نمی دانم چند بار خاطراتش را باز گو کرده است. این خاطرات باید هم تعداد بازگو شدنشان نامشخص باشد. ما اگر از دست یک سارق هم فرار کنیم ده ها و شاید صدها بار ماجرا را بازگو می کنیم چه رسد به فرار از چنگ صدام!
آری، قصه سید رضا، خاطره فرار از چنگ صدام و زندانبانان او و البته تروریست های کومله و دموکرات است. پس حتما این قصه شنیدنی است و حتما باید بارها گفته شود. یک بار اما با جزئیاتی بیشتر باز گو کرد یعنی در ۶۳ساعت تا کتابی شود برای همگان؛ تا به جای هر بار باز گو کردن یک بار باز گو شود و بارها شنیده شود.
«سید رضا» می دانست که باید روایت کند چرا که خاطرات او خاطره مردمانی است که حاضر به پذیرش ظلم نشدند. خاطرات پرخطر او تاریخ مردمی است که هنوز هم شجاعت، استقامت و صبوریشان در ۸سال جنگ ناگفتههای بسیاری دارد.
سیدرضا موسوی اهل بخش ماهیدشت از توابع شهرستان کرمانشاه است که در ارتش جمهوری اسلامی ایران خدمت میکرد و ۲۰ آبان ۱۳۵۸ و در آخرین روز سربازیش در ارتفاعات «بمو» از منطقه سرپل ذهاب با خیانت ضدانقلاب و مزدوران داخلی به اسارت ارتش عراق درآمد اما در نهایت شجاعت به همراه ۲همبندهایش ۲۷ فروردین ۱۳۵۹ موفق به فرار از زندان سلیمانیه و بازگشت به میهن شد.
هنگام ورود به مرز ایران اما توسط حزب ضدانقلاب دموکرات اسیر شد و تا پای اعدام هم رفت اما در جریان اتفاقاتی، اعدام او متوقف شد. او این بار به اسارت تروریست های کومله در می آید اما در نهایت از دست آنان هم خلاص می شود و به شهر خود باز می گردد.
آنچه می خوانید خلاصهای از خاطرات کسی است که در آخرین روز خدمت سربازی، اسیر شد و به جای خانه از زندان صدام سردرآورد؛ رزمندهای که با ۲دوست دیگرش با فرار از زندان و خاک عراق در نخستین سال حمله صدام به خاک کشورمان کاری کردند کارستان. خلاصهای از داستان فرار این رزمنده از عراق را در ادامه می خوانید؛ داستانی که در حقیقت بخشی از زندگی همه ماست چرا که بخشی از تاریخ این سرزمین است که او آن را زیسته و حال روایتگر آن است؛ روایت می کند اسارت و فرار خود از زندانهای صدام را «سیدرضا موسوی».
سید رضا موسوی و خانواده اش
( تصویر مربوط به چند سال پیش و زمان گفت وگو برای کتاب خاطرات «نام: سید رضا» است)
آخرین روز سربازی در ایران؛ نخستین روز اسارت در بغداد
سید رضا قصه اسارتش را اینگونه آغاز کرد: ساعت۱۱ صبح ۱۹آبان۵۸ به پادگان ابوذر سرپلذهاب رسیدم. برگه تسویه حسابم را گرفتم و با ماشین غذا که «علیجان فدایی» رانندهاش بود به «شیخ صله» رفتم.
در میانه مسیر به ازگله که رسیدیم فهمیدیم که روز قبل ۲خمپاره از سوی مزدوران داخل به آنجا شلیک شده است. بالاخره به شیخصله که رسیدیم تا عصر کارهای تسویه حساب را انجام دادم. شب را هم برای آخرین بار پیش همخدمتی هایم خوابیدم. صبح با فدایی و استوار «دست افکن» به طرف سرپلذهاب حرکت کردیم. ۱۰دقیقه از حرکتمان نگدشته بود که به تنگه نزدیک روستای «سرمه» رسیدیم. بسیار عمیق و وحشتناک بود. کنار جاده، مرد مسنی دست تکان می داد. سوارش کردیم. فهمیدیم که از چریک های قدیمی است و می خواهد به درمانگاه سرپلذهاب برود. جا تنگ شده بود. چون سنم کمتر از بقیه بود رفتم پشت کامیون. حرکت که کردیم، ماشین جیپ ژاندارمری را دیدم که با سرعت از روبهرو می آمد. با چراغهایش علامت میداد، اما بهدلیل زیادی گرد و خاک منظورش را متوجه نشدیم.
در دام آدمفروشها
آخرهای سراشیبی بودیم، یک مرتبه تیراندازی به سمت ما شروع شد. فدایی سرعت را زیاد کرد و از پنجره خودرو سرش را بیرون آورد و فریاد زد: «سید مواظب خودت باش». هول شدم. کف ماشین دراز کشیدم. از روزنه اتاق ماشین، بیرون را نگاه کردم. تیراندازی از ارتفاعات مشرف بر جاده بود. وقتی چند گلوله به بدنه خودرو خورد، فدایی در کنار جاده توقف کرد. آنها از سمت شاگرد، خودشان را بیرون انداختند. کف خودرو مانده بودم و حرکت نمی کردم. اسلحهام آماده بود ولی بهدلیل شوک وارد شده هیچ کاری نمی کردم. حتی نمی دانستم چند نفر هستند.
اما اتفاقی که نباید، افتاد. اسلحه به کف ماشین خورد. آنها متوجه شدند و با قنداق به بدنه ماشین میزدند. یکی از آنها به طرفم آمد هلم داد وکاپشن و پوتینم را درآورد. ۵۰متر از خودرو دور شده بودیم که فرماندهشان دستور انفجار ماشین را داد.
بعد از حدود ۲۰دقیقه پیادهروی به جایی رسیدیم که گروه دیگری از مهاجمان منتظر بودند. وقتی به آنها رسیدیم متوجه «علیجان فدایی» شدم که او هم اسیر شده بود. می دانستم تحمل اسارت را ندارم. چندبار به بهانه دستشویی و بدحالی قصد فرار داشتم که لو رفتم و حسابی کتک خوردم.
روز بعد ما را به پاسگاه «سرتک» بردند. از فرط گرسنگی و تشنگی، نای راه رفتن نداشتیم. اینجا ما را به عراقیها تحویل دادند و ماموریت مهاجمان تمام شد.
من، سید رضا، در عراق بودم...
من، سید رضا، در عراق بودم؛ اسیر آنها. به دستور فرمانده عراقی پوتینها دور گردن و دست بسته راه افتادیم تا به پادگان میدان رسیدیم. ما را به اصطبل بردند. افراد داخل پادگان به ما می خندیدند. بوی اصطبل، خستگی و گرسنگی همه را کلافه کرده بود. هر کاری کردم نتوانستم بخوابم. صبح که شد گروهبانی به نام «صباح» به سراغمان آمد و گفت: در کشور ما فقط جاسوسان و قاچاقچیان اعدام می شوند و شما هم چون برای جاسوسی آمدهاید باید اعدام شوید.
آنقدر جدی صحبت کرد که بسیاری از بچهها مطمئن شدند که کارمان تمام است. واقعا روحیه بچهها را خراب کرد. استاد جنگ روانی بود.
سیدرضا موسوی نفر چهارم از سمت راست
زندان «امن و عام»
پادگان کرکوک تحویلمان نگرفت. این بار به زندان «امن و عام» بغداد منتقل شدیم. این زندان ۵طبقه داشت و متعلق به اداره «استخبارات» عراق بود. بدون هیچ سؤالی هر کدام از ما را در سلولی چندنفره جا دادند. من با یک قاضی عراق همبند شدم. چند روزی که هم سلولش بودم اینقدر شکنجهاش کردند که رمقی برایش نماند. من هم کارم شده بود تیمار این قاضی. چند روز که گذشت یک افسر عراقی آمد و خبر از معاوضه و آزادی ما داد و از ما خواست صورتمان را اصلاح کنیم و حمام برویم.
صبح، هر۱۴نفر ما را به زور سوار وانت کردند. نه باور داشتیم که آزاد می شویم و نه می خواستیم باور کنیم! ساعت۴صبح به سلیمانیه رسیدیم. ما را در یک پادگان نظامی پیاده کردند. انباری بسیار بدبو و غیربهداشتی به ما دادند و گفتند اینجا را تمیز کنید چون قرار است برای همیشه اینجا زندگی کنید.
در همین ایام، بین حزبهای «اتحادیه میهنی» و «دمکرات کردستان» درگیری بهوجود آمد و شهر شلوغ شد، صدای شلیکهای پیدرپی به گوش می رسید. رفتوآمدهای پادگان هم زیاد شد. با بچهها در مورد اینکه این شلوغی ها ممکن است برایمان فرصت فرار ایجاد کند صحبت کردیم. ۱۱نفر با فرار موافق بودیم.
سید رضا موسوی نفر اول از راست
نردهها و سر کچل مجید
یک شب «مجید خزایی» از روی کنجکاوی خودش را به پنجره رساند و مشغول تماشای انفجارهای شهر شد. بقیه هر کدام گوشهای لمیده بودیم و حرف میزدیم که مجید مرا صدا زد. جلوتر رفتم. دیدم سر تراشیدهاش را از میان نردهها رد کرد. فوری گفتم: «به هیچکس نگو زود بیا پایین». تا شب به این اتفاق فکر کردم. بالاخره تصمیم گرفتیم که تمرکزمان را روی این پنجره بگذاریم و راهی برای فرار پیدا کنیم.
چفیهای داشتم. آن را از بین میلهها رد کردم و دوطرف آن را به هم بستم و دور ستون فقراتم انداختم و با پا به میله مقابل زدم، یعنی دوجور فشار غیر همجهت آوردیم. این کار هر شب ما شد. چند روز اول خیلی سخت گذشت. دستمان تاول زد. چند نفر از کار انصراف دادند. فقط ۵نفر ماندیم. اما انگیزه فرار باعث شد که روزهای آخر جدی تر کار کنیم. میلهها هم نرمتر شده بودند. روزی ۸ساعت کار میکردیم. بالاخره پس از ۱۲روز بین ۲تا از میلهها فاصله بیشتری ایجاد کردیم. برزنتی که پشت پنجره زده بودند باعث می شد که کسی متوجه این کار ما نشود.
شب فرار را تعیین کردیم. یک شب قبل از اجرای نقشه، ۲نفر دیگر هم منصرف شدند. فقط من ماندم و مجید خزایی و پرویز کرمی.
شب فرار
شبی که قرار بود فرار کنیم تا صبح نخوابیدیم. قرارمان ساعت۱۲شب بود. اضطراب وجودمان را فرا گرفته بود. صدای انفجار و شلیک گلوله هم بیشتر به گوش می رسید و این برای ما خیلی خوب بود. بچهها را یکی یکی بیدار کردیم و از آنها حلالیت خواستیم. هیچ وقت لحظه خداحافظی از یادم نمیرود. حرفی نمیزدیم و فقط گریه میکردیم.
ساعت یک ربع به۱۲بود که دندان درد بسیار شدیدی گرفتم بهنحوی که از فشار درد سرم را به دیوار می کوبیدم. پرویز و مجید هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام دادند اما ساکت نشد. نفهمیدم چه وقت خوابم برد. توی خواب انگار یکی می خواست بیدارم کند که از خواب پریدم. دیدم مجید و پرویز هم کنارم خوابیدهاند. یادم آمد که امشب قرار است فرار کنیم. فوری بیدارشان کردم. برای آخرین بار همدیگر را بغل کردیم و حلالیت طلبیدیم.
رفتم پشت پنجره. متوجه شدم که یکی از نگهبانها به اسم «کریم خانقینی» آمد و پشت پنجرهای که ما میخواستیم از آن فرار کنیم نشست. منتظر شدیم تا جایش را عوض کند. همه استرس دنیا به سراغم آمده بود. فقط دعا میکردم که اتفاق بدی نیفتد. کریم با شنیدن صدای ورود خودرو به پادگان بلند شد. چند ثانیه بعد خودروی بزرگ نظامی وارد محوطه شد و چند متری آسایشگاه پارک کرد. این خودرو یکی از نقشههای ما برای فرار بود و به موقع رسید.
کریم رادیو را برداشت و رفت توی ماشین و روی صندلی خودش را جا داد. می دانستم که می خوابد. ۱۵دقیقه بعد برای اطمینان چند ضربه به شیشه پنجره زدم اما نه دوستان خودمان بیدار شدند و نه نگهبان. به پرویز و مجید نگاهی کردم، با تکان دادن سر اعلام آمادگی کردند. ترس از چهرهمان پیدا بود، اما تصمیم خود را گرفته بودیم.
غیر از لباس زیر، همه لباسها را درآوردم و میلهها را از هم باز کردم و آرام سرم را رد کردم، بعد هم گردن و بدنم را. حال من آن طرف پنجره بودم. مجید لباسهایم را داد و بعد هم لباسهای پرویز را هم گرفتم و گذاشتم کنار پنجره. آرام پریدم پایین و با احتیاط رفتم زیر ماشین. پرویز و مجید هم آمدند.
خودم را رساندم پشت دیوار. بدنم بی اختیار می لرزید. موقعیت خیلی حساسی بود باید طوری از دیوار بالا می رفتیم که نگهبان ما را نبیند. دیوار تقریبا ۱/۵متر ارتفاع داشت. خودم را بالای دیوار کشاندم. پرویز هم آمد ولی مجید هر کاری کرد دستش نمیرسید. قدش کوتاه بود. مجبور شدیم دستش را بگیریم. یکبار دستش به لبه دیوار رسید اما ناگهان رها شد و افتاد. من و پرویز خودمان را دراز کردیم. ترس عجیبی داشتیم.
سید رضا موسوی و حاج صادق آهنگران
۱۰ سالی که روی دیوار گیر کردیم!
چند دقیقهای به همان حالت ماندیم. به هر زحمتی بود مجید را بالا کشیدیم. رفتیم روی ساختمان مخابرات. یک مرتبه صدای عراقی ها را شنیدیم که تند تند با هم حرف میزدند. حدس زدیم که احتمالا صدای ما را شنیده باشند. با صدای کشیده شدن گلنگدن فهمیدیم که بو بردهاند. دل توی دلمان نبود. بدنمان می لرزید. عراقی ها که حالا صدایشان نزدیکتر بود روی همان دیواری که مجید گیر کرده بود اطراف را نگاه می کردند و خوشبختانه متوجه ما نشدند.
۱۰دقیقهای که به اندازه ۱۰سال گذشت به همان حالت ماندیم تا اینکه صدای عراقی ها هم قطع شد. غلتی زدم و پایین را نگاه کردم، دیدم یک پله چوبی دقیقا روی دیوار ساختمان مخابرات هست و زیرش هم مصالح ساختمانی بود. از پله پایین رفتم. به پله آخر نرسیده بودم که پرویز هم آمد. او وسط پله بود که دوباره سر و صدای عراقی ها بلند شد. خودم را پشت ماسهها قایم کردم. پرویز هم توی سینه پله خودش را دراز کرد و بیحرکت ماند. عراقی ها اگر کار دفعه قبل را تکرار میکردند پرویز را می دیدند و همهچیز خراب میشد اما به گشت در محوطه بسنده کردند.
وقتی رفتند پرویز هم سریع خودش را به پایین رساند و کنار من خودش را قایم کرد. حالا فقط مجید مانده بود. چند پله پایین آمد که دوباره صدای عراقیها شنیده شد. این بار خیلی بیشتر از قبل شک کرده بودند. مجید از ترس اینکه مبادا دیده شود هول شد و از بالا خودش را به پایین پرت کرد و افتاد روی آجرها. طوری سقوط کرد که گفتم چند جای بدنش شکست. به همان حالتی که افتاده بود ماند. چند دقیقهای گذشت که عراقیها رفتند. یک لحظه نگران شدم. صدایش کردم.
مجید هم آمد. خواست خدا بود که چیزیش نشده بود. خودمان را پشت دیوار مخابرات رساندیم. سمت غربمان باغهای زیبایی بود اما بن بست. سمت شرق ادامه خیابان اصلی بود. از نگهبان و پلیس هم خبری نبود. شروع کردیم به دویدن. ۵۰۰متری دویدیم که به یک ایست بازرسی برخوردیم. سرعتم را زیاد کردم من اول بودم، پرویز هم پشت سرم و مجید هم آخر بود. نگهبان کیوسک تا چشمش به ما افتاد از روی صندلی اش بلند شد تا جلوی ما را بگیرد ناگهان پایش به چراغ والوری خورد. چراغ افتاد و آتش گرفت. نگهبان تا آمد بهخودش بجنبد و چراغ را خاموش کند من و پرویز رد شدیم. اما به مجید ایست داد. اسلحهاش را رو به مجید گرفته بود. مجید نزدیک که شد دستش را به نشانه تسلیم بالا گرفت. فوری فریاد زدم: نترس بیا اون حق تیراندازی نداره.
مجید مثل برق از نگهبان رد شد. نگهبان هم دنبالش دوید. مجید وقتی دید نگهبان هم دنبالش می دود سرعتش را زیادتر کرد ۳تایی رفتیم داخل یک کوچه و زیر یک فولوکس پنهان شدیم. چند ثانیه بعد نگهبان هم رسید. کوچه در انتها دوراهی بود. فکر کرد که از یکی از کوچهها رفتهایم. برگشت نزدیک ماشین دوباره ایستاد و ته کوچه را نگاه کرد. هر آن احتمال می دادم که لو برویم. اما انگار خدا داشت به ما کمک می کرد. نگهبان ناامیدانه کوچه را ترک کرد. چند دقیقهای برای اطمینان آنجا ماندیم، بعد بیرون آمدیم و به سمت شرق فرار کردیم.
از شهر خارج شدیم. بعد از چند ساعت به بالای کوهی رسیدیم. یک روستا دیدیم که پاسگاه بزرگی هم کنارش بود. دوربین بزرگی روی پاسگاه بود و ۳نفر هم اطراف پاسگاه را دید میزدند. کنار رودخانهای مشغول استراحت شدیم که صدای ۲هلیکوپتر میخکوبمان کرد. هلیکوپترها تقریبا روی سر ما که رسیدند یک مرتبه صدای تیراندازیشان تمام منطقه را در بر گرفت. ناخنهایم را از ترس توی تنه درخت فشار دادم.
تیراندازیشان مسیر خاصی نداشت و هدف کور بود. فهمیدیم که ما را ندیدهاند. هلیکوپترها که رفتند ما هم مسیر رودخانه را ادامه دادیم اما مجید مریض شد و نای راه رفتن نداشت.
نوبتی او را کول و حرکت کردیم. اول صبح به یک روستا رسیدیم. درِ چند خانه را زدیم. اما باز نکردند. با صدای بلند گفتم: ما غریبهایم و الان وارد این روستا شدهایم، مریض هم داریم اگر ممکنه به ما جا و غذا بدین، ۳روزه چیزی نخوردیم.
هر چی صبر کردیم کسی در را باز نکرد اما یک بقچه از پنجره برایمان پایین انداختند که در آن کمی نان و کره بود. پاها نای راه رفتن نداشتند. به هر زحمتی بود مسیرمان را ادامه دادیم. به بالای یک کوه که رسیدیم یک روستا را دیدیم که پاسگاهی هم در آن بود. تصمیم گرفتیم تا مجید نمرده و خودمان هم تلف نشدیم برویم و خودمان را تسلیم کنیم. هر سهنفر هم قبول کردیم. آرام آرام به در پاسگاه رسیدیم. در بزرگ آهنی داشت. خبری از نگهبان نبود. در زدیم ولی کسی نبود.
سید اینجا مسجده...
دیگر تحمل نداشتم ضربه محکمی به در پاسگاه زدم و باز شد. آرام رفتیم داخل. هوا تاریک بود و جایی را نمیدیدیم. پرویز کمی جلوتر رفت و یک مرتبه با خوشحالی فریاد زد: سید اینجا مسجده.
خیلی خوشحال شدیم و خدا را از این بابت شکر کردیم. به مجید که روحیه گرفته بود گفتم: کار خدا را می بینی ما از بالای کوه که نگاه می کردیم اینجا شکل پاسگاه بود اما به خانه خدا پناه آوردهایم، دیگه جا از این امنتر سراغ داری؟
روی سکوی مسجد ۲فرش و ۲گلیم کهنه بود. مجید را از کولم پایین گذاشتم و یکی از گلیمها را پهن کردم و مجید را روی آن گذاشتم. گلیم را پیچیدم دورش. دست و پای مجید را با سرعت زیادی ماساژ دادیم تا خونش به جریان بیفتد و از فلج شدن عضلاتش جلوگیری کنیم. تمام بدنش داشت میلرزید. روی همان فرشها خوابیدیم. صبح با صدای اهالی روستا که برای نماز آمده بودند بیدار شدیم.
خودمان را تاجر معرفی کردیم که سارقان به ما حمله کرده و وسایلمان را به سرقت بردهاند. مجید را کنار بخاری گذاشتند و برایمان صبحانه آوردند. هنوز ساعتی نگذشته بود که خبر آوردند یک جیپ عراقی با ۵نفر مسلح بهدنبال ۳ایرانی می گردند. چند نفر از بزرگان و ریش سفیدهای روستا پادرمیانی کردند و با آنها صحبت کردند و عراقی ها هم روستا را ترک کردند. شیخ روستا گفت: عکستان همه جا پخش شده اگر شما را اینجا پیدا کنند دیگر به ما هم رحم نمی کنند. سعی کنید امشب از روستا بروید.
تصمیم گرفتیم نرسیده به شهر «سید صادق» بزنیم به ارتفاعات. به دشت وسیعی رسیدیم که دورش را سیم خاردار کشیده بودند. خیلی با احتیاط از سیم خاردار عبور کردیم. تقریبا ساعت ۹ - ۸ شب بود، بقیه دشت را نگاه کردیم دیدیم پادگان نظامی است و همه جا ارتش و ادوات نظامیه و در حال مانور هستند. از بس ترسیدیم قدرت تصمیمگیری نداشتیم. راه بازگشت نداشتیم باید از این مسیر عبور می کردیم. دل را به دریا زدیم.
بهصورت سینه خیز و پا مرغی و خیلی با احتیاط راه افتادیم. شاید یکی از حساسترین تصمیمهای این چند روزمان را گرفته بودیم. فقط از دوربینهای مادون قرمز می ترسیدیم که ما را شناسایی نکنند.
شاهکار عبور از سیم خاردار
بالاخره از آنجا عبور کردیم. از سیم خاردار که بیرون رفتیم تازه فهمیدیم چه شاهکاری کردیم. ساعت تقریبا یک شب بود، حدود ۳۰۰یا ۴۰۰متر از دامنه بالاتر رفتیم. حدود ۵کیلومتر دیگر راه رفتیم و خیالمان راحت شد که خطری متوجه ما نیست.
تصمیم گرفتیم استراحت کنیم. تخته سنگ صاف و مناسبی پیدا کردم و آمدم و به مجید و پرویز گفتم که دنبال من بیایند جای بهتری پیدا کردم. آنها هم گفتند تو برو ما دنبالت می آییم. به تخته سنگ که رسیدم دراز کشیدم و فورا خوابم برد.
چند ساعتی که خوابیدم از شدت سرما بیدار شدم، یک لحظه متوجه شدم که پرویز و مجید کنارم نیستند. همه جا را گشتم اما انگار آب شده بودند و رفته بودند توی زمین. هیچ خبری از آنها نبود. غار کوچکی پیدا کردم. آنجا نشستم تا کمی استراحت کنم.
پایین که آمدم روستایی را دیدم. کنار روستا مقداری شبدر و گندم پیدا کردم و خوردم. تا حالا شبدر نخورده بودم و نمیدانستم که اینقدر بدمزه است.
بیرون از روستا با یک فروشنده دورهگرد آشنا شدم و بخشی از وسایلش را برایش حمل کردم. گفتم ایرانی ام و برای کار آمدهام عراق. او هم مرا نزد کدخدا برد. کدخدا به محض اینکه فهمید ایرانی ام مقداری پول به من داد و گفت: با این پیرمرد میری، وقتی به روستای بعدی رسیدی میری پیش کسی به اسم «عبدالله»، میگی کدخدا منو فرستاده.
وقتی به روستای بعدی رسیدم مستقیم رفتم مسجد. آنجا را که خیلی شلخته بود تمیز کردم و نمازم را خواندم. وقتی مردم برای نماز آمدند باورشان نمیشد که مسجدشان اینقدر تمیز شده باشد. همین باعث شد که تحویلم بگیرند. شب را منزل پیرمرد نابینایی سر کردم و صبح زود به طرف روستای «حاج محمود» حرکت کردم.
بوی خوش وطن
عصر بود که رسیدم به روستای «حاج محمود». نهایت مهماننوازی را بهجا آوردند. پسر کدخدا با ۲تاجر ایرانی که قرار بود روز بعد به ایران برگردند صحبت کرد و مرا تحویل آنها داد.
صبح زود با آنها راه افتادم. سر ظهر بود که به دشت بزرگی رسیدیم. یک مرتبه صدای هواپیما آمد. دستپاچه شدم و خودم را روی زمین انداختم. به آسمان که نگاه کردم دیدم ۲هواپیمای عراقی هستند. بعد از ۲شبانهروز به نزدیکی مرز رسیدیم. گفتند: اگر از این سرازیری پایین بروی به یک تپه می رسی که پشت آن ایران است و روستایی هم آنجاست به اسم «چم پاره». به زحمت از سرازیری پایین آمدم بعضی مواقع غلت میخ وردم که هم زودتر پایین برسم و هم از پاهایم استفاده نکنم.
با دیدن روستا اشک شوق از چشمهایم سرازیر شد و خدا را هزاران مرتبه شکر کردم. لحظه خاصی بود. خستگی آن چند روز از تنم بیرون رفت. من، سید رضا، در ایران بودم.
فرار از چنگ عراقی ها؛ این بار اسیر دموکرات ها
بعد از یک هفته راهپیمایی شبانهروزی به خاک ایران رسیده بودم. اما گویی اسارت همچنان در سرنوشت من بود. چرا که در شهرستان بانه به روستایی پناه آوردم و همینطور چندین روستا را رد کردم تا اینکه توسط دموکراتها دستگیر شدم و یک هفتهای را اسیر آنها بودم و در این یک هفته بود که حکم اعدامم را صادر کردند.
به وسط روستا که رسیدم سوار ماشین تویوتایی شدم و من و چند نفر دیگر پشت نشستیم. وقتی به بانه رسیدم به راننده، دینار عراقی دادم که نعجب کرد. فوراً به حمام رفتم و بعد هم به یک قهوه خانه رفتم و صبحانه مفصلی خوردم. هنگام پرداخت پول ۲نفر مسلح به سمت قهوه خانه آمدند. راننده ماشینی که من را از روستای چم پاره تا بانه آورده بود هم همراهشان بود.
از صحبت هایشان فهمیدم که اعضای حزب دموکرات هستند ولی فکر نمی کردم که خطری متوجه من باشد؛ اما مرا گرفتند و با بی احترامی تمام داخل یک ساختمان بردند و چنان با لگد و مشت به جانم افتادند که بیهوش شدم. حتی در عراق هم این همه کتک نخورده بودم.
دست و پاهایم از وحشت می لرزیدند. نمی توانستم روی پاهای بایستم. هنوز نمی دانستم چرا با من این گونه رفتار می کردند. احساس کردم که اینجا خیلی با عراق فرق دارد و شاید آخر خط باشد. بی رحمی را در وجود تک تکشان می دیدم.
نیم ساعتی گذشت که ۲ نفر آمدند و مرا برای بازجویی به اتاقی بردند. فرد قوی هیکلی پشت میز نشسته بود. نمی توانستم سرپا بایستم. او سوال می کرد و من هم جوابش را می دادم اینکه از کجا اومدی و چرا رفتی عراق و .. اما گویی جواب های من براش قانع کننده نبود. سیلی محکمی زد. به حدی دستش سنگین بود که به دیوار خوردم و افتادم کف اتاق. چند دقیقه ای طول کشید که توانستم به خودم بیایم اما دیگر نتوانستم سرپا بایستم و کف اتاق افتادم. دوباره از پشت میزش بلند شد و با مشت و لگد افتاد به جانم. بدنم سِر شده بود و بی حال روی زمین افتادم.
حتی نشانی منزل و تلفن همسایه مان را هم به آنها دادم تا باور بکنند، اما اثری نداشت.
«عثمان طیاره» و شکنجه با میخ طویله
سپس مرا به فردی به نام «عثمان طیاره» تحویل دادند. او ۲ میخ طویله و دو میخ فولادی بزرگ در دست داشت. یکی از میخ ها را فرو کرد روی بازویم و مرا روی صندلی نشاند.
چکش بزرگی را از زیر میز درآورد. فهمیدم کارش جدی است. دیگر تحمل نداشتم. خیلی ناراحت و عصبی بودم که چرا با هموطن خودشان این گونه رفتار می کند.
عثمان پشت دستم را به دیوار چسباند. یکی از میخ ها را کف دستم گذاشت و فشار داد... چکش را برداشت تا بزند که در زدند و او را خواستند. نمی دانم خوش اقبالی من بود و واقعا او را خواستند یا بازی روانی بود؛ اما دست هایم به شدت می لرزید...
خلاصه بعد از چند ساعت برایم دادگاه تشکیل دادند و حکم صادر کردند. حکم این بود که «به گفته و شهادت شاهدان، تو در جنگ پاوه شرکت کرده ای. در مریوان کسی را بنام «انور» از نیروهای حزب دموکرات کشته ای. در بانه به جاسوسی برای رژیم مشغول بودی. برای انجام کارهای خرابکارانه به عراق رفتی و دست آخر اینکه به ما دروغ گفتی. طبق مقررات حزب دموکرات کردستان به اعدام محکوم می شوی و حکم تا امروز عصر اجرا خواهد شد»
رنگم مثل گچ سفید شد. هیچ کاری نمی تونستم بکنم، فقط گفتم:«به خدا همه اینها دروغ است. من در عمرم به مریوان نرفته ام. هیچ کسی را هم از حزب شما نکشته ام».
یک نفر که رئیسشان بود گفت:«حکم اعدامت صادر شده و چند دقیقه بعد هم اجرا می شود اگه دفاعی چیزی داری بگو».
مرا به دیوار چسباندند و آماده کردند تا تیربارانم کنند.
چند نفر مسلح روبرویم ایستادند. یکی که فرمانده بود دستور داد مرا سر پا نگه دارند و آماده شلیک شوند.توان ایستادن نداشتم و هربار می افتادم .
نیم ساعتی گذشت و چون توان ایستادن نداشتم کف حیاط افتاده بودم.
یکمرتبه سرو صدای زیادی در ساختمان به پا شد.فریادهای رئیس هم که حالت صدای خاصی داشت مدام شنیده می شد. فرمانده مرا رها کرد و رفت داخل ساختمان.چند دقیقه بعد افراد مسلح را هم با خودشوان بردند.اعدام من منتفی شد.
خلاصه بعد از شکنجه های زیاد زمان اجرا شدن حکم اعدام نمی دانم چه شد و چه گذشت بر دموکرات ها که اعدامم را به عقب انداخت.
کمک یک پسر بچه و مادرش
بعد از یک ساعت دوباره مرا داخل یک اتاق بردند.کسی که آنجا بود گفت:من تازه رسیده ام و پرونده ات را خواندم. فهمیدم بی گناهی و دستور آزادیت را صادر کردم، اما نمی دانستم که دقیقا موقع اعدامت رسیده ام و جانت را نجات داده ام. باید بگویم خیلی شانس آوردی و اگر چند دقیقه دیرتر می رسیدم کار از کار گذشته بود».
بالاخره وقتی مرا آزاد کردند. باورم نمی شد و فکر کردم نقشه ای برای کشتنم دارند. وارد خیابان که شدم دیدم یه پسربچه حدودا ۱۲ ساله آمد و مرا بغل کرد و گفت:« خانه ما روبرو است و من و مادرم از پنجره می دیدیم که این ۲روز تو را چگونه می زدند. منتظر بودیم که اگر آزادت کردند کمکت کنیم».
این پسر بچه رفت و برایم بلیط خرید....
«نام: سید رضا» کتابی که حاصل ۶۳ ساعت گفتوگوی رضا جمشیدی با سیدرضا موسوی درباره فرارش از زندان بعثی ها است
منبع: همشهری آنلاین