باشگاه خبرنگاران جوان - وقتی با پدر شهید تماس گرفتم تا برای مصاحبه از ایشان اجازه بگیرم، همان لحظه از من خواست گفتگو را شروع کنم. دستگاه ضبط صدا راروشن کردم و گفتوگویمان آغاز شد. در انتهای مصاحبه گفت دخترم کسالت داشتم و نگران بودم اگر مصاحبهمان به تعویق بیفتد، دیگر فرصتی نشود با شما از حسینم بگویم. فقط شرمنده که چیزی از پسرم نداشتم برایت بگویم. دلمان بغضآلود شد و اشکمان جاری. در انتها هم پدر از لحظات شهادت حسین گفت که لحظه شهادت سلام بر حسین (ع) را زمزمه کرد و به دیدار امامش رفت. گفتوگوی ما را با حسن خرمیان پدر شهید حسین خرمیان از شهدای عملیات والفجر ۸ پیشرو دارید.
کمی از خودتان بگویید. چند فرزند دارید و اهل کجا هستید؟
من ۷۸سال دارم و اهل سمنان هستم. معلم آموزش و پرورش بودم که مدتی را در نهضت سوادآموزی و تربیت معلم خدمت کردم و در انتها هم معاون آموزشی دانشگاه پیام نور شهر خودمان بودم که بازنشسته شدم. اول فروردین ۱۳۴۷ ازدواج کردم. آن زمان سرباز بودم. ۱۴شهریور ۱۳۴۹ اولین فرزندم حسین متولد شد که در سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید. خداوند هفت فرزند، چهار پسر و سه دختر به من عطا فرمود. همه بچهها سر خانه و زندگیشان هستند و الحمدلله همه آنها در خط ولایت فقیه و نظام هستند که بزرگترین سرمایه من است.
در دوران انقلاب خودتان و بچهها فعالیتی داشتید؟
من و بچهها تا جایی که توانستیم در خدمت انقلاب بودیم. ما در حد بضاعت خودمان فعال بودیم. آن دوران در اعتصابات فرهنگیان مشارکت داشتم. من مدیر مدرسه بودم و مدرسه را تعطیل کردم و اجازه تدریس به دبیرها ندادم. همان شب در تالار معروفی در سمنان همگی جمع شدیم و اعتصاب کردیم. کنار این فعالیتها در پخش اعلامیههای امام (ره) هم مشارکت داشتیم. حسین هم به اندازه خودش فعال بود. آنقدری که سال اول مدرسه معلمش معترض شد و بازخواستش کرد. حسین سن و سال زیادی نداشت، اما گویا روی تخته سیاه مدرسه شعارهای ضد رژیم نوشته بود.
کودکیهای حسین چطور گذشت که در جوانی به این مقام دست یافت؟
ما حسین را از همان طفولیت به مجالس روضه و نماز میبردیم. از دوران راهنمایی به بعد کنار درس خواندن و عضویت در انجمن اسلامی، عضو جهاد دانشآموزی و مسئول بسیج دانشآموزی مدرسه بود. در مدرسه کارهای تبلیغی و ارشادی میکرد. مسئول کتابخانه مدرسه بود. یکی از افراد خوش صوت در مدرسه بود که در مراسم صبحگاهی قرآن و دعا میخواند. همزمان با تحصیل در دوره راهنمایی درس حوزوی را هم شروع کرد و سه سال درس خواند. حسین در مسجد و پایگاه بسیج قد کشید. او در مسجد کلاسهای آموزشی قرآن برگزار میکرد. به تنهایی در مسجد زیارت عاشورا و دعای توسل میخواند. تنهایی یا در جمع ارتباطش با خدا برقرار میشد. شبهایی که زیارت عاشورا و دعای توسل در مسجد خوانده میشد، او حضور داشت. گاهی جمعیت بعد از نماز میرفتند و فقط چند نفر بیشتر نمیماندند.
وقتی از مسجد خارج میشد آهی میکشید و میگفت: «خدایا! ممنونت هستم که توفیق دعا را به ما دادی تا با حسین فاطمه ارتباط برقرار کنیم.» یک روز در خانه مشغول کاری بودم، صدایم زد بابا! ولی تردید داشت خواستهاش را بگوید یا نه. بالاخره گفت: «راستش برای بچههای انجمن اسلامی مدرسه کلاس قرآن گذاشته بودم. دیگر آخرهای کلاس است. میخواهم آنها را یک اردوی زیارتی به قم ببرم. تو میروی مینیبوس تهیه کنی؟ مابقی کارها را خودم انجام میدهم.» گفتم: «اگر بخواهیم از بیرون تهیه کنیم، کرایهاش زیاد میشود. اگر سپاه بدهد بهتر است، لااقل کرایه نمیدهیم.» پیگیری کردم، اما به نتیجهای نرسیدم. خودش دو مینیبوس تهیه کرد و بچهها را قم برد. وقتی از یکی دو تا از بچهها کم و کیف اردو را پرسیدم، گفتند: «مگر میشود آدم با حسین آقا باشد و خوش نگذرد؟ ما را به زیارت حضرت معصومه (س) و جمکران برد. برنامهریزیاش حرف نداشت.»
از شاخصههای اخلاقی شهید بگویید.
حسین بسیار خوش صدا و خوش قامت بود. پسرم صورت زیبایی داشت. او مکبر مسجد بود. همسایهها همیشه از اخلاقش تعریف میکردند. خیلی دوست داشتنی بود و خواهان زیاد داشت.
حسین آقا چند مرحله به جبهه اعزام شد؟
حسین در نوجوانی به عضویت بسیج پایگاه نواب صفوی محل درآمده بود. اولین بار که میخواست اعزام شود، تاریخ تولد شناسنامهاش را تغییر داد و توانست اعزام شود. پسرم سه مرحله به مدت پنج ماه و ۱۳ روز توفیق حضور در جبهه را پیدا کرد.
بار اول در آبان ۱۳۶۲ و بار دوم در دی ۱۳۶۳در لشکر ۱۷ علیبن ابیطالب و بار سوم در آذر ۱۳۶۴، در تیپ ۲۱ امام رضا (ع) در گردان موسی بن جعفر (ع) حضور داشت. اعزام اولش هم از طریق جهاد سازندگی بود. آن زمان کم سن و سال بود و از نظر جثه هم ضعیف.
روحیه معنویاش خیلی قوی و رفتارش آموزنده بود. چون از نظر جسمی ضعیف بود او را به عنوان نیروی پشتیبانی به ارومیه فرستادند. مدتی که آنجا بود، کارش پارچهنویسی، عکس گرفتن و برگزاری دعای توسل و زیارت عاشورا بود. مرتبه اول که اعزام شد من در جریان نبودم. شب تماس گرفت و گفت که بابا من ارومیه هستم. گفتم چرا اطلاع ندادی؟ گفت خودتان پای تابلو از قول امام (ره) نوشتید که «برای رفتن به جبهه نیاز به اجازه پدر و مادر نیست.» من در همان پایگاهی که حسین فعال بود، حضور داشتم. او میدانست که حضور در جهاد برای ما طبیعی است. خود من هم تنها یکبار همراه با جهاد سازندگی توانستم به جبهه اعزام شوم.
چطور از شهادت حسین اطلاع پیدا کردید؟
روزی که حاج آقا نصیری با چند نفر از برادران سپاه برای اعلام خبر شهادت پسرم به منزل ما آمده بودند، من و خانواده برای سرکشی به منزل یکی از رزمندهها رفته بودیم. آن زمان من مدیر نهضت سوادآموزی بودم و چند نفر از همکارانم به جبهه اعزام شده بودند. از خانه به ما اطلاع دادند که حاجآقا نصیری آمده با شما کار دارد. به قول معروف شستمان با خبر شد که حسین شهید شده است. وارد خانه شدیم. خوشامدگویی کردیم و نشستیم.
خودم را برای شنیدن خبر آماده کرده بودم. آنها مقدمهچینی میکردند تا زمینه را آماده کنند. قبل از اینکه آنها اعلام کنند، گفتم: «ما که میدانیم جبهه و جنگ شهید، اسیر و جانباز دارد. برای همه این اتفاقات خودمان را آماده کردیم. جانمان فدای امام و انقلاب. این انقلاب را پذیرفتیم و تا پای جان هم ایستادهایم.» وقتی دیدند اینچنین آماده هستیم، پرسیدند: «مگر کسی قبلاً به شما اطلاع داده؟» گفتم: «نه، ولی میدانم شما همین طوری به اینجا نیامدید.
آمدید خبر بدهید بچهمان به راه راست و دین و قرآن رفته است.» خدا رحمت کند حاج قاسم سلیمانی را که فرمود: «آدم باید شهید باشد که شهید بشود.» ما در حسین این روحیه را میدیدیم. افرادی هم که با حسین همرزم بودند میگفتند ما میدانستیم که حسین به شهادت میرسد. بعد از حسین، دومین پسرم هم رفت، اما همزمان با قبول قطعنامه بود و اعزام نشد. باقی بچهها هم سنشان خیلی کم بود.
قطعاً دوستان و همرزمان شهید از چگونگی شهادتش برایتان روایت کردهاند؟
دقیقاً همینطور است. بعد از شهادت حسین تعدادی از همرزمانش خاطراتی را نقل کردند که من همه آنها را جمع آوری و ثبت کردهام. دفتری را تهیه کردم و آن دفتر را دست به دست بین دوستان پایگاهی و همرزمانش میگردانم تا آنهایی که از حسینم خاطره دارند در آن دفتر بنویسند.
اتفاقاً سردار شاهچراغی یک سال بعد از شهادت حسین نامهای برایم فرستاد که حدوداً ۲۰ صفحه میشد. او در آن نامه از خاطرات حسین و آخرین لحظات شهادتش نوشته بود. سردار شاهچراغی فرمانده گردانی بود که حسین در آن خدمت میکرد. او نوشته بود: «ابتدا اصلاً نمیخواستم به حسین اجازه رفتن به عملیات را بدهم. از من انکار و از حسین اصرار. حسین میگفت من برای اینکه در این عملیات شرکت کنم به جبهه آمدم.
در نهایت او هم راهی میدان عملیاتی والفجر ۸ شد. در مرحلهای از عملیات خمپارهای به سنگر بچهها اصابت کرد و تعدادی از بچهها شهید شدند. حسین هم آنجا بود. با خودم گفتم بروم ببینم حسین که آنقدر اصرار به حضور در این عملیات را داشت در چه وضعیتی است! رفتم. حسین در حالیکه ترکش به کمر و گردنش اصابت کرده بود، خاکهای زمین را از درد با دستانش چنگ میزد. دستانش را باز کردم، اما شرایط مجروحیتش به گونهای بود که نمیشد او را تکان داد. همانجا به ذهنم رسید به حسین بگویم شهادتینش را بگوید. لحظاتی بعد دیدم حسین زمزمه میکند.
گوشم را جلوی لبهایش بردم تا شاید اگر صحبت یا وصیتی دارد بشنوم. خوب گوش دادم حسین زمزمه میکرد «السلام علیک یا اباعبداللهالحسین». سه، چهار بار این را زمزمه کرد و شهید شد. من مات مانده بودم آن جوان ۱۵ ساله در آن شرایط ذکر آخرش سلام بر حسین (ع) بود.» پسرم حسین ۲۱ بهمن در عملیات والفجر ۸ در منطقه عمومی شلمچه، جزیره امالرصاص بعد از نماز ظهر به شهادت رسید. پس از تشییع در شهر سمنان با دیگر شهیدان همسنگرش در گلزار شهدا و در جوار امامزاده یحیی (ع) دفن شد.
از ایشان وصیتنامهای بر جای مانده است؟
حسین چند وصیتنامه داشت. یکی خطاب به پدر و مادر، یکی برای بچههای پایگاه بسیج و یکی هم عمومی بود. میخواهم بخشی از وصیتنامهاش را برایتان بخوانم که نوشته: «بدانید شهید نمیخواهد در مجلس عزایش شرکت کنید، شهید میخواهد که اسلحهاش روی زمین نماند.ای کسانی که هنوز به هویت رهبری و مسئولان این انقلاب پی نبردهاید، نگویید اسلام فقط نماز و روزه است، بدانید پشتوانه این مملکت خداست و اگر نبود این مملکت در همان اوایل از بین میرفت و حتی امکان پیروزی هم نداشت.» دوستش برایمان تعریف میکرد که قبل از همه عملیاتها از طرف تعاون گردان برگههای مخصوص وصیتنامه بین بچهها توزیع میشد. هر کس گوشهای نشست و مشغول نوشتن شد.
من و حسین نزدیک هم نشسته بودیم. من نوشتم و تمام کردم. دیدم حسین یک جمله مینویسد و فکر میکند. گفتم: «حسین جان! مگر میخواهی موشک هوا کنی که این قدر فکر میکنی؟ یک جمله بنویس اگر شهید شدی، گریه نکنند و فلان جا دفنت کنند، اینکه دیگر فکر کردن نمیخواهد.» سرش را پایین انداخته بود و انگار نه انگار که با او حرف میزدم. بعد از کلی معطلی برگه را به من داد. برگهها را جمع کردم و تحویل تعاون دادم. چند ساعت بعد حسین صدایم زد و گفت: «آقا رضا! ببخشین میخواستم زحمتی بهت بدهم. من روم نمیشه برم تعاون برگه وصیتنامه رو بگیرم. یه چیز رو ننوشتم میخوام بهش اضافه کنم، میری برام بگیری؟» گفتم: «آره! براش گرفتم، ولی نفهمیدم چی رو اضافه کرد.» مدتی بعد از شهادت حسین خانهمان را به حسینیه تبدیل کردیم تا با یاد او و شهدا مراسم اهلبیت (ع) را برگزار کنیم.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/