سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

روایت باورنکردنی از اسیر گرفتن افسر ارشد بعثی توسط رزمنده دفاع مقدس

روایت سردار علی ناصری از هوشیاری رزمنده کرمانی دفاع مقدس در اسیر گرفتن از نیرو‌های عراق را از نظر می‌گذرانید.

«روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند.»، این جمله کوتاه برشی از فرمایشات مقام معظم رهبری در ۲۷ بهمن ماه سال ۱۳۹۳ در خصوص اهمیت نام و یاد شهدا است.

خاطره زیر روایتی است از سردار علی ناصری از هوشیاری رزمنده کرمانی دفاع مقدس که در کتاب «پنهان زیر باران» منتشر شده‌است.

به هویزه که رسیدم، از دیدن آنچه که دیدم، دلم به درد آمد. دشمن قبل از عقب‌نشینی، همه منازل و مغازه‌ها و ساختمان‌ها را ویران کرده بود. فقط یک مسجد سالم مانده بود. رفتم به مسجد و خوشحال بودم از اینکه دشمن از هویزه رفته و هم از خرابی‌ها ناراحت بودم. در مسجد با دلی شکسته نماز می‌خواندم که بچه‌های سوسنگرد هم سر رسیدند. پس از جست‌وجوی زیاد، فهمیدیم که دشمن تا نزدیکی سه راهی فتح و بعد از پاسگاه خاتمی عقب‌نشینی کرده‌است.

دشمن را در آن نواحی پیدا کردیم. من و دوستان به طرف سه راهی جفیر رفتیم؛ جاده‌ای که الان مزار شهدای هویزه است. در این حوالی، اتفاق جالبی افتاد. یکی از پاسدار‌های کرمانی را که خیلی هم کم سن و سال بود، دیدیم. برایمان گفت: "با موتور می‌رفتم که عده زیادی عراقی جلویم سبز شدند. معلوم شد خدمه توپخانه هستند. " میان آن‌ها افسر هم بود. تا مرا دیدند، فریاد زدند: "قف". ایستادم. لباس فرم سپاه تنم بود و می‌دانستم که اگر اسیرم کنند، کارم با کرام‌الکاتبین است.

بلافاصله فکری به ذهنم رسید و به عربی گفتم: "من پاسدار خمینی هستم. آمده‌ام خودم را تسلیم شما بکنم! "هرچه اصرار کردند، سلاحم را به آن‌ها ندادم. یکی از افسران گفت: چرا می‌خواهی تسلیم بشوی؟ گفتم: "من تنها نیستم. نزدیک دویست نفر پاسدار دیگر هم می‌خواهند خود را تسلیم کنند. "

- "جدی؟ "

+"والله".

-"از کجا بدانیم دروغ نمی‌گویی؟ "

+ "کاری ندارد! دو نفر را با من بفرستید تا جایشان را به شما نشان بدهم. "

بلافاصله ستوان و سربازی خواستند بیایند؛ اما من گفتم: " نه! فرمانده شما باید بیاید به بچه‌ها تأمین بدهد. " ما پشت سیل‌بند بودیم که آن جوان کرمانی با دو افسر عراقی آمدند نزد ما. فوراً ریختیم و آن دو افسر را بازداشت کردیم. جوان پاسدار کرمانی که ماجرا را برایمان تعریف کرد، من قصه‌اش را باور نکردم و گفتم: "دروغ می‌گویی. " برو با آن دو افسر صحبت کن!

سرگرد یا سروان بود. با او صحبت کردم. دیدم بله راست می‌گوید. آن فرمانده با ناراحتی گفت: "واقعا این بچه خیلی خوش شانس است. باید به او مدال بدهید. خوب ما را فریب داد. "

بلافاصله بچه‌ها رفتند و بقیه نیرو‌های عراقی را اسیر کردند و آوردند.

منبع: تسنیم

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
حمیدرضا
۱۰:۰۲ ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۱
سلام دوستان من جانبازم و تو اکثر عملیاتها بودم یچیز جالب بهتون بگم الان بعد از گذشت چند دهه اون موقع ۲۲ سالم بود و الان ۶۰ سالمه و مقیم لندن هستم هنوز بوی جبهه تو مشامم هست مناطق که بچه‌های ما در اون برای آزادیش میجنگیدن پر از لاله وحشی میشد جان هرکی‌ دوست دارید مملکت رو حفظ کنید خون خیلی‌ از دوستانم و خود من اونجا ریخته شده وقتی‌ میشنوم مردم این مناطق هنوز فقیرند قلبم به درد میاید جهاد کنید و فقر را از بین ببرید شما ایرانی‌ هستید و میتوانید منهم به نوبه خودم هر سال به بچهای بی‌ سرپرست کمک می‌کنم
ناشناس
۱۱:۱۷ ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۱
شما از لندن برای ما آرزوی سلامتی کن برای ما ایرانیا