ترس از مرگ طبیعت آدمی است و در مقابلش پذیرش مرگ، تسلیم برابر مرگ یا حتی آغوشگرفتن مرگ که هرکدام معنی و تفسیر خاص خودش را دارد، در گرو اینکه مانوسشدن با مرگ ریشه در چه چیزی داشته باشد؟ ناامیدی از حیات یا باور به آغاز مرحله تازهای از جاودانگی؟ آگاهی نسبت به نزدیک شدن موعد مرگ ازجمله نتایج توسعه و پیشرفت علم پزشکی خصوصا در ارتباط با برخی بیماریهای سخت و دشوار است که تجارب تازهای را از رویارویی با مرگ در دهههای اخیر رقم زده و از جمله موارد و مصادیق اخیر آن میتوان به درگذشت مرحوم حجتالاسلام مسعود دیانی، شاعر، منتقد و پژوهشگر اشاره کرد که سحرگاه ۱۸ اسفند پس از تحمل یک دوره سخت و جانکاه بیماری سرطان، دعوت حق را لبیک گفت.
از قیطریه تا اورنج کانتی
حمیدرضا صدر، نویسنده و کارشناس فوتبال، و منتقد سینما یکی دیگر از نمونههای معاصر چهرههای شاخصی بود که از زمان مواجهه با بیماری سخت تا پایان عمر واکنش متفاوتی به مرگ داشت و این تجربه منحصربهفرد را به شکل دیگری به قلم تحریر درآورد، مثل مرحوم مهدی شادمانی، روزنامهنگار که تصمیم گرفت روزمرگیهای خودش را در روزهای دشوار پایان عمر به رشته تحریر درآورد.
ششم شهریور سال ۹۷ تصاویر ریه حمیدرضا صدر و تفسیر دکتر با عبارت «مشکوک» مسیر سخت و دشوار باقیمانده را برای او ترسیم کرد، سفری که تقریبا تا حدود سه سال ادامه یافت. کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی، بنا به درخواست مرحوم صدر پس از مرگش منتشر شده و در مدت کوتاهی مورد استقبال قابلتوجه قرار گرفت. مرحوم صدر چه در تفسیر یک مسابقه فوتبال یا نقد یک اثر سینمایی، روح شاعرانه، لطیف و در عین حال پرشور و پرهیجانی داشت بهشکلی که یک رقابت ورزشی را در نگاه مخاطب در وسعت تقابلی تاریخی، حماسی و فرهنگی به تصویر میکشید. او که در تیرماه ۱۴۰۰ از دنیا رفت، تلاش کرد با همین نگرش متفاوت سفر کوتاه باقیمانده تا فرا رسیدن مرگ را به شیوه منحصربهفردی روایت کند که ماحصل این تصمیم، چاپ کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی بود. مسعود دیانی به شکل دیگری از نوشتههای صدر الهام گرفته بود آنچنان که در این خصوص مینویسد: «حمیدرضا صدر جایی از کتابش با تفکیک میان مرگ و مردن گفته بود همیشه هرچه اولی برای انسانها زیبا بوده دومی سخت و جانکاه بوده است. چیزی شبیه به این مضمون و چه راست گفته بود. هرچقدر مرگ زیبا بود و سبکی، شادی و نور به همراه داشت، مردن، درد، ناله و رنج.»
روزمرگیهای عارفانه
مسعود دیانی هم برخواسته از ذوق ادبی و معرفت اسلامی سرشاری که در آثارش نیز هویدا بود تصمیم گرفت از آغاز این بیماری روزهای باقیمانده از عمر با برکتش را در صفحه شخصی خودش روایت کند. روایتی متفاوت و واقعبینانه از همه مشقتهای رویارویی با سرنوشت محتوم. ملاقات با مرگ از زمانی که نسبت به آغاز این بیماری آگاهی پیدا کرد و برخلاف بسیاری از موارد شناخته شده، دچار یاس و ناامیدی مطلق نشد، بلکه راه و روش متفاوتی را برای گذراندن این دوران سخت انتخاب کرد.
در نوشتههای حجتالاسلام دیانی در عین شیفتگی و شیدایی حسرتبرانگیز، نگاهی واقعگرایانه منطبق بر مشقتها و سختیها متداول این دوره نیز مشاهده میشود. روایتی عاشقانه، عارفانه و در عین حال باورپذیر از سفری دشوار میان زندگی تا مرگ با نفس مطمئن و ضمیری امیدوار به رحمت واسعه خداوند. یکی از تعبیرهای ماندگار او مناسبترین تصویر از این روایتگری متفاوت است: «خلاف آنچه بسیاری از آدمها گمان میکنند یاد مرگ، رفتن به استقبال مرگ و پذیرش مرگ نشانه ناامیدی نیست. امید و نشاطی که در مرگ ریشه دارد هیچ یأسی نمیتواند درو کند.»
سفر میان تردید تا یقین
سالها برای خود من بهترین تفسیر بود در مواجهه با شک: «اگر به باورهایت تردید کردی به مصادیق یقین رجوع کن. عاشورا، کربلا و حسین (ع). مظهر یقین به ذات خدا، اصول و فروع دین، سیدالشهداست که به جز به پشتوانه یقین همه داشتههایش را به قربانگاه نمیبرد. تکرار این استدلال در نگاه مرحوم دیانی مایه ازدیاد یقین است آنجا که در روایت جلسه معالجه و گفتگو با پزشک پیرامون شک و یقین وقتی به این سوال رسید که یعنی شما هیچجا شک نمیکنید به این حرفها و گفت: «همه اش شک بود، ما هم آنقدر که توانستیم دست و پا زدیم برای رسیدن به یقین، اما این طرف آدمهایی بودند که یقینشان دل آدم را قرص میکرد و شکها را تعلیق.» دکتر پرسید مثل کی؟ و من جواب دادم: «مثل امام علی (ع)، مثل اباعبدالله الحسین (ع)، آدم مگر میتواند به یقین حسین بنعلی (ع) شک کند؟» دکتر پرسید از این راهی که انتخاب کردی راضی بودی؟ جواب دادم: «خوش گذشت، خیلی.»
از سوره تا بهشت
برنامه سوره ازجمله یادگارهای ارزشمند مرحوم مسعود دیانی بود که با محوریت گفتگوهای قرآنی در حوزههای گوناگون و نگرشی متفاوت از شبکه چهارم سیما پخش میشد و با اقبال قابلتوجه مخاطبان خصوصا در جامعه نخبگانی همراه بود. حرفهای نو همراه با شجاعت و ابتکار عمل سردبیر و مجری توانمند این برنامه موجب جلبتوجه مخاطبان به یکی از شاخصترین برنامههای مذهبی صدا و سیما بین سالهای ۱۳۹۹ تا ۱۴۰۱ شد بهگونهای که کمتر میتوان برنامهای را در حوزه تولیدات فاخر مذهبی به این میزان موفق و تاثیرگذار ارزیابی کرد. مرحوم دیانی از مطرحنمودن و پیگیری موضوعات چالشی در حوزه اندیشههای دینی و اسلامی استقبال میکرد آنچنان که انگار به دنبال یافتن پاسخهایی برای سوالات ذهنی خودش بود و همین میزان دغدغهمندی نسبت به سوژههای جذاب سوره مخاطبان علاقهمند را به این برنامه جذب میکرد. چهارمین فصل سوره با وجود وخامت حال و شرایط نامساعد جسمی مسعود دیانی با عنوان فصل کوفه و در محرم سال ۱۴۰۱ به روی آنتن رفت. ذکر مصیبت و فضای معنوی حاکم بر این برنامه طبیعتا با توجه به شرایط مجری حال و هوایی متفاوت از فصول گذشته را رقم زده بود، با این وجود آرزویش برآورده شد. او که میخواست محرم امسال را هم ببیند تا ذکر ولا جعلهالله آخر العهد منی لزیارتکم برایش مستجاب شود. آخرین محرم، عارفانهترین محرم شد.
دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم
یکی از نوشتههای روزهای گرم تیرماه آخرین تابستانش ماندگار شد، آنجا که پدر برایش فال حافظی گرفت که به کام مادر خوش نیامد. روایتی تلخ و در عین حال تاثیرگذار: «رفتم خانه کتاب. بعد از یازدهروز. با عصا و سر و صورت بیمو. آفتاب وحشی و ترافیک وجودم را به آشوب کشیدند. مارگزیده به خانه رسیدم. بچهها از هیبت جدیدم تعریف کردند که خوب شده. میدانستم و میدانستیم برای خوشآمد من دروغ میگویند. راست این بود که نگهبانهای دو ساختمان، دیگر مرا نمیشناختند. مانع ورودم شدند. معرفی هم کردم نشناختند. فقط راهم دادند. بیتشریفات سابق. تا یک ماندم. درد مثل جنینی در رحم مادر به لگدزدن افتاده بود. خواستم برگردم خانه. در پارکینگ از آقای ناصرزاده فهمیدم آقا رضا امیرخانی به دیدارم آمده. دوست داشتم برگردم به دفتر. توان برگشتن نداشتم. در همان پارکینگ چند کلمهای حرف زدیم. امیدم داد و خندیدیم. حیف شد. تمام مدت چشمهایم سیاهی میرفتند و سرگیجه داشتم. سوزن پرگار سرگیجهام بند کوله آقا رضا بود. پوسیده بود و پاره. آقا رضا نارفیقی نکرده بود. روی شانهاش نگهش داشته بود و به خاطر پوسیدگی اعتمادش را از او نگرفته بود. نزدیک غروب به زحمت نماز ظهر و عصر خواندم. عصا برای ایستادنم افاقه نمیکرد. دست دیگرم را به کالسکه آیه میگرفتم. بیدلیل گریهام گرفته بود. نماز که تمام شد روی فرش ولو شدم. حالم کمی بهتر بود. پدرم آمد روی صندلی بالای سرم نشست. دو روز بود به ایران برگشته بودند. از بس من جان نداشتم چندان حرف نزده بودیم. دیوان حافظ آورد. حمد خواند. صلوات فرستاد و گفت نیتش این است که جناب حافظ در این شرایط با من حرف بزند. به مقتضای حالم. بسمالله. مادرم فالم را نپسندید. به نظرش تلخ آمده بود. چندبار خواست صدای پدرم را ببرد؛ که ادامه ندهد. نگذاشتم. گفتم پدر بخواند: «گر از این منزل ویران به سوی خانه روم / دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم» دوستش داشتم. مادرم نه. خودم دوستتر داشتم یک غزل قبلتر بیاید اصلا. به وقتش میآمد. بداخلاق شده بودم و بدقلق. دست خودم نبود. اینکه مادرم در معرض این بیحوصلگیها و نقزدنهایم بود نگرانم میکرد. میترسیدم عاقبت به خیر نشوم. همین.
منبع: صبح نو