مریم ترکی زاده سال ۱۳۵۹ که جنگ عراق علیه ایران آغاز شد در خرمشهر ساکن و در مقطع دبیرستان مشغول به تحصیل بود، این رزمنده دفاع مقدس در بیان خاطرات خود از جبهه چنین نقل میکند: زمان جنگ ۱۷ سال سن داشتم که برای کمک به بیمارستان اعزام شدم، دیدن صحنههای دلخراش برایم بسیار ناگوار بود، زمانی که خمپاره به خانهای اصابت میکرد همه اعضای خانواده مجروح و یا شهید میشدند، آنها را در پتو یا حصیر میپیچیدند و به بیمارستان میآوردند، ممکن بود خانوادههایی را که به بیمارستان میآوردند از اقوام یا آشنایان ما باشند؛ آنها نگران بودند و میخواستند خبری از مجروحشان به آنها بدهیم.
چون بیمارستان زیر پل خرمشهر قرار داشت بعثیها مدام آنجا را میزدند و امنیت وجود نداشت، برخی خانوادهها به حیات بیمارستان پناه آورده بودند که بسیاری از آنها بر اثر اصابت خمپاره مجروح شدند. خمپاره به آشپزخانه و اتاق عمل هم اصابت کرد، بعد از ۲۰ روز به خاطر شدت حملات بیماران به یک بیمارستان صحرایی در دارخوین واقع در ۳۵ کیلومتری خرمشهر منتقل کردند.
اما ما به آنجا نرفتیم و از طرف سپاه به ما گفته شد یکسری مهمات سبک نظیر تیربار، اسلحه، نارنجک که از لشکر ۹۲ زرهی که از اهواز به خرمشهر میرسد را به خانههای مورد نظر انتقال دهیم و همانجا نگهبانی بدهیم و ماشینهایی که از سوی خط مقدمه جبهه میآید را با مهمات پر کنیم. شیفت نگهبانی خانمها از صبح تا شب هر دو ساعت یکبار عوض میشد در طول روز علاوه بر مهمات ماشینهای آذوقه کمکهای مردمی نظیر خرما، نان و میوه از شهرهای دیگر هم میآمد که باید آنها را تخلیه میکردیم و به جبهه میفرستادیم.
بیشتربخوانید
با ۲۲ نفر از بانوان دورهای را با عنوان ذخیره سپاه در پادگان بختور در پنجکیلومتری خرمشهر گذراندیم؛ قبل از آمدن به خانه برای استراحت به ما گفته شد نیروهای بعثی سر مرز تانکهای خود را مستقر و آرایشهای نظامی انجام میدهند، به خانواده، دوستان و آشنایان خود بگویید در حالت آمادهباش باشند؛ چون امکان دارد جنگ شود.
قبل از این دوره هم یک هفته در دورههای بسیج شرکت کرده بودم؛ اما این دوره کاملتر بود، در این کلاسها علاوه بر نشاندادن انواع اسلحهها به ما نحوه خنثیکردن مین و تیراندازی با تیربار، رزم شبانه و تاکتیک را آموزش دادند.
۳۱ شهریور بعثیها اولین توپ را به سمت خرمشهر شلیک کردند و انفجارها پشتسرهم شروع شد، تعداد زیادی از افراد در آن روز به شهادت رسیدند. در خانه بودیم که سپاه پاسداران از طریق تلویزیون اعلام کرد خانمهایی که دوره سپاه را گذراندهاند خود را به این ارگان معرفی کنند، من به آنجا رفتم، آنها بانوان را به دو گروه تقسیم کردند یک گروه برای تحویلدادن اسلحه به رزمندگان مرد و گروه دیگر را برای امدادگری و کمک به خانواده شهدا به بیمارستان فرستادند. تعداد اسلحهها زیاد نبود زمانی که ما آنها را با گرفتن شناسنامه بین رزمندگان پخش کردیم به امدادگران در بیمارستان ملحق شدیم.
خانمها دوست داشتند هر کاری از دستشان بر میآمد انجام دهند، اوایل خانوادهها راضی نبودند ما برای کمک در خرمشهر بمانیم، چون میترسیدند مجروح و یا اسیر شویم؛ اما ما با اطمینان خاطر و پافشاری آنها را راضی کردیم و گفتیم اگر کشته شویم اجازه نمیدهیم اسیر شویم.
وقتی به ما گفته شد وسایل خود را جمع کنید و برای کمک به مقر بیایید مادرم گفت اجازه نمیدهم بروی دشمن شهر را میکوبد، ممکن است اسیر شوی با گریه گفتم شما برای ما داستان کربلا و عاشورا را تعریف کردی و میگفتی امام حسین (ع) نیاز به کمک داشت اکنون هم امام خمینی به کمک نیاز دارد من باید بروم؛ چون دورههایی را گذراندهام تا بتوانم به هموطنانم کمک کنم؛ پدرم به مادرم گفت که اشکالی ندارد بگذار برود خانمهای دیگر هم مانند بنده با اصرار خانوادههایشان را راضی کرده بودند.
قبل از عقد به همسرم گفته بودم من دورههای امدادگری را فراگرفتهام و میخواهم در جنگ به مجروحان کمک کنم و درسم را ادامه دهم او هم پذیرفت. چون برادر همسرم در سپاه پاسداران بود او هم بعد از گذراندن دورههای موردنظر به خط مقدم رفت.
از سوی نیروهای سپاه به ما اعلام شد نیروهای بعثی به مرز پیشروی کرده و وارد خرمشهر شدهاند باید به همراه مهمات از شهر خارج شویم، مهمات را داخل یک ماشین گذاشتیم و از آنجا خارج شدیم؛ اما برخی از خانمها به همراه خانم عابدینی مسئول مکتب قرآن و رزمندگان مرد در شهر باقی ماندند. همسر عابدینی اوایل جنگ به شهادت رسید، شهناز حاجی شاه و شهناز محمدی وقتی میخواستند به رزمندگان در سنگرها غذا برسانند بر اثر اصابت خمپاره در کنار مسجد جامع به شهادت رسیدند.
ما با مهمات از مرکز خرمشهر خارج و به کوی بهروز در سمت شرقی این شهر رفتیم و مهمات را در یک مدرسه نگه داشتیم آن زمان منافقان همهجا حضور داشتند و به دشمن گرا میدادند، آنجا را هم دشمن با خمپاره زد و چند تن از رزمندگان سپاه به شهادت رسیدند، باز مهمات را داخل ماشین گذاشتیم و به یک بیابان بردیم، بعد از حفر یک گودال مهمات را آنجا دفن کردیم تا از تیررس دشمن در امان بمانند بعد کنار آنها چادر برپا کردیم و نگهبانی میدادیم.
پس از آن مهمات را مرحلهبهمرحله به هندیجان و به ماهشهر در یک شرکت به نام ابیکا بردیم و آنجا مستقر شدیم بعد از بیشتر از یک سال که نیروهای زیادی به شهر آمدند جلسهای برگزار و به ما گفته شد به وجود خانمها دیگر نیاز نیست، میتوانید ادامه تحصیل دهید یا در رشتههای پرستاری و امدادگری تحصیل کنید ما برای آزادی خرمشهر به شما نیاز داریم.
برخی از خانم نزد خانوادههایشان رفتند و به ادامه تحصیل پرداختند؛ من، نرگس بندی و خواهرش سیما و اقدس بینی از دوستانم به بهداری سپاه رفتیم و گفتیم میخواهیم کار یاد بگیریم حدود شش ماه در آنجا امدادگری یاد گرفتیم؛ نزدیک عملیات بیتالمقدس با ما تماس گرفتند و گفتند که به شما احتیاج داریم به خرمشهر بازگردید ما در آبادان بودیم آنجا محاصره و خرمشهر توسط دشمن اشغال شده بود؛ نمیتوانستیم از جاده خاکی وارد شهر شویم، با هلیکوپتر بندر چوئبده در آبادان پیاده شدیم بعد ما را با ماشینهای سپاه به مقر که آن زمان هتل آبادان بود بردند بعد از اینکه همه خانمها در آنجا جمع شدند، نزدیک آنجا به ما یکخانه دادند؛ روزها برای کارهای امدادی به بیمارستان طالقانی میرفتیم.
برخی از خانمها قبل از اینکه شهید جهانآرا دستور دهد بازگردیم زودتر با لنج به آبادان آمدند و فعالیت خود را در بیمارستان شروع کردند، در این مدت آنها کار را بهخوبی یاد گرفتند و کنار پزشکان جراح در اتاق عمل و بخشهای مختلف کار میکردند؛ ما هم برای کار در بخشهای مختلف بیمارستان تقسیم و به بخش، آزمایشگاه، انبار دارویی رفتیم حدود دو سال آنجا کار کردیم T در این مدت برخی از خانمها که عقد و یا نامزد بودند ازدواج کردند، به هر کدام از خانمها یکخانه که معروف به رادیو و تلویزیون بود دادند تا بتوانند با همسرشان در نزدیک مقر زندگی کنند.
بیشتر مردان هم رزمنده و در جبهه بودند، وقتی میآمدند به همراه همسران خود به خانههایشان میرفتند و زمانی که مردان به جبهه میرفتند دوباره همه خانمها در مقر دور هم جمع میشدند. اسماعیل خسروی همسر رباب حوثی چند روز بعد از بهدنیاآمدن فرزندش به شهادت رسید.
یک روز یک پزشکیار مرد برای آموزش تعیین گروه خون به مقر خانمها آمد، ما با تیغ بر روی انگشتان یکدیگر میکشیدیم تا بتوانند گروه خونی همدیگر را تشخیص دهیم. توپخانه ارتش نزدیک ما بود بعثیها شیروانی خانه را با خمپاره مورد هدف قرارداد i و گردوخاک فضای خانه را دربرگرفته بود طوری که همدیگر را نمیدیدیم، چند نفر ترسیدند و فریاد کشیدند و به بیرون فرار کردند با خود میگفتیم گردوخاک که از بین برود حتماً چند نفر شهید و یا مجروح شدهاند؛ رزمندگان در مقر فهمیده بودند بعثیها خانه ما را با خمپاره زدهاند.
سریع با خودروهای آلارم دار و آمبولانس آژیردار به سمت ما آمدند، رزمندگانی که همسرانشان در مقر بودند بسیار ترسیده بودند و فکر میکردند ما به شهادت رسیدیم با خجالت به آنها گفتیم همهسالم هستیم فقط من و یکی از دوستانم بر اثر حرارت شعله خمپاره از ناحیه کتف و پهلو دچار سوختگی و تاول شده بودیم، خانمها همیشه با خنده میگفتند بادمجان بم آفت ندارد، با خود میگفتیم خدایا یعنی ما لیاقت نداشتیم یک ترکش بخوریم. رزمندگان در جمع خود خندیده و گفته بودند خمپاره به خانه خانمها اصابت کرد؛ اما باز آنها زنده ماندند.
شب بعد از شیفت بیمارستان به منزل آمدیم، رانندگان نمیتوانستند چراغ ماشین خود را روشن کنند؛ چون دشمن آنها را میدید و با تیر و خمپاره میزد، با اینکه همهجا تاریک بود راننده، چون در این مسیر زیاد آمدوشد داشت بهراحتی حرکت میکرد؛ آن شب خمپارههای زیادی به اطراف مقر ما میزدند، وقتی به خانه آمدیم همهجا تاریک بود، موتور برق و بعد پنکه را روشن کردیم و هر کس در گوشهای دراز کشید و در مورد اتفاقاتی که در بیمارستان افتاده بود با هم صحبت میکردیم، فاطمه بانویی و خانم بینی هر کدام دو ماه باردار بودند.
من هم در ماه پنجم بارداری بودم؛ اما خانم طالبزاده بچه نداشت او در یک اتاق که قبلاً انباری بود در حال خواندن نماز بود، ما هم با هم میگفتیم امشب نوبت ماست و بعثیها ما را هدف خمپاره قرار میدهند، شروع به شمردن کردیم به عدد پنج یا ۶ که رسیدیم خمپاره جلوی در مقر منفجر شد، قسمتی از در از بین رفت و ترکشها وارد خانه شد و به کمر فاطمه اصابت کرد، خانم بینی زودتر خوابید؛ اما صدای انفجار به حدی زیاد بود که او سراسیمه از خواب پرید و شروع به جیغکشیدن کرد و میگفت سوختم.
یک چراغقوه آوردیم و دیدیم کمرش پر از خون شده، طالبزاده که چادرنماز به سر داشت به سمت اتاقی که راننده استراحت میکرد دوید و گفت زودتر بیایید خانمها مجروح شدهاند او هم سریع آمد و مجروحان را به بیمارستان طالقانی بردیم همه از دیدن ما تعجب کردند.
چون تازه از محل کار به خانه رفته بودیم. با دیدن مجروحان ناراحت شدند، پزشک میخواست از محل اصابت ترکشها عکس رادیولوژی بگیرد که من به او گفتم این دو نفر باردار هستند، گفت ایرادی ندارد مجبور هستیم این کار را انجام دهیم، پزشک از طریق عکس متوجه شده بود ترکش امحا و احشا شکم فاطمه را پاره کرده و زیر پوست شکمش قرار گرفته، ما نگران بودیم به بچه آسیبی رسیده باشد گفتند که باید به تهران اعزام شود پزشکان گفتند بچهسالم است و بعد از مدتی خدا به او یک دختر تپل و خوشگل هدیه داد؛ اما بچه خانم بینی بهخاطر وحشت سقط شد.
همسر من قبل از این اتفاق در جبهه مجروح و در بیمارستان بهارلو در تهران بستری شده بود، همسر خانم بینی در جبهه خرمشهر میجنگید و همسر خانم بانویی برای گذراندن یک دوره نظامی به اهواز رفته بود، از طریق تلفن به او اطلاع داده بودند که همسرش مجروح و در حال انتقال به اهواز است؛ زمانی که من با آمبولانس او را به یک بیمارستان در اهواز بردم، وقتی که در حال پیادهکردن فاطمه از ماشین بودیم دیدم همسرش در اطراف بیمارستان سراسیمه میگردد او را صدا زدم؛ نزد فاطمه آمد و بعد با او به تهران اعزام شدند.
منبع: ایرنا