سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

نذری از جنس زدودن غبار کفش زوار به نیت ظهور

در این خبر به روایت زنی جوان که به نیابت ظهور امام زمان (عج) کفش های زوار امام رضا را تمیز می‌کند پرداخته‌ایم.

خدا روزی رسونه»، این را وقتی در خیابان شلوغ پلوغ کنار یک عالمه رهگذر معمولی که به وقت ساعت کوک شده هشت مقصد برگزیده‌اند و از بین هم با افق دید مشترک گذر می‌کنند و سرشان به سوی آسمان است فهمیدم.

خیلی با زمین و زمینیان کار ندارند، فوق فوقش شانه‌ای با سَر به هوا ایستاده به شانه دیگری می‌خورد یا پایی، پای عابر دیگر را صید می‌کند گویی بازار گذر و پیمودن و رسیدن به پرتو خورشید داغ داغ است.

آنقدری داغ که هُرم گرمای حضور از این به آن می‌رسد و ولوله‌ای در حال عبور است، اما میان غوغای آسمان و دل‌های آسمانی، کنجی روی زمین بغل به بغل گَرد پای عابران بساطی پهن و صوتی دل حیران می‌کند و این روزی‌ای است که می‌گویم.

بساطی سایه به سایه کیوسکی سفیدپوش با چند کفش کهنهِ زهوار دررفته و زخمی، مشتی اَبر و زیرانداز کارتنی، کاغذی تا خورده و ضبط صوتی جمع و جور پهن شده و دستی با آستین‌های قهوه‌ای تند و تیز رفو می‌کند و گَرد پای عابران را می‌گیرد و بابت هر کفش گُل از گُلش می‌شکفد.

خیابان است و گذر شلوغ و صبح علی‌الطلوع و غزل رأفت که با دست‌های ظریف زنانه سروده می‌شود و شاه‌بیت‌اش زدودن گَرد راه از پای زوار است؛ آری اینجا بساطی دیوار به دیوار بست شیخ طبرسی و ورودی خواهران و برادرانِ حریم قدسی ولو شده و سفره‌ای نذر.

اینجا انگشتان زنانه روی زخم کفش‌های محبان می‌لغزد و خطی از تمنا به جا می‌گذارد، اینجا کفش‌ها عروس و حامل پیام می‌شوند اصلا آماده حضور در پیشگاه سلطان می‌شوند.

آری اینجا در سرزمین طوس و چند قدمی ورودی بهشت در همهمه دست‌های ملتمس و چشمان ابری، زنی با چادر چفت شده به سرش بساط برق انداختن کفش پهن کرده و به رسم عاشق‌نوازی کفش‌های عاشقان را برق می‌اندازد و به پابوسی می‌فرستد.

زوار بست شیخ طبرسی هم یکدست صف بستند تا پیغام دست‌های زنانه این بانو را به حضرتش برسانند و نونوار قدم از قدمِ دیدار بردارند، اما گوشه بساط عروس شدن کفش‌ها و نو شدن‌ها کاغذی با رد چهارتا چشم را می‌گیرد و درست روبروی گنبد به عرش رسیده ثامن‌الائمه پای صلوات و نام حضرت زمان را پیش می‌کشد.

اینجای ماجرا، پا‌ها بیشتر از شانه‌ها سبک و دل‌های پر، آه می‌شوند؛ انگاری قرار و مدار گُل انداختن و رفوی زخم‌های قدم‌ها در گرو ۱۴ صلوات از بیخ دل است و طلب آمدن و دیدن و ۳۱۳ نفری شدن آن هم با دستان به سینه چسبیده و چشمان به پرچم علوی دوخته شده.

جهانی از رأفت و مهمان نوازی

«خدا روزی رسونه»؛ روزی این زن جوان با همان چادر و ماسک جفت شده روی صورتش، واکس کردن کفش‌های زوار رضوی است و انتقال مهربانی حضرتش، مزد این رفوگری هم ۱۴ صلوات برای ظهور و امام زمانی شدن و دل صفا دادن.

انگار این زن جوان یا نه خادم جوان اضافه بر نوشتن تمنای دل روی کفش زوار؛ باب خیری شده جلوی ورودی در بهشت تا در طواف آشیان قدس برای آمدن و دیدنش دعا‌ها شود و دست به سوی گلدسته‌ها آن بالا‌ها فریاد.

اصلا جهان کوچکی از رأفت و مهمان‌نوازی زیر سایه حضرت بر پا شده و سکان‌دار این جهان کوچک پیمان زنیست جوان که پاپی آمدن حضرتِ در غیبت است و نذری دارد به اندازه تمام قدم‌های زوارِ از راه رسیده و مسیر‌های به بست شیخ طبرسی افتاده.

اصلا گَرد از کفش زائر هشتم گرفتن هم خودش دق‌الباب است و تبرکی که حالا روزی این زن شده؛ چند و چونش می‌شود قول و قراری که با حضرت نور دارد و پیمانی که از سر دل گذشته.

 خادم جوان با هر کفشی که ترگل ورگل می‌کند، یکبار بارگاه هشتم را در می‌زند و یکبار حضرتِ در غیبتش را صدا؛ بلکه مقبول بیفتد این نذر ساده، اما دلربا که با دیدن و شنیدنش دل‌ها هوایی می‌شود و راهی کوفه تا مدینه.

چشمانی که ساز می‌زنند

هنوز دستش میخکوب برق انداختن است و گوشش پر از صوت مداحی‌های ضامن آهو، اما نگاهش حرف زدنی و صدادار است گویی غوغا به پا می‌کند اگر گوش بدهی به موسیقی چشمانش، از دل می‌خوانی راز سر به مهر نذر از دل آمده‌اش را.

کلامی شدم تا شاید او هم به زبان بیاورد حکایت بست نشستن و نذر کردن و غبار گرفتنش را، اصرار‌ها کردم و زبان‌ها ریختم، ولی کارگر نیفتاد و لب از لب باز نکرد.

سوال پشت سوال در سرم صف بست، چرا بست شیخ طبرسی، چرا دیوار به دیوار در بهشت، چرا زدودن گَرد از کفش زوار صحن و سرای نور و هزاران چرای دیگر؛ پاسخ تمام چرا‌های پرسیده شد لبخندی شد از کنج لب که پرده‌دار رازش شده.

از بگو و نگو که چیزی حاصل نشد گفتم قبول، راز باز نکن، اما عکسی روانه دل تمام زائران راه دور کن تا با دیدنش ابر چشم‌هایشان باران شود و دل‌هایشان کبوتر حرم و قدم‌هایشان سرگشته بست شیخ طبرسی.

قرار و مدارمان این شد؛ دو، سه قاب از روزی احسان زن با لبخند پنهانی پشت ماسک و چشم‌های صدادارش ضرب در دو، سه خط نوشتن روزی من شود.

حالا اینکه چرا راهم به بست شیخ طبرسی افتاد و چشمانم صیاد نذر دلی این زن شد و درست ورودی در بهشت مابین روزمرگی‌های دنیا ۱۴ صلوات با صفای دل نذر آمدن امام وقت و زمان کردم بماند، انگار که رزق را جای دیگر تقسیم می‌کنند و این نصیب من شده است.

اما کاش غبار دو، سه کفش از روزی دل این خادم را من بگیرم و قدر ارزن هم که شده سهیم در نذرش شوم، این آرزوی من تنها نه! آرزوی زن و مردی است که صف کشیدند به بهانه زدودن کفش‌هایشان، همه تن تمنا شدند تا بلکه یک کفش قسمتشان شود و سهام‌دار ذکر صلوات برای آمدن آقا و جلا دادن کفش‌های خسته باشند.

زوار یکی یکی با چشمان سیل شده صلوات گویان، به فتوای دل دیباچه دعاهایشان را ظهور گذاشتند و با هزار لب زمزمه دل سپردن به گنبد و بارگاه نور، ولی خب چند قدم رفته نرفته عقب سر را نگاهی می‌اندازند و با ایما و اشاره دستمریزادی روانه همت خادم دلی می‌کنند و دوباره با یاد حضرتِ در غیبت به پیشگاه می‌روند.

به گمانم بازی رفتن و برگشتن‌ها ادامه دارد تا جایی که چشم کار کند و دل فتوا دهد.

منبع: فارس

برچسب ها: خادم ، امام رضا(ع)
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.