خانههای آجری. درهای سادهی آبی و آسمان آبیتر؛ و نخلهایی که سایهی برگهایشان توی کوچه افتاده. زنها با عباهای عربی توی خانه حلوا و فرنی میپزند و مردها با دشداشههای تا زده، دیگها را روی شعلهها جابهجا میکنند. عطر هل و گلاب از درز خانهها بیرون میزند و بچهها ذوق زده لیوانها را کنار بشقاب رُطبها، توی سفرهی دویست متری کَرَم میچینند.
اینجا یک منطقهی عرب نشین است در اهواز و آن طرف کارون. با آدمهایی که نصف بیشترشان سیدِ اولادِ پیغمبرند؛ و کوچههایی خاکی. مردمی چهار شانه. صورتهایی پخته. نگاههایی صمیمی و دستانی سخاوتمند. چقدر شبیه مدینه است اینجا! میایستم جلوی یکی از درها تا نفسی تازه کنم و از زنی بلندبالا که با انگشتانی حنا بسته، حلواها را توی سینی برش میدهد میپرسم: «اینجا زوویه است یا مدینه؟» میخندد و بر محمد و آل محمد صلوات میفرستد و میگوید: «امروز روز کَرم امام حسن مجتبیست. بفرما سر سفره!»
ریسههای رنگی
خانه به خانه را ریسههای رنگی بستهاند. جوانها یا علی گویان از دیوارها بالا میروند و پیرترها دست به دست، چراغها را برایشان سُر میدهند. سید یاسر میانهی کوچه ایستاده و به جوانهای مسجد امام جعفر صادق (ع) زنگ میزند که بقیهی قالیها را تا قبل از اذان برسانند دست جوانهای مسجد امام محمد باقر (ع)؛ یک فاصلهی دویست متری از آن مسجد تا این مسجد که اهالی زوویه، اسمش را گذاشتهاند بین الحرمین! جلو میروم و به احترام سادات بودنش میگویم: «سلام مولانِه» بین عربهای خوزستان رسم است که سادات را به احترام خون پیامبری که در رگهایشان جاری است، به جای اسم کوچک با لقب «مولانه» صدا میزنند، یعنی مولای من!
سید یاسر بقیه توصیهها را به جوانهای مسجد امام جعفر صادق (ع) میدهد و گوشی را توی جیب دشداشهاش میگذارد: «علیکم السلام دخترم. اذیت که نشدی؟ میخوای بریم سمت مسجد امام محمد باقر (ع)؟ بچهها دارن قالیها رو میچینن، فعلا سفره صد و هفتاد متر جلو اومده. چیزی نمونده که برسن و دویست متر کامل بشه»
سفره کریمانه
سید توی پوستش نمیگنجد. با هم راه میافتیم سمت مسجد امام محمد باقر (ع). درِ همه خانهها توی این مسافتِ مسجد تا مسجد باز است. دیگها میجوشد و هر کس هر چه دارد پیشکش آورده تا روز میلاد کریم اهل بیت، سفرهی کریمانه بیندازند. یک پسربچه تقریبا یازده ساله که از دور سید را میبیند، آشفته به طرفمان میدود. هر چقدر به ما نزدیکتر میشود دستِ مشت شدهاش بیشتر توجهم را جلب میکند. به سید که میرسد گردنش را میاندازد پایین و ریز ریز حرف میزند. سید گوشش را جلوی دهنش میگذارد. بعد چند باری سر تکان میدهد و مشت پسرک را میبوسد! پسر هم با چشمهایی که میدرخشد مینشیند کنار سفره.
دوباره راه میافتیم. جوانها سی متر پایانی را هم چیدهاند. سید که کار را تمام شده میبیند با صدای رسا و قویاش صلوات میفرستد؛ و زنها از توی خانهها کِل میکشند. میایستم روبهروی سید: «اون پسربچه چی میخواست مولانه؟»
اشک توی چشمهای سید یاسر میدَود: «یتیمه! تا جون داشت کمکمون داد، اما دلش آروم نگرفت. گفتیمش بابا جان، کمک که فقط به پول دادن نیست، اما فایده نداشت. تازه بیست هزار تومن بهم داد. خودش و مادرش رفتن قرض گرفتن تا سهمی توی سفره کَرَم داشته باشن.»
کمک یک یتیم
یکی از جوانهای مسجد امام محمد باقر (ع) برای حال و احوال پرسی جلو میآید. سید یاسر هم بیست هزار تومان پسر بچه را درمیآورد و میگوید برود با آن یک شیشه دوغ بخرد و توی سفره بگذارد! چشمهای جوان از تعجب گرد میشود: «دوغ که زیاده مولانه!» سید، دستش را میگذارد روی شانهاش: «کمکِ یه بچه یتیمه. تاکید داشت سهم داشته باشه تو چیدن رزق سفره. حتما یه دوغ بخر. داره نگات میکنه. خدا رو خوش نمیاد توی ذوقش بخوره»
امام هوایشان را دارد
هوا گرگ و میش غروب است. همه کم کم آستینهایشان را برای نماز پایین میکشند. چفیههایشان را مرتب میکنند؛ و منقل اسفندها و ریسه چراغهای رنگی با هم روشن میشوند. سید یاسر میرود تا دست پیرمردها را بگیرد؛ و سید مجاهد حسینی، سر بچهها را تک به تک میبوسد: «خدا بهتون عزت بده. نگاهِ کریم اهل بیت پشت و پناهتون. شما امروز به اسم امام حسن (ع) سفره انداختین. امام حسن (ع) قطعا از دیدن تلاش بچههاش که میخوان عین خودش کریم باشن افتخار میکنه. پس رستگاره اونکه بر محمد و آل محمد صلوات بفرسته»
جوانها بلند و با تمام جانشان صلوات میفرستند. شور مولودی خوانی، کوچه به کوچه و در امتداد سفرهی دویست متری کَرَم به پرواز در میآید. تسبیح سید مجاهد را که روی زمین افتاده و حواسش به آن نیست را بلند میکنم و میدوم پشت سرش: «مولانه، مولانه. تسبیحتون»
میایستد و تشکر میکند. میگویم: «خونههای اینجا خیلی سادهست. من تازه مهمون چند تاشون شدم. به بهونه کمک هم یواشکی چند تا یخچالو باز کردم، اما خالیان مولانه! آخه چطور ممکنه ...» سید مجاهد حرفم را قطع میکند و تسبیح را بین انگشتهایش جابهجا میکند: «خیلی از خونههای زوویه نون شب ندارن، اما وقتی بخوای کریم باشی دیگه فقر بهونه خوبی نیست. مردم زوویه از کمترین امکانات مثل نور و آسفالت و فاضلاب درست و حسابی محرومن، اما حرف میلاد امامِ حسنه. سادات زوویه نشستیم و گفتیم باید سنگ تموم بزاریم. مردم هم لبیک گفتن. هر کی هر چی داشت آورد و داری میبینی چه سفرهای برای اولین بار چیده شده. چشم این مردم نه به دست مسؤولینه و نه کس دیگه. مطمئن باش کریم اهل بیت هواشونو داره.»
بالای پشت بام
همه دوطرف سفره کَرَم نشستهاند و من بالای پشت بام یکی از خانههای زوویه! سیده زهرا، با آن خندهی نمیکنش برایم یک ظرف خرما و لیوان شیر آورده تا روزهام را باز کنم. یک دانه خرما بر میدارم و لیوان شیر را سر میکشم. این همه سید. این همه بخشش. این همه مهمان نوازی در عین نداری. این همه عطر بهشت.
انگار که راستی راستی اینجا مدینه است و امام حسن مجتبی (ع) این سفره دویست متری را انداخته! انگار که از همان شبهایی است که خدا با مباهات آدمها و حواهای زوویه را به فرشتههایش نشان میدهد و میگوید «ببینید! خوب ببینید! این بنده من است!». انگار که من از دنیا بریده شدهام و افتادهام توی بهشت!
سیده زهرا یک دانه خرما برمیدارد و با ذوق نگاهم میکند. دستش را میگیرم: «براتون سخت نیست با وجود اینکه وضع مالی خوبی ندارین همچین سفرهای بندازین؟!» میخندد و دستم را به آغوش میکشد: «از جدم امام حسن (ع) پرسیدن که کَرَم چیست؟ فرمود: «بخشش پیش از خواهش و اطعام کردن در قحطی.» سرش را میبوسم و با هم از پلهها پایین میرویم. الحق که این مردم کریماند و اولاد الکِرام؛ و باز سرم پر از این سوال میشود: «اینجا زوویه است یا مدینه؟»
منبع: فارس