سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

روحانی جسوری که مردم نگذاشتند اغتشاش‌گران سرش را از بدنش جدا کنند

محمدعلی کارخانه، جانباز اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱ است که آشوب‌گران قصد جدا کردن سر او از بدنش را داشتند.

«غربی‌ها دوست دارند مسجد و هیأت ما سکولار باشد. یعنی مسجد و هیأتی که فقط درگیر نماز و روزه ملت باشد و کاری هم به کار غرب، آمریکا و ... نداشته باشد. در این صورت نه تنها کاری به کارش ندارند، بلکه حمایتش هم می‌کنند تا از آن مسلمانانی مثل شیعه‌های لندنی استخراج شود.

من، محمدعلی کارخانه، امام جماعت مسجد محله هرندی هستم؛ ۶ ـ ۴۵ ساله هستم و ۳ تا بچه دارم؛ ۲ تا دختر قند عسل و یک پسر کاکل به سر! ۱۱ سال هم هست که با خانمم در یک خانه ۵۰ متری زندگی می‌کنیم و با حقوق کارمندی از شغلم در سازمان تبلیغات اسلامی زندگی‌مان را می‌گذرانیم.

خب! داشتم مسجد را می‌گفتم؛ برنامه ما در مسجد محله هرندی، تحقق رسالت مسجد است که دقیقاً همان چیزیست که دشمن آن را بر نمی‌تابد. مسجدی که اهداف انقلابی و عاشورایی را دنبال کند، خار می‌شود در چشم دشمنان اسلام و انقلاب.»

این‌ها صحبت‌های کسی است که می‌توانیم به او بگوییم: جانباز اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱. روحانی جسوری که در ماجرای فتنه سال قبل به دل جمعیت اغتشاش‌جو زد و .... بقیه حرف‌هایش را بخوانید تا دستتان بیاید او کیست.

یکی از مهم‌ترین رسالت‌های مسجد «حفظ امنیت مردم» است

«خلاصه، جانم برایتان بگوید، رسالت مسجد که یکی ـ دوتا نیست. رسالت مسجد فقط این نیست که در آن نمازی به کمر بزنیم و بعدش هم خداحافظی کنیم و برویم دنبال کارهایمان. مسجد در کنار عبادت، باید کارهای فرهنگی داشته باشد، کارهای اجتماعی، ورزشی، کمک‌های مؤمنانه، اشتغال‌زایی، توزیع ارزاق، دستگیری از گرفتارها و ...؛ این کارها باید در اولویت مسجد باشد. هنر یک مسجد این است که اگر کسی پول درمان نداشته باشد یا کرایه خانه‌اش عقب افتاده باشد، بلند شود و بیاید مسجد تا مشکلش حل شود. مسجد باید نشان دهد اسلام محدود به نماز و روزه نیست، بلکه اسلام یعنی گره‌گشایی از کار مردم.

محمدعلی کارخانه در حال بسته‌بندی ارزاق برای اهدا به نیازمندان در مسجد محله هرندی

وقتی کرونا آمد، آنقدر در محله پیروزی این طرف و آن طرف می‌رفتیم و هر کاری از دستمان بر می‌آمد، از ضدعفونی گرفته تا تهیه ارزاق و دستگیری از نیازمندان و ... انجام می‌دادیم که دیگر خیلی‌ها ما را می‌شناختند.

ما هم در کنار نماز و مراسمات مذهبی خیلی کارها مثل رسیدگی به نیازمندان و بسته‌بندی و پخش ارزاق و ضدعفونی محل از ویروس کرونا و هزار تا کار دیگر در مسجد انجام می‌دهیم که یکی از مهم‌ترین آن‌ها «حفظ امنیت مردم» است.


بیشتربخوانید


جهاد تبیین وسط معرکه

پارسال که اواخر شهریور، مهسا امینی جلوی دوربین‌های مداربسته از دنیا رفت؛ بدون این‌که کسی با او برخوردی داشته باشد، همه جا را پر کردند که او سالم بوده، سابقه بیماری هم نداشته، پس جمهوری اسلامی او را کشته. اغتشاشات که شروع شد گزارش بیمارستان و سازمان‌های مختلف بیرون آمد که اتفاقاً سابقه بیماری داشته و ضرب و شتمی هم به او وارد نشده. پس جمهوری اسلامی ارتباطی به مرگ او ندارد. اما کو گوش شنوا؟

آشوبگران هر شب در چندتا از خیابان‌ها دور هم جمع می‌شدند و مردم و خانواده‌ها را تا سر حد مرگ می‌ترساندند. چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ به ما خبر دادند سمت پیروزی به هم ریخته و فتنه‌گرها امنیت و آسایش مردم آن منطقه را به هم زده‌اند. من هم لباس روحانیتم را در آوردم، لباس نظامی‌ پوشیدم، پرچم امام حسین علیه‌السلام را دست گرفتم و با حدود ۵۰ نفر از بچه‌ها شال و کلاه کردیم و راه افتادیم سمت پیروزی. می‌خواستیم با مردم صحبت کنیم و طبق دستور رهبرمان، جهاد تبیین انجام دهیم، اما نشد.

انگار داعش حمله کرده بود

به معرکه که نزدیک می‌شدیم، جمعیت اغتشاشگرها از دور معلوم بود. شعله‌های آتش از هر گوشه به چشم می‌خورد و دود آن به هوا می‌رفت. شیشه‌های مغازه‌ها شکسته بود و برق خرده‌شیشه‌ها بر زمین پیاده‌رو به چشم می‌خورد. راه را با یک اتوبوس خالی بسته بودند. چند نفر روی سقف اتوبوس ایستاده بودند و سعی می‌کردند دوربین‌های مداربسته‌ را با چوب و سنگ خاکشیر کنند. تقریباً همه دوربین‌های مغازه‌ها و بانک‌ها را شکسته بودند.

از سطل آشغال‌ها آتش و دود به آسمان می‌رفت. نرده‌های وسط خیابان را از جا در آورده و زیر دست و پا پرت کرده بودند. از جایی دورتر آتش و دود بزرگی به چشم می‌خورد که می‌دانستم آن‌ جا کیوسک پلیس راهنمایی رانندگی بوده. کمی آن طرف‌تر که قبلاً کیوسک پلیس نیروی انتظامی بود هم همین اوضاع را داشت. انگار داعش حمله کرده بود.

خانواده‌ها امنیت نداشتند

هر از گاهی اگر گذر ماشینی به وسط آن جمعیت می‌افتاد، چند نفر قمه و شمشیر به دست ناگهان اطراف ماشین را محاصره می‌کردند و با نعره و عربده و شکستن شیشه‌های ماشین، آن‌ها را مجبور می‌کردند از ماشینشان پیاده شوند. سپس ماشین خانواده‌های وحشت زده را جلوی چشمشان به آتش کشیده و از کرده خود شادی می‌کردند. زن‌ها و بچه‌ها وحشت کرده بودند و مردها سعی می‌کردند از خانواده خود محافظت کنند.

چند نفر از خانم‌ها که دختربچه هم بینشان بود، تا ما را دیدند به سمتمان دویدند و گله کردند که چرا انقدر دیر آمدیم. می‌گفتند: «بالاخره اومدید؟»، «اونا چادرامونو کشیدند.»، «چقدر خوب که اومدید.»، «اینا دین و ایمون ندارند.»، «چرا انقدر دیر اومدین پس؟»، «اینا وحشی‌ان!»، «حالا که چادرمونو کشیدند اومدید؟» و....

سوء استفاده اغتشاشگرها از لباس عزای مردم

اغتشاشگرها از سیاه‌پوشی مردم در ماه صفر سوء استفاده کرده و برای اینکه در جمعیت گم شوند و جلب توجه نکنند، سیاه پوشیده و ماسک مشکی هم به صورت زده بودند. هر از گاهی از میان دسته‌های آشوبگر‌ها صداهایی می‌شنیدم که می‌گفت: «زن، زندگی، آزادی»، «مرگ بر ...»، «سطل آشغالو آتیش بزنید»، «شیشه‌های اون مغازه رو بیارید پایین»، «سنگ بزن بهش»، «آزادی، آزادی، آزادی»، «ماشینو آتیش بزنید» و....

با دقت‌تر که به صداها گوش کردم، فهمیدم کسانی که دستور می‌دهند و جمعیت را هدایت می‌کنند، چند نفر بیش‌تر نیستند. آن‌ها لیدرهای اغتشاشات بودند که جمعیت را به هر کاری که می‌خواستند وادار می‌کردند. به نظر می‌رسید بیش‌تر از ۳۰ ـ ۲۰ نفر نباشند.

سیاه‌لشکر اغتشاشگرها نباشید

بیش‌تر جمعیتی که آن‌جا جمع بودند، مردم عادی بودند که نه لیدری می‌کردند، نه شمشمیری دستشان بود و نه به کسی آسیب می‌زدند. فقط شعار می‌دادند. بعضی از آن‌ها حتی شعار هم نمی‌دادند و نقش سیاه‌لشکر تیم اصلی خرابکارها را داشتند. حضور آن‌ها کار ما را سخت و کار تیم خرابکارها را راحت می‌کرد.

می‌دانستم ضدانقلاب به اندازه کافی برای تشکیل تجمعات خرابکارانه آدم ندارد. برای همین مجبور بود تیم‌های خرابکار خودش به جاهای شلوغی مثل پیروزی که مرکز تجاری است، بفرستد تا مردم عادی، جهت کنجکاوی هم که شده به آن‌هایی که سروصدا می‌کنند ملحق شوند و تعداد جمعیت زیاد به نظر آید.

اگر به صحبت ادامه می‌دادم، دیگر کسی میان اغتشاشگرها نمی‌ماند

ما هم آمده بودیم همان‌ها را آگاه کنیم که خودشان را با دشمنان ایران قاتی نکنند. به میان جمعیت رفتیم و شروع کردم با آن‌ها صحبت کردن. برایشان گفتم که اتفاقی که افتاده یک فتنه است. توضیح می‌دادم حقایق آن طور که به گوش آن‌ها رسانده‌اند، نیست. می‌گفتم سلطنت‌طلب‌ها، منافقین و تجزیه‌طلب‌ها حتماً بین شما هستند و دارند از حضورتان سوء استفاده می‌کنند تا هدف خودشان را پیش ببرند و.... برایشان صحبت می‌کردم و خیلی از آن‌ها گوش می‌دادند. اگر حرف‌هایم اثر می‌کرد، خیابان از سیاه‌لشکر آشوبگرها خالی می‌شد و دیگر کسی برای آن‌ها نمی‌ماند.

وسط صحبت بودم که لیدرها دوباره جو را شلوغ کردند تا مردم به من گوش ندهند. همان طور که سعی می‌کردم ارتباطم را با مردم حفظ کنم، حواسم به چند نفر از همان‌هایی که صورتشان را پوشانده بودند، جلب شد. با اشاره دست به چند نفر دیگر می‌فهماندند که به سمت من حرکت کنند. از میان شلوغی صداهایی به گوشم می‌رسید: «بکشش»، «خفش کن»، «بزنش» و....

آنقدر مرد نیستند که تن به تن بجنگند

برق چاقو و شمشیر و قمه و دشنه چند نفر را می‌دیدم که مثل گرگ از سه طرف به من نزدیک می‌شدند. چشمشان برق خطرناکی داشت. از فتنه‌ها و شلوغی‌های قبلی می‌دانستم که قصد‌ این‌ها آدم‌کشی و کشته‌سازی است. از آن‌ها نمی‌ترسیدیم، اما نمی‌خواستم تلفات بدهیم. سریع به بچه‌ها گفتم برگردید. آن‌ها هم سریع برگشتند تا از بچه‌های ناجا پشتیبان بیاورند. من ماندم و یکی از بچه‌ها به نام مهدی ایرانی.

باران سنگ شروع شده بود. سنگ‌هایی که تیز بودند و هر یک از آن‌ها می‌توانستند یک مرد را از پای در آورند از همه طرف به سمت ما می‌آمدند. تیزی به دست‌ها هم به من که چیزی جز پرچم امام حسین علیه‌السلام دستم نبود، حمله کردند و با هر چه می‌توانستند مرا زدند. آن‌ها که آنقدر مرد نیستند که تن به تن بجنگند، مثل گرگ‌های وحشی حمله می‌کردند.

همان طور که هر کس به هر جای من که دستش می‌رسید، ضربه‌ای می‌زد و همزمان سعی می‌کردم از سنگ‌هایی که از آسمان به سمتم می‌آمد، جان سالم به در ببرم، یک نفر که نمی‌دیدمش، از کنار من، یک ضربه کاری بر سر من زد. دنیا جلوی چشمم چرخید. بر زمین افتادم. دنیا سیاه شد و دیگر چیزی نفهمیدم.

حیا ندارند

نمی‌دانم چقدر گذشته بود که چشمانم را باز کردم. هنوز روی خیابان دراز کشیده بودم و بالای سرم شلوغ بود. از میان شلوغی صدای مهدی را می‌شنیدم که با شجاعت داد می‌زد: «نکنید، نکنید این کارو، ولم کنید.»

احساس کردم آن بی‌حیاها لباس‌هایش را از تنش در می‌آورند. پیش خودم گفتم حتماً با من هم همین کار را کرده‌اند. باز دنیا سیاه شد و دوباره از هوش رفتم.

سرشو ببرید

چند دقیقه بعد دوباره چشمانم باز شد و گوشم صداها را می‌شنید. یک نفر داد می‌زد: «بکشیدش»، «آتیشش بزنید»، «سرشو ببرید» و فحش‌های ناموسی می‌داد. دیگر چشم‌ها و گوش‌هایم هشیار نماندند و سکوت و سیاهی به دنیایم حکم‌فرما شد.

چند دقیقه بعد که دوباره به هوش آمدم، یک نفر بالای سر من با صدای مهربانی به بقیه می‌گفت: «گناه داره؛ ببریدش بیمارستان. ببینید! هنوز زنده‌ست. مگه از بچه‌های خودتون نیست؟» دوباره بیهوش شدم.

بدنم به حرفم گوش نمی‌داد

چند دقیقه بعد باز مغزم فعال شد. ترک موتور بودم و یک نفر جلوی من نشسته بود و یک نفر دیگر پشت من. یادم نمی‌آمد چه شده ولی می‌دانستم اتفاق بدی افتاده. پایم به زمین کشیده می‌شد. سعی کردم پایم را روی رکاب بگذارم، اما بدنم به خواسته من عمل نمی‌کرد.


محمدعلی کارخانه، جانباز اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱ در بیمارستان

مردم نگذاشتند اغتشاشگرها تو و مهدی را بکشند

مرا به بیمارستان رساندند. وقتی به هوش آمدم، بچه‌ها اتفاقاتی را که بعد از حال رفتنم افتاده بود، برایم گفتند: «جمجمه‌ت هشت تیکه شده حاجی.»

«بعد اینکه از هوش رفتی چند نفر ریختند سرت و با چاقو زدنت.»

«می‌خواستند سرت رو ببرند! یکیشون نشسته بود روی سینت و می‌خواست سرت رو از تنت جدا کنه. آخرسر کاسب‌های محل اومدند نذاشتند. به اونا می‌گفتند: «گناه داره، نکنید»، «این که دیگه کارش تمومه چیکارش دارید؟»، «این دیگه مرده، ولش کنید دیگه»، تا ولت کردند و از خیر جدا کردن سرت گذشتند.»

«نمی‌دونی اون نیم ساعتی که بیهوش بودی، مهدی رو چقدر بد زدند! چاقو رو کردند تو شُشِش، قلبشم زدند تازه، سینش تیکه پاره شده. انداخته بودنش تو مترو تا اونجا هر بلایی می‌خوان سرش بیارن و کارشو تموم کنن که مردم اومدند و نجاتش دادند. حاجی مردم نذاشتند تو و مهدی کشته بشید. همون مردمی که همه جا می‌گن به خون شما تشنه‌ن. آره! همونا شما رو از دست اون گرگا نجات دادند. خودشون انداختنش تو یه پراید و بردنش بیمارستان.»

حاجی موندنی نیست

«حاج‌آقا شب اول که اومدی اینجا جراح عملت نمی‌کرد. می‌گفت: «این موندنی نیست‌. ۸ تا تیکه استخون وارد مغزش شده. چرا باید عملش کنم؟» انقدر این در اون در زدیم تا راضی شد عملت کنه. می‌گفت: «این یا نمی‌مونه، یا اگه بمونه قطع نخاع می‌شه، یا کلاً فراموشی می‌گیره یا سمت راست بدنش کلاً فلج می‌شه.»

اما من زنده ماندم! حتی خونریزی مغزی هم نکردم. دست و پایم هم که از کار افتاده بود، با فیزیوتراپی باز به کار افتاد. ۱۰ روزی در بیمارستان بستری بودم و سپس برگشتم خانه. در آن ۱۰ روز بعضی‌ از اقوام و آشنایان، ۵ بار خبر شهادت من را به همسرم و خانواده‌ام دادند. انگار لذت می‌‌بردند از عذاب کشیدنشان. اما الآن خدا را شکر، حالم خوب است. فقط یک وقت‌ها یک سری چیزها یادم می‌رود.

نکند مردم به راهپیمایی ۱۳ آبان نیایند

یک ماه و خرده‌ای از آن اتفاق گذشت و به ۱۳ آبان نزدیک می‌شدیم. دل من خیلی شور می‌زد. همش پیش خودم می‌گفتم: «نکنه مردم نیان؟»، «نکنه راهپیمایی خلوت باشه؟»

شرایطم اصلاً طوری نبود که بتوانم در راهپیمایی شرکت کنم، اما پیش خودم گفتم یک خانواده هم یک خانواده است. باید برویم. شب قبل ۱۳ آبان پدرخانمم را در خانه‌مان نگه داشتم. راضی‌شان کردم فردا من را با خانواده ببرند راهپیمایی. می‌گفتم برویم تا نگذاریم راهپیمایی خلوت باشد. آن‌ها هم قبول کردند و با هر سختی‌ای که بود مرا رساندند آن جا. درد امانم را بریده بود.


محمدعلی کارخانه در راهپیمایی ۱۳ آبان سال ۱۴۰۱

وقتی رسیدم و آن جمعیت انبوه را دیدم، درد و مجروحیت یادم رفت! باورم نمی‌شد. جمعیت خیلی زیادی بود. همه آمده بودند. خیلی خوشحال بودم. خیالم راحت شد که مردم ما هوشیارند، حواسشان هست، سر بزنگاه می‌دانند چگونه باید رفتار کنند.»

منبع: فارس

برچسب ها: فتنه 1401 ، اغتشاشات
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.