شهیدش هر چه سعی میکند تا موافقت فرمانده سپاه نیشابور، شوشتری را برای اعزامش به جبهه بگیرد موفق نمیشود تا روزی که حجتالاسلام قرائتی به نیشابور میآید و حجتالاسلام رحمانی به دیدنش میرود. دهنوی با حجتالاسلام رحمانی رفاقتی دیرینه داشت. روحانی رحمانی، حجتالاسلام قرائتی را واسطه میکند تا اجازه دهنوی را از سردار نورعلی شوشتری بگیرد. شوشتری درخواست حجتالاسلام قرائتی را قبول میکند و بالاخره دی ماه سال ۶۰ حسین دهنوی عازم جبهه میشود و در سمت معاون فرمانده نورعلی شوشتری در چذابه خدمت میکند. روز ۱۷ بهمن سال ۶۰ دهنوی صبح خیلی زود از سنگر بیرون میآید در حالیکه دستانش را روی صورت گرفته، بچهها میپرسند چرا ناراحتی؟ میگوید ناراحت نیستم، خوشحالم! همین لحظه نورعلی شوشتری هم از راه میرسد. دهنوی تعریف میکند که نزدیکیهای اذان صبح خواب مسیح آبادی را دیدم و در خواب سیب سرخی به من هدیه داد. بچهها با شنیدن خواب میگویند خوشا به حالت که از شهید هدیه گرفتی! اما دهنوی میگوید من امروز یا امشب به شهادت میرسم دهنوی همان شب در یکی از مرگبارترین حملات دشمن به شهادت رسید.
رزمنده شیک و خوش لباس
مسؤول حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس نیشابور قبل از تعریف کردن خاطرهای دیگر میگوید: محمد جواد مهدیانپور یکی از فرماندهان قدیمی سپاه نیشابور بود که به خاطر سایقه رزم و نبرد، سال ۵۸ و ۵۹ در کردستان و سربازی گارد جاویدان در زمان طاغوت، فرماندهی منطقه دشت آزادگان و منطقه بستان را از ستاد تیپ و گردان شروع کرد. زمستان سال ۶۰ مهدیانپور فرمانده گردان در تنگه چذابه بود. تنگه چذابه مسیری سخت و صعبالعبور داشت که ضلع جنوبی تنگه، نیزار و باتلاق بود و ضلع شمالی تنگه تپه رملی بود. یک جادهای هم وسط همین مسیر صعبالعبور وجود داشت. وسعت تنگه چذابه از ۳۰۰ متر بود تا ۱۵۰۰ متر. شهید مهدیانپور در زمان حیاتش برایم تعریف کرد که وقتی من فرمانده گردان در چذابه بودم یک فرمانده تیپ داشتیم به اسم محمدمهدی خادمالشریعه که اولین فرمانده تیپ ۲۱ امام رضا بود.
دهنوی ادامه میدهد: خادمالشریعه بچه سرخس بود. جوانی بلند قامت و رشید. همیشه معطر و شیک. طوری که میان شن و ماسه تپه رملهای تنگه چذابه، اتوی لباسش و بوی خوش ادکلنش توجه همه را جلب میکرد. زمانی که در تنگه چذابه بودیم قرار بود برای تردد بچهها از میان باتلاق، الوار بیاورند، اما هر چه منتظر ماندیم، خبری از ماشین الوار نبود تا روزی که آتش دشمن خیلی شدید شد. من چند بار با بیسیم تماس گرفتم و با کد رمز گفتم زیر پای ما باتلاق و بالای سر ما آتش دشمن است. قرار بود برای ما الوار بفرستید الوارها چه شد؟ خادمالشریعه پشت بیسیم آمد و گفت قول میدهم الوارها را برسانم. آن روز گذشت. نیمه شب بود که دیدم ماشینی از دور به سمت ما میآید. نزدیک که شدند دیدم ماشینی الوار است. با خادم الشریعه و راننده که از ماشین پیاده شدند. من به خادمالشریعه گفتم: تو چرا آمدی؟ گفت: قول دادم. سر قولم ماندم! خوشحال از رسیدن الوارها تشکری کردم و به بچهها گفتم برای خالی کردن الوارها بیایند. خادمالشریعه با شنیدن حرفم گفت لازم نیست بچهها بیایند خودمان خالی میکنیم. تا آمدم بگویم کار ما نیست. خادم الشریعه با چابکی خودش را بالای ماشین رساند. فرمانده تیپ یکی یکی الوارها را از ماشین خالی کرد و من هم الوارها را در گوشهای چیدم. با اینکه اول کار فکر میکردم جابجایی الوارها در توانم نباشد، اما با دیدن فرمانده تیپ، شیک و ادکلنزده که چطور کار میکرد، گویی توانم چند برابر شد. محمد مهدی خادمالشریعه در عملیات بیتالمقدس فتح خرمشهر، در ایستگاه حسینیه شهید شد و محمد جواد مهدیانپور هم وقتی جانشین قرارگاه ثامن الائمه بود در ماموریتی حوالی جاده کاشمر و سبزوار شهید شد.
آخرین متاع دنیا
رزمنده ۸ سال دفاع مقدس آخرین خاطره را از زبان حسین رضایی مسئول تبلیغات گردان سیفالله درباره فرمانده گردان سیفالله تعریف میکند. محمدباقر حصاری فرمانده گردان سیفالله برادر سردار محمد حصاری فرمانده پادگان آموزشی نیشابور بود. یک روز محمد باقر حصاری مرخصی ساعتی میگیرد و به شهر دزفول یا اندیمشک میرود و از بازار برای خودش پیراهنی میخرد. رضایی گفت که ما در چادرمان یک آینهای داشتیم شکسته و کدر که به زور در آینه دیده میشدیم. من دیدم که فرمانده محمد باقر حصاری وقتی که از بازار برگشت جلوی همان آینه شکسته و کدر ایستاد. دستش را برد داخل یقه و پیراهن نویی که تازه خریده بود را از زیر لباس نظامی بیرون کشید و رو به آینه گفت محمد باقر این آخرین متاع دنیاست که تو استفاده میکنی من و دوستان دیگرم که داخل چادر بودیم حرف محمد باقر را جدی نگرفتیم. چند روز بعد در عملیات بدر، محمدباقر حصاری و برادرش محمد حصاری با لباس سبز رنگ فرم سپاه در باتلاقهای هورالهویزه مفقود الاثر شدند. تا ۱۵ سال بعد که منطقه تفحص شد و اسکلت هر دو برادر با لباس سبز رنگ سپاه و پلاک کشف شد. هر دو برادر بین جمعیت انبوه و باشکوه مردم نیشابور تشییع شدند.
منبع: فارس