سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

ماجرای نجات یافتن یک اعدامی از چوبه دار

در این گزارش به ماجرای یک اعدامی که از مرگ حتمی نجات یافته، پرداخته شده است.

به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان، «ردیف وایسوندنمون. یه کیسه هم کشیده بودن رو سرمون که نبینیم. دکمه رو که زدن صدای بلند شدن جرثقیل اومد، چشمام رو از ترس به هم فشار می‌دادم، مرگ همین بود؟ اگه اینه خب چه راحته.»

این واضح‌ترین تصویر از یک اعدام است، بهتر بگویم روایتی واقعی که برای یک اعدامی اتفاق می‌افتد؛ اما انگار مرگ آن‌هم با اعدام با طناب ‌دار آنقدر راحت نیست، محسن زنده ماند! جرثقیل اجرای حکم درست عمل نکرد.

قسمت‌هایی از صحبت‌های مادر محسن پسری ۲۳ ساله که حدود هفت هشت سال پیش به اتهام ارسال یک اس‌ام‌اس یا همان «پیامک» که حاوی تهدید به کشتن مقتول بوده است، دستگیر و روانه زندان شد.

۶ سال را در زندان سپری کرد. پس از اینکه پنج سال از عمرش را در زندان به دلیل اتهام به قتل گذراند، او را برای اجرای حکم قصاص تا پای چوبه‌ دار بردند، اما ...

در روز اجرای حکم قصاص، چهار پنج نفر بودند. قرار بود با زدن کلید جرثقیل اعدام، سر هر چهار، پنج زندانی محکوم به قصاص بالاتر از چهارپایه اعدام خم شود و نفسشان قطع، اما به طرزی بسیار عجیب سر محسن با زدن کلید جرثقیل با طناب ‌دار بالا نرفت. همان لحظه بود که به بند منتقلش کردند و حکم پرونده را به تعویق انداختند. با به تعویق افتادن اجرای حکم قصاص، با پرداخت ۱ میلیارد و ۱۵۰ میلیون تومان دیه، محسن در سال ۹۹ از زندان مرکزی خرم‌آباد آزاد شد.

محسن تا قبل از اینکه پایش به زندان باز شود اعتیاد نداشت اما در داخل زندان به مصرف موادمخدر روی آورد. پس از آزادی توسط خانواده‌اش به کمپ ترک اعتیاد برده شد، اما حالا در این یک سالی که آزاد شده است با وجود بیکاری و ترک اعتیادش وضعیت روحی‌اش به هم ریخته است تا حدی که از شدت پرخاشگری خانواده او مجبور شدند محسن را در بیمارستان بستری کنند.

از آن اتفاق دردناک برای خانواده محسن هفت، هشت سالی می‌گذرد. مادر محسن از بدترین روزهای زندگی‌شان با گله می‌گوید.

عزیمت به خرم‌آباد

او وقتی مطمئن شد که خبرنگار ما از طرف شخصی که او می‌شناسد تماس می‌گیرد خیالش راحت شد و تنها با یک سوال در مورد پسرش صمیمی صحبت می‌کند: «کاش بشه یه روز بیای از نزدیک برات همه چی رو بگم. داستانش طولانیه عزیزم. اینا چندتا دوست بودن. محسن و سه، چهارتا دیگه. ما کرج می‌شینیم. چند سال پیش یکی از دوستای محسن پا شد از خرم‌آباد اومد دو، سه روز خونه ما. منم به خاطر محسن ازش پذیرایی کردم. نشست زیر پای محسن که پاشو جمع کن دست زن و بچه‌ات رو بگیر بیا خرم‌آباد. اون موقع دختر محسن سه ماهش بود عزیزم.»

مادر محسن در میان کلماتش مرتب واژه عزیزم را تکرار می‌کند. تکه کلامش است. او توضیح می‌دهد که بالاخره دوست محسن راضی‌اش کرد که به همراه زن و بچه‌اش برای زندگی به خرم‌آباد برود: «عزیزم، دست زن و بچه‌اش رو گرفت و رفت خرم‌آباد. خودمم خرم‌آبادیم. ازدواج که کردم اومدیم کرج. کجا بودم؟»

این زن دلشکسته نفس عمیقی از سر ناراحتی می‌کشد و ادامه می‌دهد: «آره عزیزم، رفتن خرم‌آباد. خونه‌ای که محسن گرفت نزدیک خونه همین دوستش بود. این دوستش همش خونه محسن بود. زن محسن عروسم تا پاش رو می‌ذاشت بیرون اونم می‌اومد اونجا. نیست معتاد بود وقتی می‌رفت زن محسن که برمی‌گشت خونه با پسرم دعواشون می‌شد که چرا این دوستت میاد اینجا مواد می‌کشه. خلاصه سرت رو درد نیارم یه روز که اومد خونه محسن رفت تو دستشویی در و بست و شروع کرد مواد کشیدن. محسن هم بهش گفته بود بابا اینجا مواد نکش زنم میاد دعوا می‌کنه با من. موادش رو می‌کشه و می‌ره. زن محسن میاد و دعواشون می‌شه. محسنم از تو گوشیش از این پیامک‌ها می‌ده که یه بار دیگه بیای خونه ما می‌کشمت. می‌دونی چیه عزیزم، ما لرها بخوایم به یکی بگیم می‌زنمت می‌گیم می‌کشمت. هیچی همین پیامک شد بدبختی محسن. دو سه روز بعدم یهو خبر می‌رسه که دوستش کشته شده. هنوزم نمی‌دونیم کی بوده، کی زده اما پسر بیچاره من به خاطر همون اس‌ام‌اس دستگیر شد.»

خطای انسانی بود یا کار خدا؟

مادر محسن شروع می‌کند به گله و زاری: «پسر من آزارش به یه مورچه هم نمی‌رسه، نمی‌دونم چه جوری بهش گفتن تو قاتلی. زندگیمون شیش، هفت سالی پاشید. کل زندگیمون رو دادیم رفت. بعد چهل سال سختی گفتم صاحب‌خونه شدیم که سر دیه محسن مجبور شدیم اونم بفروشیم. شوهرم بازنشسته هست.»

او از مدت زندان بودن پسرش و لحظه بردن محسن در پای چوبه‌ دار می‌گوید: «سه، چهار نفر از دوستاش رو گرفتن اما می‌گفتن محسن قاتله. چی می‌گن بهش تهمت زدن، ها؛ اتهام، اتهام قتل زدن به بچه‌ام. خدا به سر شاهده محسن قاتل نبود. اصلا اینا به چه درد روزنامه می‌خوره مگه اون روزا برمی‌گرده؟»

بغض در میان کلمه آخر نشست و برای چند لحظه صدایش قطع شد انگار تلفن هم قطع شد؛ گریه‌اش تمام می‌شود: «بله، عزیزم. قرآن گرفتم عکس محسن رو پشت قرآن چسبوندم و رفتم حرم امام رضا. اون جا اینقدر گریه کردم و بلند بلند با خدا حرف زدم اون متولی‌های حرم اومدن و من رو ساکت کردن و رفتن. یهو دیدم تو بلندگوهای حرم تا تو کوچه‌های اطرافش صدا پخش می‌شد که داشتن می‌گفتن برای این جوون دعا کنین. شیش سال زندان بود. یه سال قبل اینکه بخواد آزاد شه بردنش پای چوبه ‌دار که اعدام شه. این تیکه رو خود محسن باید براتون تعریف کنه.»

سوال می‌کنم؛ پسرتان می‌تواند صحبت کند؟ «نه عزیزم. اون افسرده شده تازه از بیمارستان اومده. اگه بدونی چقدر خرج دوا دکترش کردیم. پسر دسته گلم رو تو زندان معتاد کردن. نمی‌دونم کی هر کی بود خدا ازش نگذره. وقتی اومد بیرون بردیمش کمپ ترکش بدیم. ترک کرد حالا اومده بیرون افسرده شده پرخاشگر شده واسه همین بردیمش دکتر. دکترم بیمارستان بستریش کرد. آره عزیزم، سختی زیاد کشیدم دوازده بار اومدم تهران تو این دادگاه‌ها. تموم کوچه پس‌کوچه‌هاش رو با پای پیاده گز کردم. زمین می‌خوردم و پا می‌شدم خب سنی ازم گذشته، ولی می‌گفتن الا و بلا محسن قاتله. واسه همینم بردنش پای چوبه دار. روز اعدام سه، چهار نفر بودن. محسنم جز اون اعدامیا بود. می‌گم خود محسن قشنگ تعریف می‌کنه می‌گه؛ ردیف وایسوندنمون. یه کیسه هم کشیده بودن رو سرمون که نبینیم. می‌گه دکمه رو که زدن صدا بلند شدن جرثقیل اومد چشمام رو از ترس به هم فشار می‌دادم یهو گفتم مرگ اینه خب چه راحته. بعد چند ثانیه می‌بینه سمتش دویدن و کیسه رو از سرش برمی‌دارن و می‌برنش تو بند. اونجا بود که چی می‌گن پرونده؟ انداختن تو جریان برای خیرین که کمک کنن. پسرم بی‌گناه بود امام رضا پشتش بود. عکسشم پشت قرآن.»

دارو ندارشان را دادند

دلش را به این کلمات خوش می‌کند و روزهایی که برای رضایت نزد مادر مقتول می‌رفته است را به تصویر می‌کشد: «کی وقتی پسرش رو متهم به قتل می‌کنن می‌زنه زیر خنده؟ هان! عزیزم؛ برای بار دوم رفته بودم برای رضایت که محسن رو ببخشن، مادر مقتول رو نشناختم. بار اول رفتم، قرآن برده بودم و عکس محسن رو پشت قرآن چسبونده بودم. دیدم یه زن لاغر، خیلی لاغر در رو باز کرد. ولی این‌بار چاق شده بود خیلی چاق. دفعه دومی رو می‌گما؛ نشناختمش بهش گفتم با فلانی کار دارم. گفت خودمم زدم زیر خنده اونم خندید. جفتمون خندیدیم.»

او ادامه می‌دهد: «آره عزیزم، اینم از جریان ما. حالا محسن بیکار گوشه خونه افتاده. هر روزم داره افسرده‌تر می‌شه. دخترش امسال رفته کلاس اول. تا دو ماه پیش زنشم این جا پیش ما بود گفت خونه می‌خوایم. خب جوونه دلش می‌خواد سر خونه زندگیش باشه. گفتم خودت می‌دونی که هر چی داشتیم رو دادیم تا رضایت بدن. عروسم یه ماه دیگه یه دختر دیگه به دنیا می‌آره. مادر مقتول به من گفته بود هر چقدر پول خونه‌ای که توش زندگی می‌کنین هست اون رو در عوض دیه می‌خوام. از اون سه تا متهم دیگرم دیه گرفته بود. حالا فهمیدین چرا مادر مقتول برا بار دوم که رفتم پیشش چاق شده بود و نشناختمش! خلاصه ما هم زنگ زدیم بنگاه اومد و گفت این جا یک میلیارد و ۲۵۰ میلیون تومن می‌ارزه ولی چون عجله داشتیم یک میلیارد و دویست میلیون تومن خریدن اونم ۵۰ میلیون تومن زیر قیمت. الان دیگه ماییم و یه حقوق بازنشستگی شوهرم. سه میلیون تومنش بابت وام و قرض و قوله می‌ره. یک میلیون و نیمشم بابت کرایه خونه. چه جوری برای عروسم خونه بگیرم. حالا اگه برا محسن به درد نمی‌خوره چرا بنویسی عزیزم! به درد می‌خوره؟»

مادر محسن در انتها با شنیدن اینکه امیدوارم این گزارش بتواند به وضعیت محسن کمک کند، به جای خداحافظی می‌گوید: «خیر ببینی عزیزم.»

منبع: روزنامه اعتماد

انتهای پیام/

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.