همه ما هر روز از کنار کوچههایی میگذریم که مزین به نام شهدا هستند، اما به راستی چقدر در مورد حکایت و روایتهایی که پشت این نامهای زیبا و ساده پرسوجو کرده و با منش و روش آن شهید آشنا شدهایم. پشت هر یک از این اسمهای به ظاهر ساده رازها و روایتهایی نهفته است که اگر خوب بنگری و با چشم دل مسیرشان را جستوجو کنی، خواهی دید چگونه در عنفوان جوانی دست از جان شسته و به دیدار معبود خویش رفتهاند.
شهید را خداوند خریدار است و شهادت را مقامی است که جاماندگان از این فیض را حسرت بسیار، اما مگر نه اینکه در باب شهادت همیشه باز است و میتوان با خلوص نیت و کار خدایی به این فضیلت نائل آمد.
شهید عبدالحسین مبشر از آن دست شهدایی است که با وجود مسوولیت داشتن اما بیتالمال خط قرمزش بود، با وجود روحانی بودن اما هیچ اجباری را در دین برای کسی ایجاد نمیکرد و مهر و عطوفت و دلرحم بودنش نسبت به خانواده و همسایه و حتی دورترین اقوام زبانزد عام و خاص بود.
اگرچه حضور پر برکت شهید مبشر را منافقین نتوانستند تاب بیاورند و با تروری ناجوانمردانه وی را به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت رساندند، اما یاد و خاطره این شهید بزرگوار نه تنها با مرگش از ذهنها نرفت، بلکه هر ساله در سالگرد شهادت شهید مبشر، برگ تازهای از ویژگیهای شخصیتی این روحانی مبارز ورق زده میشود.
عاطفه مبشر ۱۱ ساله بود که پدرش سال ۶۰ و در سالهای ابتدایی از پیروزی انقلاب اسلامی توسط منافقین کوردل ترور شد و به آرزوی دیرینه خود که همانا شهادت بود، نائل آمد و به جمع دوستان و یاران همسنگرش پیوست.
برای یک دختر، نبود پدر بسیار سخت است، آنقدر که دختر ۱۱ ساله زمان شهادت پدر اکنون بیش از ۵۰ سال سن دارد اما یک درمیان با مرور خاطرات در بین گفتوگویش میگوید: دلم برایت تنگ شده بابا.
یک ویژگی که از پدرم در ذهن مانده و کمتر کسی را دیدم که به این ویژگی آراسته باشد، روحیه عاطفی و مهربانانهای که نسبت به اشخاص و اقوام دور و نزدیک داشت، مردی با عطوفت که نسبت به خانواده و به ویژه مادرم احترام بسیاری قائل بود و همواره مادرم را مورد تکریم قرار میداد.
بابا اهل رفاقت با دخترانش بود، اگرچه سن کمی داشتیم اما هیچگاه پدرمان را در بازیهای کودکانه یک مرد بزرگسال نمیدیدیم، همپای ما مشغول بازی میشد و همچون کودکی خردسال با وجود خستگی مفرط اما همبازی ما میشد. با همسایهها نیز بسیار رفیق بود، گاهی اصلا نیازی نبود که همسایه مشکلش را به زبان بیاورد، پدر زودتر مشکلش را حل میکرد، خیلی از خانوادهها بعد از شهادت بابا درب خانهمان آمدند و از کمکها و حمایت مخفیانه شهید مبشر صحبت میکردند.
شاید بارزترین خصوصیت اجتماعی پدرم که از کودکی در ذهنم مانده، استفاده نکردن از بیتالمال بود. با تاسیس بنیاد شهید، پدرم نخستین سرپرست این نهاد در لرستان شد، با وجود در اختیار داشتن ماشین اداره، اما از ماشین شخصی خودش استفاده میکرد، محافظ را نمیپذیرفت و سختش بود که بخوابد اما فردی برای حفظ جان او بیدار بماند.
در سمینارها و در مهمانی مسوولان از غذایی که پول شخصی برای تهیه آن استفاده نشده بود، نمیخورد و اعتقادش این بود که بیتالمال را باید مواظبت کرد. در خانه ما همیشه مهمان بود، گاهی سفره ناهار را چندین بار برای افراد مختلف پهن میکردیم، هم مبارزین میآمدند و هم اقوام دور و نزدیک و خانه ما همیشه محل رفتوآمد بود یادم میآید روزی یکی از مهمانان قاب عکسی را برایمان آورده بود که تصویری از امام خمینی(ره) داشت، همان صبح روز بعد پدر قاب را به محل کارش که آنروزها سرپرست بنیاد شهید بود، برد و بر دیوار آنجا زد.
ظهر همان روز و در جواب مادرم که علت را پرسیده بود، گفت: به دیوار بنیاد شهید مزینتر است، شهدا همگی فرزند روحالله هستند و بنیاد شهید مزین به نام شهداست.
حفظ آبروی افراد برای پدرم اهمیت فوقالعادهای داشت. آنطور که مادر برایمان تعریف کرده، پدر وقتی متوجه دزدی فردی میشود که پلیس برای دستگیر کردنش به کلاسی که دزد در بین دانشآموزان پنهان شده میرود، واسطه میشود و با پرداخت پول مغازهدار، رضایت شاکی را گرفته و آبروی دزد را حفظ میکند.
بعدها همین فردی که اقدام به دزدی کرده، با اخلاق و منش خوبی که شهید با او داشته، دست از کار خلاف میکشد و سر به راه میشود، تحصیلاتش را در دانشگاه شروع میکند و بعدها به عنوان یک مسوول به مردم خدمت میکند.
قبل از انقلاب به دلیل فعالیتهای سیاسی پدر و دستگیری چندین باره توسط ساواک به بهبهان تبعید شده بودیم، یادم میآید من و خواهرم ترس عجیبی از جیپ ژاندارمری داشتیم، چرا که وقتی این ماشین را میدیدیم فکر میکردیم باز پدرمان را میخواهند دستگیر کنند.
سر کلاس بودم که یکی از اقوام به مدرسه آمد و خبر از تیر خوردن پدرم داد، همان لحظه سراسیمه با دوستم به محل حادثه رفتیم، ماشین پدرم را دیدم که به درخت خورده و ایستاده بود، روی شیشه ماشین جای چندین گلوله دیده میشد و کفش پدرم به بیرون پرتاب شده بود. پیکر خونین بابا را که دیدم شوکزده و مبهوت فقط تماشایش میکردم، اشکهایم ریز ریز روی گونهام میچکید و صدای اطرافیان را نمیشنیدم، بعد از چند لحظه که بیتابیم شروع شد و متوجه شهادت پدرم شد، حاضرین من را به بیمارستان رساندند.
غم و اندوهی را که در بچگی و زمان دیدم پیکر خونین پدرم حس کردم را هیچگاه از خاطرم نخواهد رفت، برای یک دختر خیلی سخت است که در کودکی پدرش را از دست بدهد، احساس میکردم تکیهگاه مهربانم را دیگر ندارم و برای همیشه تنها ماندهام. سالهای نخست پیروزی انقلاب، منافقین مسوولان، نخبگان و مغزهای متفکری که نقشآفرین بودند در به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی را به شهادت میرساندند، اساس فکری گروهک منافقین از صحنه حذف کردن دلسوزان و موثران انقلاب بود، کمااینکه در حوادث اخیر نیز شاهد هستیم که منافقین و دیگر گروهکهای تروریستی تنها به دنبال منافع خود هستند و اینکه میخواهند اهداف شوم خود را در نظامی که بر پایه اسلام بنا نهاده شده، پیاده کنند.
آرمان پدرم و تمامی کسانی که برای پیروزی انقلاب تلاش میکردند، برقراری نظام بر پایه اسلام بود که با رهبری حکیمانه امام خمینی(ره) محقق شد، برخلاف این چند وقت اخیر که مدعیان آزادی در خیابانها اعتراض که نه اقدام به اغتشاش کردند و در آخر معلوم شد که خواهان برچیدن اسلام از کشور هستند، حال اینکه شهدای بسیاری سالهاست جان خود را فدای همین اسلامیت و جمهوریت حاکم بر کشورمان کردند. باید حافظ آرمان شهدایی باشیم که همه چیز خود را فدای آن کردند و قدر امنیت در سایه خون این شهدا را بدانیم.
منبع: فارس