سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

اشعار دفاع مقدس؛

در باغ شهادت باز است

در این گزارش مجموعه اشعار دفاع مقدس به مناسبت هفته دفاع مقدس گردآوری شده است.

هشت سال دفاع مقدس، با همه فراز و فرودهایش، باغث خلق فرهنگی غنی شد؛ فرهنگی که از آن به عنوان فرهنگ پایداری و مقاومت یاد می‌کنیم. مهم‌ترین شاخصه‌ای که این فرهنگ را از دیگر فرهنگ‌های مقاومت متمایز می‌سازد، عنصر خداباوری است؛ همان گوهر اصیلی که تمام سکنات و حرکات رزمنده را متوجه مبدا هستی می‌سازد. در این گزارش بخشی از شعرهایی که در وصف دفاع مقدس سروده شده است گردآوری کرده ایم.

که بالیدند بر دستت کبوترهای بسیاری / علی محمد مودب

تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شب های دهشت تا سحر با ماه بیداری

تو دهقان زاده از فضل پدر مهری‌ست در جانت
که می‌روید حیات از خاک، هر جا پای بگذاری

دم روح خدا آن سان وجودت را مسیحا کرد
که بالیدند بر دستت کبوترهای بسیاری

چنین رم می‌کند از پیش چشمت لشکر پیلان
ابابیل است و سجیل است هر سنگی که برداری

دلت را سر به زیری‌ها، سرت را سربلندی‌هاست
خوش آن معنا که بخشیده‌ست چشمانت به سرداری

ز ما در گریه‌های نیمه شب یاد آور ای همدرد
تو از شمشیرها، لبخندهای صبح دیداری

***
ننگ است ما را مرگ در مرداب بسترها / محمدمهدی سیار

ای تیغ! سرسنگین مشو با ما سبکسرها
دست از دل ما برمدارید آی خنجرها!

رودیم و أشهد گفتن ما بر لب دریاست
ننگ است ما را مرگ در مرداب بسترها

پیشانی ما خط به خط، خط مقدم بود
ما را سری دادند سرگردان سنگرها

آهسته در گوشم کسی گفت: اسم شب صبح است!
ناگاه روشن شد دو عالم از منورها

روشن برآمد دستمان تا در گریبان رفت
از سینه سوزان برآوردیم اخگرها

مشت اسیران زمین را باز خواهد کرد
سنگی که می افتد به دنبال کبوترها

خواب غریبی دیده ام، خواب ستاره... ماه...
خوابی برایم دیده اید آیا برادرها؟!

***

ممکن است از استخوان ها چهره اش را دیده باشد؟ / مرتضی حیدری آل کثیر

ناشناس آمد مبادا مادرش فهمیده باشد
ممکن است از استخوان ها چهره اش را دیده باشد؟

تا کجا زن می تواند مرد باشد، مرد وقتی
جای گریه بر سر تابوت او خندیده باشد

با ترک ها خو بگیر ای دل! کجا دیدی که ابری
مرز تب را در کویری از نفس سنجیده باشد؟

هیچ کس دنبال دریایی نمی گردد که موجش
تا فضایی از سجود ابرها بالیده باشد

هی نگردید این مناطق را، محال است ای سواران
خاک در سلولی از اندام او خوابیده باشد

سروم آمد ریشه اش را پس بگیرد، حتم دارم
این خبر باید که در گوش تبر پیچیده باشد

سرو! هر جا رفته با خود خاک برده، در حقیقت
خاک او خاکی است که بر آسمان باریده باشد

مرگ را در شعله ها با سجده معنا کرد، بی شک
خواست پیش از سوختن، پرواز را فهمیده باشد

***

در گوش من دائم صدای انفجار است / محمدحسین ملکیان

آرامش مشکوک یک میدان مینم
محکم قدم بردار شوقت را ببینم

در گوش من دائم صدای انفجار است
من سایه ای بی چکمه و بی آستینم

یاغی اردوگاه های الرشیدم
شعر بلندی روی دیوار اوینم

آن قد و بالای بلند آری همانم
این قد و بالای کمان آری همینم

من اولین شاهم که با یک شاه دیگر
تقسیم شد بی هیچ جنگی سرزمینم

من پای حرفم ایستادم پس کنارت
بر صندلی چرخدارم می نشینم

آه ای انار مانده از شب های یلدا
ای سیب سرخ سفره های هفت سینم

نارنجکی در سینه دارم دیر یا زود
از هر دو تامان قهرمان می آفرینم

***

کوچک ترین نشانه ای از خویشتن نداشت/ محمدجواد شاهمرادی

وفتی که دیدمش چه بگویم بدن نداشت
کوچک ترین نشانه ای از خویشتن نداشت

گوشــــم حکایت تن بی سر شنیده بود
دیدم به چشم خود بدنی را که تن نداشت

آن خاکِ پاکِ سرخ معطـــــر، به جــــز پلاک
آن هم پلاک سوخته ای در کفن نداشت

او ماه بود و یک تنه تابید تا مُحـــــاق
او شعله بود وچاره ای از سوختن نداشت

دیشب به خوابم آمد.. بی خاک و بی پلاک
گلزخــــم های وا شده بر پیرهن نداشت

پیشانــــــی مرا با لبخند بوســــــــه زد
"دیدی که جان هم ارزش اندوختن نداشت!"

فـــــردا شهیـــــد آوردند و ندیدمش
پیراهن قدین تنش را به تن نداشت

هر بار دیدمش ، همه او بود و او نبــــود
کوچک ترین نشانه ای از خویشتن نداشت

***
سوختیم و ساختیم، چاره غیر از این نبود / عبدالجبار کاکایی

در زدی پدر ولی، پشت در کسی نبود
کاش دست نرم باد در به روت می گشود

کاش روزهای تو شاد می شد و سپید
کاش چشم های من کور می شد و کبود

نامه های آخرت چون کبوتری سپید
روی آسمان شهر بال زد، ولی چه سود

هیچکس نشان نداشت از دل شکسته ات
گرچه بندبندشان، تار و پودی از تو بود

تو درست مثل ما، ما درست مثل تو
سوختیم و ساختیم، چاره غیر از این نبود

راستی پدر بگو: لحظه های آخرین
شانه های خسته ات روی دامن که بود؟

چشم کی برای تو، قطره قطره می گریست
دست کی غبار درد از تن تو می زدود؟

***
امشب شب قدر است اگر قدر بدانی / يوسف رحيمي

جز ردّ قدم‌های تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست

یک لحظه در این معرکه از پا ننشستی
گفتی سفر عشق به جز دربه‌دری نیست

یک عمر شهیدانه سفر کردن و رفتن
هم‌قافله با عشق و جنون، کم هنری نیست

دنبال شهادت همۀ عمر دویدی
گفتی که در این عالم خاکی خبری نیست

آن‌قدر سبکبار سفر کردی از این خاک
آن‌قدر که بر پیکر پاک تو سری نیست

تو کشتۀ این عشق، نه تو زندۀ عشقی
بر تربت تو جای غم و نوحه‌گری نیست

باید که به حال دل خود نوحه بخوانم:
سهم من جا مانده به جز خون‌جگری نیست

از خود نگذشتم که به یاران نرسیدم
جز خویش در این بین حجاب دگری نیست

گفتند که باز است در باغ شهادت...
برخیز! به جز اشک رفیق سفری نیست

امشب شب قدر است اگر قدر بدانی
برخیز! مبارک‌تر از امشب سحری نیست

 

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.