چند سال بود که در یکی از شهرهای استان سیستان و بلوچستان خدمت میکردم و از شغلم بسیار راضی بودم، اما روزی حادثه وحشتناکی رخ داد که زندگی ام را دگرگون کرد. آن روز سلاح سازمانی (کلت جنگی) را به خانه آورده بودم. پسر ۵ ساله ام در یک لحظه به طرف سلاح رفت و من تا به خود آمدم ناگهان ماشه آن را که از ضامن خارج بود، فشرد.
همزمان با صدای مهیب شلیک، فرزند ۲ ساله ام که در کنار مادرش قرار داشت خون آلود روی زمین افتاد. گلوله در حالی سر فرزندم را شکافت که مادرش به او خیره شده بود. با دیدن این صحنه دلخراش، وحشت زده او را به آغوش کشیدم، اما دیگر دیر شده بود و فرزند خردسالم جانی در بدن نداشت. سراسیمه و هراسان با اورژانس تماس گرفتم. حال خودم را نمیفهمیدم، گریه امانم نمیداد، پیکر خونین کودکم را در آغوش میفشردم و به چهره معصومش مینگریستم، ولی او فقط با چشمانی باز نگاهم میکرد.
امدادگران اورژانس خیلی زود و در حالی مرگ او را تایید کردند که همسرم حتی قطرهای اشک نمیریخت و همچنان خیره به من مینگریست! نمیدانم چه شد؟ همه اینها در یک لحظه رخ داد و زندگی ام تباه شد! پسر ۲ ساله ام را به خاک سپردیم، اما همسرم دیگر کلمهای سخن نگفت! تالمات روحی و روانی او به حدی رسید که دیگر مراکز روان پزشکی هم از بهبود او ناامید شده بودند. رفتارهای خطرناک و پیش بینی نشده همسرم موجب شد تا به دستور پزشکان متخصص او را به شدت کنترل کنم و حتی گاهی دست و پاهایش را با طناب میبستم تا خدای ناکرده حادثه تلخی را رقم نزند! حالا دیگر روزهای سخت و دلهره آوری را میگذراندم.
به سراغ هر پزشک متخصصی میرفتم که دیگران در شهرهای مختلف کشور معرفی میکردند، چندین ماه از این ماجرا میگذشت و من علاوه بر غم سنگین پسر شیرین زبانم، باید به شدت از همسرم نیز مراقبت میکردم. با وجود این درمانهای پزشکی و روان پزشکی هم بی نتیجه بود تا این که روزی یکی از همسایگانم که از شیعیان اهل بیت (ع) بود، از من خواست تا همسرم را برای مداوا به مشهد ببرم. وقتی نشانی پزشک را پرسیدم، به آرامی گفت: پزشکی را که من میگویم، مطب ندارد!
او برای همه کسانی که به درگاهش بروند، دعا میکند! به خاطر آبرو و عزتی که نزد خدای یگانه دارد، به همه عشق میورزد و برای گرفتاران دنیا شفا طلب میکند! و ...
بلافاصله فهمیدم که از امام رضا (ع) سخن میگوید. من شیعه نبودم به همین دلیل هم مطالب و معجزاتی را که درباره ائمه (ع) میشنیدم باور نمیکردم، ولی همسایه ام گفت: تو که سراغ همه پزشکان متخصص در نقاط مختلف کشور رفته ای، حالا چه ضرری دارد که یک بار هم به زیارت آقا علی بن موسی الرضا (ع) بروی! از سوی دیگر شاید در مشهد هم پزشک حاذقی باشد که بتواند همسرت را درمان کند!
با این جملات کمی احساس آرامش کردم و در نهایت تصمیم خودم را گرفتم! همسرم را با طناب به صندلی عقب بستم و پسر ۵ ساله ام را نیز در کنارش گذاشتم و شبانه به طرف مشهد حرکت کردم. هنوز نهبندان را پشت سر نگذاشته بودم که از آینه قطرات اشکی را دیدم که از گوشه چشم همسرم میغلتیدند! باورم نمیشد، حدود یک سال بود که هیچ اشکی از چشمان همسرم بیرون نیامده بود!
او بر خلاف همیشه آرام و ساکت بود و خیره به فرزندم مینگریست! ناباورانه پدال ترمز را فشردم و خودرو را به حاشیه جاده کشاندم. با ترس و دلهره، طناب دستانش را گشودم، ولی او در میان بهت و حیرت من، پسرم را در آغوش گرفت و اشک ریخت! از خوشحالی فقط در سپیدی صبح گریه میکردم. هنوز هم باورم نمیشد! همسرم نام مرا بر زبان میراند و بر صورت پسرم بوسه میزد! چندین ماه بود که همسرم هیچ احساس و عاطفهای نداشت و تنها رفتارهای وحشتناکی از خود بروز میداد! رو به مشهد ایستادم و در آن سکوت صبحگاهی ساعتی را اشک ریزان به راز و نیاز پرداختم.
بعد هم پشت فرمان نشستم و به مشهد آمدم و در حرم امام مهربانیها سجده شکر خداوند را به جا آوردم! ولی چگونه میتوانستم این ماجرای حقیقی را برای نزدیکانم بازگو کنم. آیا آنها باور میکردند که شفای همسرم را امام هشتم شیعیان از خداوند منان خواسته است؟! خلاصه مقداری داروهای اعصاب و روان خریدم و چند روز بعد به طرف سیستان و بلوچستان به راه افتادم تا روزی این حقیقت زندگی را برای همه فاش کنم... .