سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

تنها به رادیویی گوش می‌دهم که امریکایی‌ها اجازه دهند

دخیل بستن امروزین فرزند شاه معدوم به اسرائیل، امریکا و انگلیس، رویکردی نوین قلمداد نمی‌شود و مسبوق به سابقه تاریخی است

تاریخ عصر پهلوی در طول بیش از نیم قرن حاکمیت بر ایران، نمادی از حقارت و ذلت شخص اول حکومت و لاجرم تحقیر مردمان این دیار است؛ حقارتی که از دست‌نشاندگی و وابستگی سرچشمه می‌گرفت. در واقع وابستگی سلطنت رضاخان و محمدرضا پهلوی، پدیده‌ای بود مبرهن و آشکار که خود را در قالب خفت و کرنش دائمی در برابر بیگانگان نشان می‌داد. انگلیسی‌ها که پس از جنگ جهانی اول به دنبال سلطه بلامنازع بر ایران بودند، پس از ناکامی در قرارداد تحمیل۱۹۱۹ و در پی انقلاب در روسیه و پیروزی بلشویک‌ها، تصمیم گرفتند با روی کار آوردن رژیمی وابسته در ایران، منافع خود را در منطقه حفظ و نفوذشان را تسری دهند، لذا با تدارک و عملیاتی ساختن کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ و با روی کار آوردن رضاخان، توانستند اولین حکومت کاملاً دست‌نشانده را در ایران پایه‌گذاری کنند؛ رژیمی که برخلاف تمام حکومت‌های پیشین، بدون هیچ گونه جنگ گسترده و نیز حمایت داخلی، صرفاً با دسیسه و حمایت نیروی خارجی بر اریکه قدرت نشست. بر این اساس رضاخان، مهره‌ای وابسته به بیگانه و گوش به فرمان آنها، اما پادشاهی با یک اقتدار و قلدرمآبی پوشالی برای ملت ایران بود. بر اثر همین وابستگی، ضعف و زبونی در برابر غربی‌ها خصوصاً انگلیسی‌ها، از ابتدای سلطنت نامبرده جریان داشت. او که به خوبی می‌دانست انگلیس‌ها او را بر سر کار آورده‌اند و اعتبارش به اندازه توجه انگلستان به او است، همیشه در برابر آنان حالت خفت و خودکم‌بینی داشت و عملاً هیچ اقدامی جز ضعف و تسلیم از خویش بروز نداد. چنانچه ملکه پهلوی، درباره عدم‌اختیار رضاخان در انتصاباتش گفته است: «برای تعیین فرمانده قشون، افسران انگلیسی باید تصمیم می‌گرفتند و حکومت هم متابعت می‌کرد...». (۱) فرزندش محمدرضا نیز از خوش‌خدمتی و زبونی پدرش در مقابل انگلیسی‌ها، به اردشیر زاهدی می‌گوید: «پدر ما به منافع بریتانیای کبیر، خدمات ارزنده‌ای کرد و با ایجاد حکومت مقتدر پهلوی، جلوی حرکت اتحاد جماهیر شوروی به طرف هندوستان و خلیج‌فارس را گرفت و کمونیست‌ها و انقلابیون را سرکوب کرد...».

قزاق، نمادی از وابستگی و حقارت همیشگی

از جمله دیگر نمونه‌های خواری و تسلیم رضاخان را می‌توان در واگذاری امتیاز ۱۹۳۳ با شرایطی بهتر از قرارداد دارسی به انگلیسی‌ها، قرارداد‌های ننگین و واگذاری امتیازات متعدد و بخش‌های وسیعی از خاک این مرز و بوم، به کشور‌های تحت‌الحمایه یا تأمین‌کننده منافع انگلیس و... مشاهده کرد، اما با تمام خوش‌خدمتی‌هایی که کرد و با آنکه در طول مدت ۱۶ سال سلطنتش، در جهت حفظ قدرت، تنها در راستای منافع انگلستان و با محور تکیه تاکتیکی و فکری بر غرب گام برداشت، با دستور انگلیسی‌ها و با همان سبک و سیاق ظهورش از میان رفت و در شهریور ۱۳۲۰، کشور را بدون کمترین مقاومتی تحویل متفقین داد و به امر آنان هم از ایران اخراج شد! چنانچه انگلیسی‏ها در جریان جنگ جهانی دوم، به سادگی تمام گفتند: «او را خودمان آوردیم و خودمان هم بردیم!». ملکه پهلوی در این باره روایت کرده است: «وزیر دادگستری که گویا از طرف انگلیسی‌ها مأموریت داشته است، به رضا می‌گوید بهترین کار این است که دولت عوض شود و ذکاءالملک فروغی کابینه تشکیل دهد. رضا متوجه می‌شود که این پیشنهاد از طرف انگلیسی‌هاست. به نصرالله انتظام دستور می‌دهد که فوری فروغی را مطلع کند. موقعی که انتظام سراغ فروغی می‌رود، مشاهده می‌کند فروغی به حال نزار در بستر بیماری افتاده است و در همان حال، با تلفن دارد با انگلیسی‌ها صحبت می‌کند. تلفنش که تمام می‌شود، به انتظام می‌گوید: همین الساعه داشتم با سفیر انگلستان حرف می‌زدم، کار اعلی‌حضرت شاه تمام شد، باید برود! انتظام می‌پرسد: کجا برود؟ می‌گوید: تبعید! فروغی همراه با انتظام به کاخ آمد و با رضا ملاقات کرد و قبل از اینکه رضا حرفی بزند، فروغی می‌گوید: انگلیسی‌ها قصد اخراج اعلی‌حضرت را دارند، بنابراین خوب است برای حفظ پرستیژ خود، اعلی‌حضرت شاه به نفع فرزندشان از سلطنت کناره‌گیری کنند و اینطور نباشد که انگلیسی‌ها اقدام کنند!...». (۳) خفت رضاخان تا آنجا بود که هنگام ورود به عرشه کشتی برمه، عاجزانه به سفیر انگلیس در تهران گفت: «چرا به من نگفتند که انگلیسی‌ها به کمک من احتیاج دارند؟ اگر وزیر مختار شما برای من توضیح داده بود که کشور من چقدر برای استراتژی بزرگ متفقین ضرورت دارد، من فرصت همکاری می‌یافتم... می‌گویید احتیاج به ایران داشتید تا از طریق آن برای روس‌ها تانک و توپ بفرستید، اگر به جای بدبختی‌ای که بر سر ما آوردید، این را به من گفته بودید، من راه‌آهن سراسری خود را در اختیارتان می‌گذاشتم...». (۴) به هرروی تلاش‌های رضاخان بی‌ثمر ماند و آن تبعید خفت‌بار از او سراغ گرفت تا جایی که می‌توان گفت این واقعه نتیجه حقارتی بود که به واسطه دست‌نشاندگی وی، به مردم ایران تحمیل و اکنون دامنگیر خودش شده بود.

خودباختگی محمدرضا، از ترس ابتلا به عاقبت پدر

سقوط رضاخان، پایان حقارت تحمیلی پهلوی‌ها به ملت ایران نبود. محمدرضا پهلوی هم که با توطئه و نظر انگلیس، شوروی و حمایت امریکا بر تخت سلطنت نشسته بود، در طول سلطنتش همواره مطیع غرب و گوش به زبان و خواست آنها، بالاخص کاخ سفید بود. تحقیر او از همان روز‌های نخست سلطنتش آغاز شد، چنانچه حسین فردوست می‌گوید: «آلن ترات، رئیس سرویس اطلاعاتی انگلستان در ایران، به محمدرضا پهلوی پیغام داد: یک وقت تصور نکنی شاه شده‌ای و دیگر کار تمام است، پدرت را که یک دزد سرگردنه بود، ما روی کار آوردیم و خودمان هم بردیم، تو هم اگر بخواهی رویت را زیاد کنی، همین کار را هم با تو می‌کنیم!...». (۵) فردوست در خاطره‌ای دیگر، به سرسپردگی محمدرضا پهلوی اشاره می‏کند: «به دستور محمدرضا به سفارت انگلیس رفتم و در آنجا، با ترات ملاقات کردم. ترات مقداری صحبت و خاطرنشان کرد: ما از درون کاخ محمدرضا اطلاعات دقیق و مستندی داریم که او دائماً به رادیو آلمان گوش می‌دهد و اوضاع جنگ دوم جهانی را روی نقشه‌ها دنبال می‌کند... او از طرفداری محمدرضا از آلمانی‌ها، اظهار ناراحتی کرد. پس از بازگشت، جریان را به محمدرضا گفتم. او شدیداً جا خورد و پرسید: انگلیسی‌ها از کجا می‌دانند که من به رادیو گوش می‌دهم یا نقشه دارم؟ و ادامه داد: فردا اول وقت با ترات تماس بگیر و بگو: محمدرضا نقشه‌ها را پاره کرده و به هیچ رادیویی هم گوش نخواهد داد، مگر رادیو‌هایی که ترات اجازه دهد [.]پس از انتقال این پیام به ترات، او جواب داد: باید ببینیم آیا محمدرضا در بیانش صداقت دارد یا نه؟ چند روز بعد پس از ملاقات مجدد با ترات، او به من گفت: محمدرضا پیشنهادات ما را انجام داده و این خوب است...». (۶) فردوست در خصوص این ذلت‌پذیری محض شاه، به بیان خاطره دیگری از رابطه بالا به پایین و آمرانه ارنست پرون نسبت به محمدرضا پهلوی پرداخته و آورده است: «هرگاه محمدرضا مسئله‌ای را نمی‌پذیرفت، پرون آمرانه و با حالت تحکم به من می‌گفت تا به او بگویم و جملاتی از این قبیل را به کار می‌برد: من می‌خواهم این کار بشود! پرون گاه حتی در حضور من نیز با محمدرضا با چنین لحنی صحبت می‌کرد و اگر او موردی را نمی‌پذیرفت، می‌گفت: باید بکنی، وگرنه نتایج آن را خواهی دید! محمدرضا برای اینکه از شر پرون خلاص شود یا برای اینکه توهین بیشتری نشنود، می‌پذیرفت و به رغم این توهین‌ها همواره در مقابل پرون حالت تسلیم داشت. رفتار پرون با محمدرضا، بی‌پروا و بسیار زننده شده بود. گاه با همین صراحت به محمدرضا می‌گفت: تو ارزش نداری که من با تو صحبت کنم! اوایل من انتظار داشتم محمدرضا در مقابل چنین توهینی خجالت بکشد و دستور دهد او را سوار هواپیما کنند و به سوئیس بفرستند، ولی با تعجب می‌دیدم که محمدرضا سکوت و گاه تنها چند روزی قهر می‌کرد! این تمکین و تحمل را باید به حساب ذلت روحی محمدرضا گذاشت و محمدرضا به راحتی این ذلت را پذیرفته بود. من گاه خود را با محمدرضا مقایسه می‌کردم و به خود می‌گفتم: اگر به جای محمدرضا بودم، با یک دستور که از اتاق برو بیرون و دیگر نبینمت، خود را از شر پرون خلاص می‌کردم، ولی محمدرضا چنین نمی‌کرد...». (۷)

اوج این زبونی و تحقیر آنجاست که رؤسای این کشور‌های اجنبی در کشور اشغال‌شده، بدون اطلاع دولت میزبان، یک نشست مهم برگزار کردند و حتی شاه ایران را به حساب نیاوردند! این کنفرانس در ششم آذر۱۳۲۲، با شرکت وینسون چرچیل (نخست وزیر بریتانیا)، فرانکلین روزولت (رئیس‌جمهور امریکا)، ژزف استالین (رئیس کمیسر‌های اتحادیه جماهیر سوسیالیستی شوروی)، در سفارت شوروی در تهران تشکیل شد. تمام جلسات برگزارشده، کاملاً محرمانه بود و محمدرضا شاه نه تنها برای انتخاب تهران به عنوان مکان کنفرانس مورد مشورت قرار نگرفت، بلکه حتی تا ورود سران به کشور از برگزاری کنفرانس هم بی‌خبر بود! به رغم دعوت شاه، چرچیل و روزولت دیدار او را نپذیرفتند، ولی شاه که هیچ عزت نفسی نداشت، با این استدلال: «حال که آن‌ها رعایت دیپلماسی را نمی‌کنند، چه مانعی است ما خودمان به ملاقات آن‌ها برویم؟»، به دیدار آن‌ها رفت. در نهایت تنها استالین آن هم به اصرار یکی از اطرافیان شاه به نام احمد علی سپهر (مورخ‌الدوله)، دعوت شاه را پذیرفت. بر اساس روایت‌های تاریخی، مورخ‌الدوله از سفیر شوروی خواهش کرد به استالین بگوید: «ایشان دیداری با شاه بکند، زیرا حال که نه چرچیل و نه روزولت به دیدن او نمی‌روند و اگر ایشان بروند، اثر فوق‌العاده‌ای بر وی خواهد داشت...». این دیدار با خواهش و تمنا، در کاخ مرمر و در مدتی کمتر از نیم ساعت صورت گرفت و استالین ملاقات خود را مشروط به این کرد که از در ورودی محوطه تا کاخ، ساختمان را گارد استالین محافظت کند و گارد شاه برداشته شود! به گفته گئورگ وارطانیان وقتی استالین وارد تالار سلطنتی شد، شاه به سمت او رفت و سعی کرد دست او را ببوسد، ولی استالین اجازه این کار را به او نداد و او را بلند کرد! طی این دیدار، محمدرضا که موقعیت خود را متزلزل می‌دید، با نگرانی از رهبر شوروی پرسید: آیا وی و اتحاد شوروی با سلطنت او مخالف هستند یا خیر؟ استالین پاسخ داد: «امپریالیست‌ها تا روزی که یک قطره نفت در ایران و خاورمیانه موجود است، این منطقه را رها نخواهند کرد و اتحاد شوروی هم قصد ندارد با امپریالیست‌ها وارد جنگ شود». در حقیقت استالین با این سخن، موقعیت دست‌نشانده‌بودن شاه را گوشزد کرد. محمدرضا پهلوی آن روز با چرچیل هم ملاقات کرد، اما نه به صورت رسمی، بلکه تنها به مدت چند دقیقه کوتاه، آن هم در حیاط سفارت. در واقع شاه بر سر راه چرچیل قرار گرفت و بعد از اعلام خوشامد به اشغالگران کشورش، ملتمسانه تقاضای تغییر محل تبعید پدرش را کرد، چراکه آب و هوای جزیره موریس را برای رضاشاه سازگار نمی‌دانست! در سفارت امریکا هم روزولت به این بهانه که پا درد دارد، حتی در مقابل شاه از جایش بلند نشد! (۸)

گذشته از این همه و از سوی دیگر، تقریباً عزل و نصب همه نخست‌وزیران محمدرضا پهلوی، با اذن و خواست انگلیس و امریکا صورت می‌گرفت. فردوست در بخشی از خاطراتش با اشاره به بی‌ارادگی شاه در انتصاباتش نوشته است: «به طور اجمال باید بگویم که در دوره اول [قبل از کودتای ۲۸ مرداد]، افرادی که به صدارت می‌رسیدند، از وابستگان انگلیس بودند. محمدعلی فروغی فراماسون و مغز تفکر فراماسونری بود. پس از فروغی، علی سهیلی نخست‌وزیر شد که دست‌پرورده انگلیسی‌ها بود... احمد قوام، هم به سیاست انگلیس و هم به سیاست امریکا وابسته بود... عبدالحسین هژیر دست‌پرورده و فرد مورد اعتماد انگلیسی‌ها بود که از جوانی مشاغلی مهم داشت... علی منصور از مأموران انگلیس بود. پسرش حسنعلی منصور مانند پدر، پرورش‌یافته انگلیسی‌ها بود، ولی از آن گروه بود که به امریکا‌یی‌ها وصل شدند... شریف‌امامی در دوره‌هایی به صدارت رسید که نقش او هم مورد تمایل انگلیس و هم امریکا بود و با هر دو سیاست، روابط حسنه داشت...». (۹)

پهلوی دوم پس از ۲۸ مرداد، خودباختگی محض و دیگر هیچ!

محمدرضا پهلوی پس از ۲۸ مرداد، بیش از پیش به تأثیر انگلیس و امریکا در بازگشت و حفظ خود در قدرت پی برد، لذا همیشه در برابر آن‌ها حداکثر ترس را داشت و هرگونه حقارت را می‌پذیرفت و سکوت می‌کرد، به نحوی که نمادی از یک انسان خودباخته و بی‌عزت نفس، در مقابل غربی‌ها محسوب می‌شد. این خفت در لحظه‌لحظه و شرایط مختلف دوره پهلوی دوم مشهود است. در اختیار امریکا قرار دادن تمامی منابع کشور، دخالت آنان در تمام سیاستگذاری‌ها و امورات خرد و کلان، حضور گسترده و اختیارات تام مستشاران امریکایی، پرداخت حق توحش به امریکایی‌ها و پذیرفتن سند بردگی کاپیتولاسیون، هدیه دادن بحرین به اعراب در جهت منافع انگلیسی‌ها و... تنها بخش کوچکی از حقارتی بود که محمدرضا برای به قدرت رسیدن و حفظ سلطنت به آن تن داده بود و برای ملت ایران نیز این حس را به ارمغان آورده بود. شاه که تصور می‌کرد با حفظ شیوه اطاعت محض در مقابل بیگانگان، قادر خواهد بود در حکومت باقی بماند، در نهایت سرنوشت مشابهی با پدرش پیدا کرد و سران چهار کشور اروپایی فرانسه، انگلستان، امریکا و آلمان که در مقابل قدرت نهضت امام خمینی (ره) و اراده ملت ایران احساس ناتوانی و یأس می‌کردند، در جزیره‌گوادلوپ نسخه وی را پیچیدند و در یک شوک سیاسی به او، امر به فرار از ایران، به بهانه سفر و تعطیلات کردند. در زمینه این ضعف و حقارت پهلوی در مقابل ژنرال رابرت هایزر و تن دادن به خروج از ایران، امیرحسین ربیعی، فرمانده نیروی هوایی ارتش شاهنشاهی می‌گوید: «وقتی ژنرال هایزر امریکایی گفت: شاه باید برود، اولش برای بنده یک شوک بود که مگر شاه ما را یک ژنرال امریکایی می‌تواند بگوید باید برود؟! قسم به مقدسات عالم، در زندگی‌ام بزرگ‌ترین ضربه است که تازه فهمیدم اصولاً شاه مثل یک ساختمانی است که به یک چوب پوسیده لغزان سوار است. درست مثل اینکه دم موش را بگیرند و بیندازند بیرون. واقعاً نمی‌دانستم شاه اینقدر هیچ است...». (۱۰)

ویلیام سولیوان آخرین سفیر امریکا در ایران نیز خاطره‌ای از روز‌های آخر حضور شاه در ایران روایت کرده و اینگونه به توصیف حقارت شاه نشسته است: «پیامی از واشنگتن دریافت داشتم، مبنی بر اینکه در اولین فرصت با شاه دیدار کنم و به او بگویم که دولت ایالات متحده امریکا، مصلحت شخص شاه و کشور را در این می‌بیند که هر چه زودتر از ایران خارج شود. شنیدن این پیام، چیز عجیب و غیرمنتظره‌ای نبود. من تا آنجا که می‌توانستم با لحن ملایم و مهربان، مضمون پیام واشنگتن را به شاه ابلاغ کردم. او با دقت و آرامش به پیامی که او را به ترک کشور دعوت می‌کرد، گوش داد و وقتی که حرف‌های من تمام شد، رو به من کرد و با لحنی کم و بیش‌ملتمسانه گفت: خیلی خب، اما کجا باید بروم؟ پیامی که از واشنگتن دریافت کرده بودم، به این نکته اشاره‌ای نداشت. ناچار پاسخ گفتم: در این خصوص دستوری دریافت نکرده‌ام، ولی به عنوان اظهارنظر خودم گفتم: ملک شخصی شما در سوئیس چطور است؟ شاه بلافاصله این نظر را رد کرد و گفت: وضع سوئیس از نظر امنیتی مناسب نیست، سپس قبل از اینکه من پیشنهاد دیگری را عنوان کنم، گفت: ما در انگلستان هم ملکی داریم، ولی هوای آنجا خیلی بد است! شاه پس از بیان این مطلب، سکوت اختیار کرد و با چشمانی پر از احساس به من خیره شد. لحظه‌ای بعد گفتم: آیا میل دارید برای ارسال دعوتنامه‌ای از امریکا، اقدام کنم و ترتیب مسافرت شما را به امریکا بدهیم؟ شاه یک‌مرتبه از جای خود حرکت کرد و با هیجانی شبیه یک پسربچه گفت: اوه، شما این کار را برای من می‌کنید؟...». (۱۱)

با این همه شاید هیچ چیز، به اندازه آوارگی پس از آن و عدم‌پذیرش محمدرضا و خانواده‌اش از سوی دولت‌هایی که عمری خود و پدرش خدمت‌شان را کرده بودند، تحقیرآمیز محسوب نشود که روایت آن مجالی دگر می‌طلبد.

منبع: جوان آنلاین

برچسب ها: عصر پهلوی ، رادیو
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
ناشناس
۱۱:۴۷ ۰۸ خرداد ۱۴۰۲
چند میگیرید بابت این چرت و پرت ها
بد نیست خاطرات تاسیس دانشگاه تهران را از زبان پسر دکتر حسابی رو مرور کنید
ناشناس
۱۰:۴۸ ۱۰ خرداد ۱۴۰۲
چند میگیری که بگی.قره سو.آرارات.فرات.دشت نا امید رو کی دو دستی به کشورهای مختلف بخشید.رضاپالانی معروف به شصت تیری احمق