سر که می چرخانی و مسیر نرده ها را دنبال می کنی می بینی تعدادشان زیاد است. همه هم یک مشخصه دارند؛ تکیه بر دیوار و چادر روی صورت و اشکهایی که سرازیر است.
چادر را روی صورتش انداخته و آرام سخن می گوید. صدایش واضح نیست اما مشخص است دل پر دردی دارد. بین مسجدالنبی و قبرستان بقیع قدم می زند. از جلوی در ورودی که رد میشود بغضش می ترکد. گوشه چادرش را کنار می زند و با حسرت نگاهش را به پشت نرده های سبز می دوزد.
دوباره شروع می کند به گلایه. اینها را به بغل دستی اش می گوید که حال و روز بدتری هم دارد. او هم گریه می کند و فقط سری به نشانه تایید حرفهای همسفرش تکان می دهد. چند قدم که از در ورودی قبرستان بقیع دور می شوند، دلشان طاقت نمی آورد مسیر را ادامه دهند. سری میچرخانند و دوباره برمی گردند.
آفتاب از پشت کوه های غربی مدینه سرخی اش را روی قبرستان پهن کرده است. درست مثل سرخی قلب زائرانی که نفس هایشان برای دیدن بقیع به شماره افتاده است. سرخی دل آنها از آفتاب سرخ تر است. به چند قدمی ورودی که می رسند بغض راه گلویشان را می بندد. به قدم هایی خیره می شوند که با سرعت سربالایی را بالا می روند تا وارد قبرستان شوند.
جمعیت که وارد می شود و اولین نگاه را به قبر گمشده می کند، قند در دلشان آب می شود. برای دیدن همان لحظه بی تابی می کنند و بغض گلویشان را می فشرد. قلب شان انگار دارد از سینه بیرون می زند. می خواهند فریاد بزنند اما نمی شود که نمی شود. بغض شان در سکوت میشکند. اشک هایشان جاری می شود. چادر را جلوتر می کشند تا پهنای صورت شان را بگیرد و ماموران مجبورشان نکنند همین حس غریبانه را هم از دست بدهند.
درد و دل هایشان هنوز ادامه دارد و در میان اشک و بغض های فرو خورده همچنان زیر لب زمزمه می کنند. نزدیکتر که می شوی صدایشان بهتر به گوش می رسد:« آخه این چه کاریه اینا می کنند، نه میشه رفت تو نه میشه این وسط وایساد و دعا خوند، نه میشه گریه کرد... »
فقط اینها نیستند که ایستاده اند و در سکوت اشک می ریزند. سر که می چرخانی و مسیر نرده ها را دنبال می کنی می بینی تعدادشان زیاد است. همه یک مشخصه دارند. تکیه بر دیوار و چادر روی صورت و اشک هایی که سرازیر است...
نه نمی توانند بلند دعا بخوانند و نه می توانند عیان اشک بریزند. چند قدم آن طرف تر درست روبروی در ورودی اصلی بارگاه منور پیامبر چند بانوی زائرایستاده اند و به نجوای دلنشین مداحی گوش می دهند که اشک را مهمان چشمان بانوانی کند که سالهاست در حسرت ورود به بقیع هستند.
او که شعر می خواند اشک هایشان پهنای صورت را پر می کند و صدای هق هق شان بلند می شود. شعری که آتش بر دل شان می زند و قلب شان را پرواز می دهد
به چند قدم آن طرف نرده ها:
«مرغ دل یک بام دارد دو هوا
گه مدینه میرود گه نینوا
این اسیر بند قاف و شین و عین
گاه می گوید حسن گاهی حسین
میپرد گاهی به گلزار بقیع
می نشیند پشت دیوار بقیع
می نهد سر بر سر زانوی دین
اشک ریزان در غم بانوی دین
عرضه میدارد که ای شهر رسول
در کجا مخفی بود قبر بتول
از تمام نخلها پرسیدهام
آری اما پاسخی نشنیدهام
یا امیر المؤمنین روحی فداک
آسمان را دفن کردی زیر خاک؟
آه را در دل نهان کردی چرا
ماه را در گل نهان کردی چرا
یا علی جان تربت زهرا کجاست
یادگار غربت زهرا کجاست...»
يا فاطِمَةُ الزَّهْراءُ، يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ، يَا قُرَّةَ عَيْنِ الرَّسُولِ، يَا سَيِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكِ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكِ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهَةً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعِي لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
ای فاطمه زهرا، ای دختر دلبند محمّد، ای نور چشم رسول خدا، ای سرور و بانوی ما، به تو روی آوردیم و تو را واسطه قرار دادیم و بهسوی خدا به تو متوسل شدیم و تو را پیش روی حاجاتمان نهادیم، ای آبرومند نزد خدا، برای ما نزد خدا شفاعت کن؛