به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان، با آن که احتمال میدادم "ارسطو" فقط به خاطر شغل و درآمد مالی ام قصد ازدواج با مرا دارد، اما بازهم برخلاف نظر خانواده و اطرافیانم تصمیم به ازدواج با او گرفتم و زندگی ام را به نابودی کشاندم به گونهای که ...
زن ۳۷ ساله با بیان این که همه پس اندازهایم را به حساب بانکی همسرم واریز کردم و حالا ناپدید شده است درباره ماجرای ازدواجش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: خیلی درباره خواستگارانم وسواس به خرج میدادم و همواره مراقب بودم تا فریب نخورم بعد از آن که فوقلیسانس گرفتم در یک شرکت معتبر مشغول به کار شدم و درآمد خوبی داشتم، اما برای سخت گیری هایم درباره افراد هنوز ازدواج نکرده بودم با این حال همواره مراقب بودم تا مورد سوء استفاده شیادان و کلاهبرداران قرار نگیرم تا این که شش ماه قبل با جوانی آشنا شدم که بازاریاب بود. او برای یک شرکت فروش لوازم آرایشی کار میکرد و به نوعی برای تبلیغات فروش کالا با شرکت ما نیز در ارتباط بود.
او وقتی متوجه شد که من با مادر پیرم زندگی میکنم و اوضاع مالی خوبی دارم مدام برایم پیامهای عاشقانه میفرستاد، "ارسطو" ۱۰ سال از من کوچکتر بود و به همین دلیل پیامهای او را زیاد جدی نمیگرفتم و گاهی پاسخش را با ابیاتی از شعرا یا جملات ادبی میدادم، ولی طولی نکشید که من هم احساس کردم به او علاقهمند شده ام.
در عین حال من و ارسطو هیچ سنخیتی با هم نداشتیم. اندیشیدن به ازدواج با یکدیگر بسیار اشتباه بود وقتی ارسطو با ابراز علاقه هایش اصرار به ازدواج با من داشت به او گفتم حتی اگر موقعیتهای اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی را هم نادیده بگیریم باز هم از نظر سنی تو ۱۰ سال از من کوچکتر هستی و از نظر عرف جامعه ازدواج ما عاقلانه نیست.
با آن که این جملات را بر زبان میآوردم، اما باز هم نمیتوانستم ارسطو را فراموش کنم و به قول معروف درگیر یک عشق خیابانی شده بودم. وقتی موضوع را با مادر و اطرافیانم در میان گذاشتم آنها به شدت با این ازدواج مخالفت کردند و اعتقاد داشتند این گونه ازدواجها فرجام خوشی ندارد و خیلی زود به جدایی میانجامد، ولی من خودم را توجیه میکردم که به راحتی امور زندگی را در دست میگیرم و از همه چیز به خوبی مراقبت میکنم.
خلاصه ارسطو به تنهایی به خواستگاری ام آمد و مدعی شد، چون پدر و مادرش مخالف ازدواج ما هستند باید در برابر یک عمل انجام شده قرار بگیرند. این گونه بود که حرف هایش را باور کردم و با مهریهای ناچیز به عقد او درآمدم. هنوز یک هفته بیشتر از ثبت ازدواجمان نگذشته بود که ارسطو از من خواست خودرو ام را به نام او سند بزنم و حسابهای بانکی ام را به نام او واریز کنم چرا که مدعی بود مرا خیلی دوست دارد و از این به بعد نباید مانند گذشته کار کنم.
او میگفت: "من همانند کوه پشتیبانت هستم. تو باید استراحت کنی و به امور خانه بپردازی". من هم به خاطر پیامهای عاشقانهای که از او در خاطرم باقی مانده بود حرف هایش را باور میکردم و هر آن چه داشتم به نام او ثبت کردم، اما هربار که از او میخواستم مرا به خانواده اش معرفی کند با هر بهانه ای، این موضوع را به فرصتی دیگر موکول میکرد به طوری که رفتارهای او آرام آرام برایم زجرآور شده بود.
شش ماه از ازدواج ما میگذشت و او شبها به خانه خودشان میرفت تا خانواده اش متوجه ازدواج ما نشوند از سوی دیگر نیز کاری از دستم برنمی آمد چرا که میترسیدم مورد سرزنش دیگران قرار بگیرم و بگویند ازدواج "هما" فقط شش ماه طول کشید با این تفکر همواره سکوت میکردم تا ببینم سرنوشتم چه میشود، ولی مدتی قبل یک شب ارسطو از من خداحافظی کرد تا به خانه خودشان برود چند دقیقه بعد صدای زنگ گوشی او را شنیدم که روی مبل جا گذاشته بود.
وقتی خواستم به آن شماره ناشناس پاسخ بدهم ناگهان زن جوانی از آن سوی خط قربان صدقه ارسطو رفت که دیر کرده است. مضطرب و حیرت زده پرسیدم شما؟ ولی آن زن بلافاصله گوشی را قطع کرد. هنوز ناباورانه به آن شماره ناشناس خیره شده بودم که ارسطو سراسیمه وارد خانه شد و با چهرهای رنگ پریده گوشی را از دستم قاپید و از خانه خارج شد بعد از آن بود که فهمیدم ارسطو زن صیغهای دیگری هم دارد و با من فقط به خاطر شرایط اقتصادی ازدواج کرده است. از آن روز به بعد ارسطو ناپدید شد و به تماس هایم نیز پاسخ نمیدهد. حالا من مانده ام با دنیایی از غم و تنهایی، اماای کاش ....
با صدور دستوری ویژه از سوی سرهنگ ابراهیم خواجه پور (رئیس کلانتری آبکوه) رسیدگی کارشناسی به این پرونده توسط مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.
منبع: خراسان
انتهای پیام/