سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

ترسناک‌ترین جملات کودکان که خون را در رگ های والدین منجمد کرد!

کودکان در عین حال که بامزه هستند، گاهی اوقات حرف‌ های عجیب و ترسناکی می‌ زنند که بزرگسالان را وحشت زده می‌ کند.

به گزارش خبرنگار حوزه اخبار داغ گروه فضای مجازی باشگاه خبرنگاران جوان به نقل از arabiyaa، کودکان بدون شک بامزه و جذاب هستند اما به نظر می‌رسد گاهی می‌توانند با نیروهای ماوراء الطبیعه نیز ارتباط داشته باشند و حرف‌های ترسناکی بزنند. در این باره تئوری‌های زیادی مطرح شده است که تمامی شان در یک نکته مشترک هستند، فرضیه‌های مذکور دلیل این موضوع را دور بودن کودکان از هنجارهای اجتماعی می‌دانند.

این ماجرا حقیقت داشته باشد یا نه قصد داریم در ادامه نگاهی داشته باشیم به برخی تجارب دلهره آور که والدین و بزرگ‌ترهای کودکان با ما در میان گذاشته اند، آنها حرف‌هایی از زبان بچه ها شنیده اند که واقعا تامل برانگیز و ترسناک است.

۱: منتظر اتوبوس بودم که به سرکار بروم. دختر غریبه‌ای کنارم ایستاد و به من خیره شد، از او پرسیدم که چرا خیره شده ای. او گفت: "خیلی زیبا هستی." در پاسخ از او تشکر کردم، اما او به من گفت: "آنقدر زیبایی که می‌خواهم صورتت را از بین ببرم."

۲: متوجه شدم پسرم آنقدر از آب می‌ترسد که از دوش گرفتن امتناع می‌کند، علت ترسش را از او پرسیدم و او پاسخ داد: "چون قبلا غرق شده بودم از آب می‌ترسم."

۳: نیمه‌های شب دختر هفت ساله ام من را از خواب بیدار کرد و گفت: "مادر، مریم (Marry) می‌گوید باید از خانه اش برویم وگرنه ما را می‌کشد."  نکته وحشتناک ماجرا این است که نام صاحب قبلی خانه مریم بود.

۴: وقتی دخترم چهار ساله بود یک روز به من گفت: "مادر یادت نمی‌آید که تو دختر بودی و من مادر بودم و آمدند سر ما را بریدند؟"

۵: وقتی در حال تماشای تلویزیون بودم پسرم جلوی من ایستاد و با نگاه عجیبی  به من خیره شد و گفت که یک روز تو را می‌کشم.

۶: وقتی به خانه جدید نقل مکان کردیم، دخترم روی تخت نخوابید و تصمیم گرفت روی زمین بخوابد از او دلیلش را پرسیدم و او پاسخ داد: "دختری که قبل از من اینجا بود می‌گوید این تخت من است."

۷: پسرم دیر وقت من را از خواب بیدار و در گوشم زمزمه کرد: "الان باید برویم. من نمی‌خواهم او صدای ما را بشنود."

۸: شنیدم که دختر چهار ساله ام آهنگی را می‌خواند که مادرم در کودکی برای من می‌خواند، از او پرسیدم که آن را از کجا یاد گرفته است، گفت: "مادربزرگ همیشه قبل از خواب آن را برای من می‌خواند." اما مادربزرگش پنج سال قبل از تولد او فوت کرده بود.

۹: وقتی زمان خواب رسید، پسرم به من گفت: "خداحافظ بابا." وقتی به او گفتم باید بگوید شب بخیر او گفت: "نه، این بار باید بگویم خداحافظ."

۱۰: دخترم یک بار به من گفت: "پدر، آنقدر دوستت دارم که می‌خواهم سرت را جدا کنم و هرکجا که می‌روم با خودم ببرم."

۱۱: بچه‌های کوچک همیشه چیز‌های عجیب و غریبی می‌دانند که قبلا جلوی آن‌ها نگفته ایم، پسر کوچکم به من گفت که خواهر بزرگترش هر شب به ملاقاتش می‌آید، وقتی از او پرسیدم در مورد کدام خواهر صحبت می‌کند او به من گفت: "همان فرزندی که سال‌ها قبل از تولدم سقطش کردی."

۱۲: در حالی که من در بالکن خانه ایستاده بودم و بچه‌های محله بازی می‌کردند، دختر همسایه به من نگاه کرد و گفت: "فرزندت چه زمانی به دنیا می‌آید؟" از سوال او تعجب کردم و عصر همان روز متوجه شدم که باردار هستم.

۱۳: یک شب از خواب بیدار شدم و دیدم برادرزاده ام نزدیک من ایستاده است، از او پرسیدم اینجا چه کار می‌کنی، گفت: "برو تو اتاقت بخواب و هرگز روی مبل نخواب. مرد غریبه وقتی خوابیده بودی تورا تماشا می‌کرد." اما فقط من، خواهرم و پسرش در خانه حضور داشتیم و شخص دیگری در خانه نبود.

۱۴: داشتم دختر سه ساله ام را می‌خواباندم که از من پرسید که چرا الان باید بخوابد. به او گفتم که دختر بچه‌ها باید زود بخوابند. او ناگهان بلند شد و به یکی از گوشه‌های اتاق اشاره کرد و گفت: "پس این دختر چه؟" وقتی برگشتم، کسی را پیدا نکردم.

۱۵:  یک روز برادرزاده کوچکم را در حال نقاشی کشیدن دیدم و وقتی به نقاشی اش نگاه کردم متوجه آن نشدم. از او پرسیدم چه چیزی کشیدی؟ به من گفت: "یک زن حلق آویز شده. خودش به من گفت که آن را بکشم."

۱۶: دختر چهار ساله‌ای ساعت شش صبح پدرش را از خواب بیدار کرد و گفت: "بابا، می‌خواهم تمام پوستت را دربیاورم."

۱۷: یک شب بچه ام از خواب بیدار شد و شروع به داد و فریاد زد: "مامان! چیزی زیر تخت من است." به درخواست او زیر تختش را جستجو کردم و چیزی پیدا نکردم و گفتم زیر تختش چیزی نیست. گفت: "بله، او اکنون پشت تو ایستاده است." حرف‌های او مرا وحشت زده کرد، زیرا واقعا احساس می‌کردم که کسی پشت من ایستاده است.

۱۸: پدری می‌گوید دخترم که سه سال بیشتر ندارد، کنار برادر کوچکش ایستاد. به او اشاره کرد و گفت: "پدر، او یک هیولا است، باید از شر او خلاص شویم، باید او را دفن کنیم."

۱۹: مادری با بچه‌اش رانندگی می‌کرد که بچه به مادر گفت: "مادر من وقتی در شکم تو بودم تو تصادف کردی." مادر به وی می‌گوید که درست است و او در این حادثه آسیبی ندیده است. او گفت: م"ی‌دانم، با یک مرد سفیدپوش داشتم تو را تماشا می‌کردم و او به من گفت که حالت خوب است."

۲۰: با برادر کوچکم در اتاق نشیمن نشسته بودم که ناگهان به سمت دیوار چرخید و چند دقیقه به آن خیره شد و سپس گفت: "الان نه." مدت کوتاهی بعد برای تماشای تلویزیون برگشت و دوباره به دیوار نگاه کرد و گفت: "بعدا میبینمت."

۲۱: شب‌هایی که خواهرم از سر کار دیر به خانه می‌آمد، من از بچه‌های او مراقبت می‌کردم و وقتی که آن‌ها می‌خوابیدند جلوی تلویزیون می‌نشستم تا خواهرم به خانه بیاید. بعد از اینکه آنجا را ترک کردم روز بعد خواهرم به من زنگ زد و گفت که بچه‌ها می‌گویند من تمام مدت جلوی در اتاقشان ایستاده بودم و لبخند می‌زدم.

۲۳: برادرم شب‌ها در خواب راه می‌رود و یک شب در حالی که خواب بود به اتاق من آمد و گفت: "مراقب شیطان پشت سرت باش."

۲۴: ما به یک خانه جدید نقل مکان کردیم و وقتی داشتیم وسایل را داخل خانه می‌بردیم، پسر کوچکی آمد و گفت: "مادرم گفته به شما بگویم افرادی که قبل از شما اینجا زندگی می‌کردند در حیاط خلوت دفن شده اند." پسر بچه سریع می‌رود و دیگر خبری از آن نمی‌شود.

۲۵: وقتی در پارک نشسته بودم و کتاب مورد علاقه ام را می‌خواندم، پسر کوچکی به سمت من آمد و به آرامی گفت: "مردی که کنارت ایستاده می‌گوید یک روز می‌خواهد تو را بکشد. مراقب خودت باش." اما کسی کنار من نبود.

۲۶: پسر کوچکم یک بار از من سوال عجیبی کرد. او گفت: "پدر، اگر زبان کسی را ببرم، می‌میرد یا زنده می‌ماند؟"

۲۷: دخترم به من گفت که ارواح واقعی هستند، زیرا هر شب یکی از آنها در گوش من زمزمه می‌کند.


بیشتر بخوانید


انتهای پیام/

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۶۶
در انتظار بررسی: ۰
رها
۱۳:۵۱ ۲۱ دی ۱۴۰۲
خاله ی من میگه: یه شب وقتی میخواسته دخترخاله ی سه ساله ام را بخوابونه دختر خاله ام گفته میشه پیش شما بخوابم ؟ خاله ام هم گفته نه تو دیگه بزرگ شدی و باید تو اتاق خودت بخوابی. دختر خالم جواب داده ولی اون مرده که جلوی کمد وایستاده خیلی ترسناکه و نمیزاره بخوابم. خاله ام کسی رو پیدا نکرده و دختر خالم تو خواب جیغ می‌زده !!!!!!
ارمی
۱۶:۴۵ ۱۹ آذر ۱۴۰۱
من یک بار شب تنها بودم خونمون قدیمی بود و دور و ورمون هیچ کس زندگی نمیکرد من داشتم ساعت نه و نیم اینا بود داشتم فیلم میدیم هوا خیلی تاریک بود یکی زنگ درو زد منم رفتم باز کردم یه پیر زن بود حالش خیلی بد بود همش کمک میخواست ترکی حرف میزد یه چیزایی میگفت ولی من نمیفهمیدم اوردمش تو خونمون و زنگ زدم به پلیس تلفتو که گذاشتم برگشتم پیش خانمه دیدم هیچ کس نیست همه خونرو گشتم نبود پلیس که اومد همرو تعریف کردم ولی باور نکردن گذشت دوهفته بعدش رفتیم قبرستون نزدیک خونمون تا بریم سر قبر پدر بزرگم دوباره پیرزنرو دیدم بالای سر یه قبر نشسته بود رفتم پیشش وقتی به قبره نگاه کردم عکس پیرزنه روش بود با لحجه ترکی بهم گفت اینجا خونه منه بعدشم ناپدید شد
حسین
۱۹:۱۷ ۲۰ آبان ۱۴۰۱
خیلی ترسناک بود
ناشناس
۱۶:۱۳ ۲۶ شهريور ۱۴۰۱
من وقتی دخترم ۳ سالش بود با گریه از خواب بیدار شد دویید تو پذیرایی و هی میگفت مامانم کو من گفت بیا اینجام بعد گفت نه اون یکی مامانمو میگم اون لحظه خون تو تنم یخ زد
.....
۱۴:۰۴ ۰۶ شهريور ۱۴۰۱
من مامان بابام باور نمی کنند ولی خودم مطمعنم بچه بودم ۳ تا ۸ سال ی پسر ی مرد و ی پیر زن تو حموم خونه قبلی مون زندگی میکرد هنوزم گاهی ب فکرشونم میوفته یادم خود ب خود
سید بیژن خامنه ای
۰۹:۴۴ ۲۱ تير ۱۴۰۱
این مطلب بسیار خواندنی و در عین حال مفید هم بود
از عزیزانی که کمک کردن این مطالب جالب به دست ما
برسد خیلی خیلی ممنونم و دست تک تکتون زو میبوسم
با تشکّر سید بیژن خامنه ای
سارا
۱۴:۳۲ ۲۰ خرداد ۱۴۰۱
سلام من اصلا باور نمی کنم . شاید بعضی ها واقعی باشند. ولی بعضی ها الکیه
سارا
۱۴:۳۲ ۲۰ خرداد ۱۴۰۱
سلام من اصلا باور نمی کنم . شاید بعضی ها واقعی باشند. ولی بعضی ها الکیه
ناشناس
۰۰:۱۷ ۱۶ فروردين ۱۴۰۱
من قبلا که حدودا۵یا ۶ سالی داشتم واقعا برام هنوزم عجیبه داشتم با خمیر بازی ،بازی میکردم و آدمک باهاش درست کردم بعد میخواستم بهش غذا بدم ،دهنش باز شد و اون و خورد
ناشناس
۱۰:۱۳ ۲۰ فروردين ۱۴۰۱
خیلی مسخره
ناشناس
۱۵:۵۶ ۲۱ اسفند ۱۴۰۰
من هم پرونده روز پیش وقتی خواب بودم متوجه شدم که کسی در گوشم میگوید فردا معلمتان مطالعات را ازتان میپرسد من هم با ترس بیدار شدم و به کنار پدر مادرم رفتم و آن جا خوابیدم صبح روز بعد. واقعا دیدم که معلممان مطالعات را از ما پرسید! این خیلی برای من جالب بود تا بفهمم کیه
اما ترس از این که بفهمم کیه هم داشتم
ارغوان
۲۰:۱۱ ۱۱ آذر ۱۴۰۰
۱ یا ۲ سال پیش خونه ی خالم بودم و اونجا خوابیدم صبح خالم ازم پرسیدم دیشب از جات پاشدی و بهم گفتی ک میخوای بری آب بخوری ولی من دیشب خوابیده بودم و پا نشدم ک برم آب بخورم
هستیشونم:)
۱۷:۰۲ ۰۱ مرداد ۱۴۰۱
دوست عزیز این یک چیز کاملا عادی هست
درسته میگن هنگام خواب مغز ما کار میکنه
ولی خب همشه نه
بعضی وقت ها ما اونقدر خسته میشیم
شاید حتی یادمون بره کجا خوابیده بودیم
و این یک چیز خیلی عادی هست که تموم
ما درکش میکنیم!
ناشناس
۱۶:۵۹ ۰۴ آذر ۱۴۰۰
سلام
من بچه که بودم درخانه مادربزرگم درسالهای ۵۴و۵۳ دختربچه ای رامیدیدم وباهم حرف میزدیم وبازی میکردیم ووقتی کسی میومد اوبشکل گربه میشدومادربزرگم هم این رازرامیدانست تا اینکه بعدازجنگ محل کارم که رانند دستگاه راه سازی بودم اورا درروستایی متروکه در مرزهای غربی وکوهستانی کشور دیدم که زنی بزرگ وبانجابت شده بود ودودختردوقلو ویک پسرهم داشت دختراش شکل بچگیش بودند ووقتی دراون مکان ظاهرمیشدندتاساعتها بوی عطروگلهای خوشبودرفضا بودوهمه تعجب میکردند وبچه هایش درداخل میدان مینها بازی میکردندوهیچیشان نمیشد حتی وقتی که باران میامدوچیزی بیرون داشتیم داخل چادرها ماوردند
ناشناس
۲۳:۰۶ ۱۵ آبان ۱۴۰۰
منم تو بچگی واقعا دیدم از خواهر بزرگتر م بزرگتر شدم ودارم ارومش می کنم که نترسه و واقعاً با این که بچه دو سال بودم الان سی دو سالمه انگار که واقیته وجالبتر اینجاست داداشم بعد از این که به دنیا امده ما حدود دوسه سال نتو نستیم لباس رنگی بپوشیم ما عزاداربودیم که به دنیا آمد لباس سیاه درنیاوردیم که دوباره عزادار شدیم خلاصه حدود دو سال طول کشید وقتی خواهر کوچکم لباس رنگی خواهر بزرگتر م پوشید داداشم گفت این مال تو نیست نپوش گفتیم چرا پس مال کیه گفت مال ابجی فلانیه واسم خواهر بزرگم گفت همه تعجب کردیم هنوز داریم فکر می کنیم که اون از کجا می دونست
ناشناس
۱۱:۲۷ ۱۴ آبان ۱۴۰۰
باسلام من یک بار براثر حادثه نمی‌دانم مردم یا بی حوش شدم درآن حدثه 5یا6 متر ازسطح زمی بالا به صورت افقی روبه زمین قرارگرفت وبدون هیچ دردی خیلی راحت وسبکبال جنازه‌ام را تماشامیکردم که برادرم بادهای ازاشناها دورم جمع وبرادر گریه میکرد یک پیره زن همسایه با دخترانش رد میشدن که به طرف جنازه من امد وسرمن رابلند کرد به‌روی زانوش گذاشت ودستش را که خیلی خنک بود به پیشانیم گزاشت ومن از بالا نگاه میکردم کهناگهان یکتونل تا یک را رد شدم واز زمین بلند شدم باسروکله خونی ودرد یاد منو بردن دکتر
.
۲۳:۲۱ ۱۴ آبان ۱۴۰۰
مگه خودت توی این متن نمیگی که مردی پس چی جور این متن رو نوشتی نکنه تو روحی
هستیشونم:)
۱۷:۰۵ ۰۱ مرداد ۱۴۰۱
این کاملا یه حس واقعی هست
ادمایی هستند که این حس رو تجربه کردند
درست مثل وقتیه که رفتی کما
ولی صداهارو میشنوی
و در مغز قسمت خواصی وجود داره که
اگه اونجا اسیب ببینه
ما میتونم اطرافمون و یاوحتی خودمون
رو بیینیم
حرف بزنیم
ولی هیچکس صدای مارو نمیشنوه
ارش
۱۱:۲۴ ۱۴ آبان ۱۴۰۰
وحشتناک ترین جمله هارو از زبان مسولان میشه شنید مثال چنان رونقد اقتصادی ایجاد کنیم مردم را خانه دار کنیم ازدواج را اسان کنیم جوانان را صاحب کار کنیم همه چی رو ارزان کنیم اونقد وحشتناک که که تا اخر عمرتون کابوس ببینید
شهرام ستاری
۱۱:۲۲ ۱۴ آبان ۱۴۰۰
از نظر روانشناسی بچه ها دوست خیالی واسه خودشون دارن که با آن بازی میکنند و حتی بشقاب در سفره میزارن و بهش غذا میدهند.اکثرا هم در خانواده هایی رایج هست که تک فرزندی دارن و بچه شخص دومی ندارد که با آن بازی کند به همین دلیل دوست خیالی واسه خودش انتخاب میکند و همه جا در کنار خود آنرا میبیند.
ساره
۲۲:۱۲ ۱۳ آبان ۱۴۰۰
پیام به من ندهید اما جالب بود
۱۰:۳۶ ۱۲ آبان ۱۴۰۰
این چیز هم می تونه راست باشه هم نه
اگه واقعیت باشه ، چون بچه ها روحشون پاکه ، پس اجنه و روح های خوب به قولی ، می تونن باهاش ارتباط برقرار کنن
و اینکه شاید اون بد ها هم از بچه سو استفاده می کنن و ب این فک می کنن ک اون ک ب کسی نمی گه ، یا اگه بگه کسی حرفش و باور نمیکنه!
و ممکنه نداشته باشه ، چون بچه ها دوست خیالی دارن و براشون مهم نی چی می گن
مثلا ممکنه فقط با اون باشن و در شرایطی بچه ی لحظه هم فراموشش نمس کنه ، باید به روانپزشک برده بشن
و باید بگم که یک سری از همین ارواح و اجنه از طریق دوست خیالی ب اون ها ارتباط برقرار می کنن .
که در هر دو مورد ترسناکع
ناشناس
۲۱:۲۲ ۱۱ آبان ۱۴۰۰
ترسناک ترین جمله برای من این بود بابا کی گوشت میخری؟
ناشناس
۱۱:۱۳ ۱۱ آبان ۱۴۰۰
بیشترش واقعیت داره
ناشناس
۱۰:۰۶ ۱۱ آبان ۱۴۰۰
سرگذشت پدر مادر بابک خرمدین چی شد نکنه ازادن لطفا خبر بزارید
ناشناس
۱۱:۴۴ ۱۱ آبان ۱۴۰۰
بچه بد بوده کشته. تموم شد رفت.
ناشناس
۱۱:۳۶ ۰۵ اسفند ۱۴۰۰
پدرش به دلیل سرطان تو زندان مرد و مادرش حبسه
حسین
۰۸:۲۳ ۱۱ آبان ۱۴۰۰
همشون نیاز به روانپزشک دارن
ناشناس
۰۸:۱۶ ۱۱ آبان ۱۴۰۰
کودکان بخاطر قوه تخیل بالایی که دارند همواره چیزهایی را در ذهن مجسم و آنها را در دنیای واقعی تصور می کنند دیدن فیلم های ترسناک به طور اتفاقی افکار آنها را جهت دهی میکند اکثر این نقل قول ها را در فیلم های ژانر ترسناک دیده ایم و با آن آشنا هستیم و متاسفانه بعضی ها با اهمال کاری اجازه می دهند کودکانشان هم به این فیلم ها دسترسی داشته باشند که نتیجه هایی اینچنینی در بر دارد
ناشناس
۰۶:۵۴ ۱۱ آبان ۱۴۰۰
از مزایای سند 2030 است .
زیاد جا نخورید و تعجب نکنید .
ناشناس
۰۳:۳۳ ۱۱ آبان ۱۴۰۰
این داستان ها حتما بخاطر هالوین میگید .
ناشناس
۰۱:۰۰ ۱۱ آبان ۱۴۰۰
همش واقعیه وبه خاطر زندگی‌های متوالی که ما داریم خاطراتی از گذشته پس ذهنمون میمونه . برای هممون پیش میاد بعضی وقتها یه چیزی یا جایی یا اتفاقی یا.... می‌بینیم با این که اولین باره برامون اتفاق افتاده ولی انگار قبلا برامون رخ داده و دیدیمش .
محمد
۱۱:۲۹ ۱۱ آبان ۱۴۰۰
تناسخ صحت ندارد
پس از مرگ بہ مرتبہ بالاتر یعنے برزخ نقل مکان می کنیم تا کمالمان را بر اساس اعمال دنیویمان طی کنیم۔
محمد سعید
۱۹:۳۰ ۱۱ آبان ۱۴۰۰
دوستمون میگه تناسخ صحت نداره و بعد از مرگ میریم برزخ انگار صد بار مرده رفته اونجارو دیده هیچی مشخص نیست شاید برزخی هم نباشه و زندگی جدیدی شروع بشه در عالمی همچون دنیای خودمون.
ناشناس
۲۰:۲۴ ۱۱ آبان ۱۴۰۰
برو بابا
....
۱۰:۲۸ ۱۲ آبان ۱۴۰۰
من نمی دونم وجود داره یا ن
ولی ی دلیل دارم ک وجود داره
فرضیه خودمع
اینکه شاید برزخ برای ی مدتیه ، ی مدت اونجاییم ، یا اینکه برزخ همون صفیع ک باید برای دمیدن در روح یک موجود صبر کنیم
باز هم هیچ چیزی مشخص نیست...
من او نیستم
۱۱:۳۰ ۰۳ خرداد ۱۴۰۱
تناسخ که قطعا صحیح نیست.
درباره این که یه لحظه رو اینگار قبلا دیدیم حرفای زیادی هست
یکی از حرفای علمی که هست که منطقی هست اینه که وقتی یک داده از چشم یا گوش وارد مغز میشه اول میره تو ناخوداگاه مغز بعدش وارد بخش خوداگاه میشه
واسه همین بعضی اوقات اینگار قبلا هم اون اتفاق افتاده درحالی که اول رفت تو ناخوداگاهمون و اینطوری فکر می کنیم که قبلا اتفاق افتاده
ناشناس
۰۰:۳۱ ۱۱ آبان ۱۴۰۰
ازینا نذارید بابا نصفه شبی ترسیدیم
داوود
۲۳:۴۴ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
هم از نظر عقل و منطق و تفکر منطقی و انتقادی و هم از نظر عقاید اسلامی، این مطالب ارزش و اعتبار چندانی ندارند، به ویژه ترسناکترها!! ممکن است حتی اتفاقات تصادفی و حرف‌های بی دلیل باشند.
محمد سعید
۱۹:۲۷ ۱۱ آبان ۱۴۰۰
سلام. از نظر شما که فقط همه چیز را را عقاید اسلامی تطابق میدید این مطالب عجیبه. درحالیکه قرآن شما سوره ای به نام جن داره و عوالم غیبی و موجودات غیبی سخن گفته نه من نه شما علم اینو نداریم که بخوایم راجب خارج از عالم مادی حرف بزنیم پس بهتره خودمون و فیلسوف نبینیم و همه چیز و رد نکنیم
ناشناس
۲۲:۳۶ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
منم وقتی بچه بودم یک بچه بزرگتر کنارم آمد و گفت یک روز از همه لحاط بدبخت میشویم همه ی ماها...الان به این نتیجه که هیچ واقعا بهش رسیدم که همه ی نسل ما بدبخت شدن و دارن له میشن.این ترسناک ترین جمله بود که به واقعیت پیوست
مجتبی
۱۶:۴۹ ۱۱ آبان ۱۴۰۰
آخی نازی،تو حتما باید بری پیش روانپزشک.
ناشناس
۲۱:۵۷ ۱۱ آبان ۱۴۰۰
اون بچه هه راست گفته، منم احساس بدبختی می کنم
ساناز
۲۱:۴۰ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
مسخره بود
ناشناس
۲۰:۳۴ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
شنیدن این حرف ها از بچه ها بیشتر ناشی از کم توجهی بزرگتر ها به بچه ها و یا تربیت اشتباهه. بچه ها لوح سفیدی هستند که هر چی بشنوند رو تکرار و تمرین می کنند تا ببینند واکنش ها به حرکتشون چیست؟ تنها کار بزرگتر ها شناسوندن اعمال درست و غلط و گوشزد کردن نتایج اعمالشونه تا با تجربه تدریجی به این حرف ها برسند و به اون اطمینان پیدا کنند و دیگه خدای نکرده خطای بزرگی نکنند. ضمن اینکه به محیط و دوستان و افرادی که با اونها معاشرت دارند باید کاملا توجه کرد. هر بچه ای ممکنه از این حرف ها بزنه مهم نحوه برخورد بزرگترهاست.
محمد
۲۰:۳۲ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
من هم وقتی بچه بودم با چند تا از بچه ها برای بازی رفتیم یک مرغداری متروکه که در یک کیلومتری روستا بود یک باره چیزی شبیه به دود چند با دور دستشویی مرغداری که بیرون آن بود پیچید و به داخل رفت من فکر کردم خیالاتی شده ام و چیزی نگفتم اما بقیه یکباره باهم گفتند اون چی بود بعد هم همگی به سمت روستا فرار کردیم
صالح
۱۸:۲۹ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
دروغه منبع و سند محکم هم نداره قبول نکنید.
این کانال کافر arabiyaa کارش ترویج دروغ و مسائل خیالی وحشتناک بین مردمه.
ناشناس
۱۸:۲۹ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
وقتی بچه ای فکر کند که والدینش به اندازه او می فهمند، گمان می کند که والدینش در مواقع اضطراری نمی توانند به خوبی از او حمایت کنند و این مشکلات پیش می آید.
باید به بچه ها یاد بدهیم که خداوند پناه همه است و به همه زیبایی و قدرت و البته به همان اندازه هم مسوولیت داده است. و به بچه ها اطمینان بدهیم که تا حد توان حامی شان هستیم.
حقیقت
۱۸:۲۷ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
پناه بر خدا
ولی اینا دیگه خیلی پیاز داغش رو زیاد کردن.
خودم بچه بودم وقتی انیمیشن و فیلم تخیلی تماشا میکردم بعدش مدام همون جملات شخصیت ها رو با خودم تکرار میکردم.
و اصلا برام مهم نبود که آیا این ها مفهوم داره یا نداره.
بچه ها این خصوصیت رو دارند و یه موضوع ذاتی کاملا طبیعیه.
ناشناس
۱۸:۰۸ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
منم تقریبا دو سه ساله که بودم یه مردی رو پشت چوب لباسی میدیدم هرچی جیغ میزدم این مرده رو ببینید هیچ کس نمیدیدش فکر میکردن دروغ میگم
حنانه
۱۱:۰۵ ۲۲ دی ۱۴۰۰
چطور دو سالگی ت رو یادته اخه؟
ناشناس
۱۷:۲۷ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
با این نوع مطالب معصومیت بچه ها رو زیر سوال میبرین. مسلما هستند بچه هایی که از روی رفتارهاشون میشه پیش بینی کرد که درآینده بزهکار بشن و آینده خوبی در انتظارشون نباشه.ولی وقتی به طور کلی نگاه کنیم اکثر بچه ها فارغ از ملیت و دین و نژاد و مذهب و محل تولد و زندگیشون،بی گناه و معصوم هستند و از جمله زیباییهای دنیا وجود همین بچه هاست.
ف.خ
۱۷:۲۱ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
شایدهم بعضی هاشون حقیقت باشه...آخه دختر خودم وقتی دوسالش بود رفتیم به خونه ای که مشهور بود به داشتن اجنه.توی حیاط بودیم و بغل من بود یهو برگشت انتهای حیاط رو که انباری زیر زمینی بود نگاه کرد و مات موند بعدشم سریع روشو برگدوند و توی بغلم قایم شد...خیلی این حرکتش برامون عجیب بود انگار چیزی میدید که ما نمی دیدیم.
ناشناس
۱۷:۰۰ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
این همه ارجیف سر هم کردی که چی بشه هدفت چی
ناشناس
۱۶:۳۳ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
منم وقتی بچه بودم برام داستان جن و روح میگفتن همش از این توهما داشتم ولی خب این داستان هام بعضیاشون ساختگیه بعضیاشونم تحت تاثیر همین فیلم ها و داستان هاییه که براشون تعریف میشه
ناشناس
۱۵:۴۶ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
موبه تنم سیخ شد
ناشناس
۲۱:۳۵ ۱۱ آبان ۱۴۰۰
چرا
ناشناس
۱۵:۲۲ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
دمت گرم عالی و جالب بود ممنون
حسام الدین
۱۵:۰۲ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
من هم دیدم بچه هایی رو که همچین حرفایی میزنن. انگار واقعا هرچیزی که می بینن رو میگن، ولی ما اونارو نمی بینیم. شاید معصومیتشون این توانایی رو در بچه ها ایجاد میکنه
شیراز
۱۴:۴۳ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
الان خون رو تو رگای ما هم منجمد کردید با این مطلبتون
ناشناس
۱۴:۱۸ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
اینها یا تأثیر توهمات ناشی از ترس، تنهایی یا بیماریه، یا تأثیر فیلمهایی که میبینن، یا خاطراتی که خودمون یا دیگران براشون تعریف کردن یا...
این حرفها کاملا غیرعلمی و چرنده.
ناشناس
۱۳:۵۶ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
بله. از این دست جملات عجیب ممکنه ما هم شنیده باشیم
ناشناس
۱۳:۵۰ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
یکبار پسرم برگشت بهم گفت برو بمیر بابا ....بعد زد زیر گریه و گفت بیر بمیر !!!آخه نذاشتم کارتون سگهای نگهبان ببینه زدم فوتبال !
ناشناس
۱۳:۳۸ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
از دنیای بچه ها نمیشه سر در اورد. اما اگه قرار باشه کسی ببینن و حس کنن قطعاً میشه.
ناشناس
۱۳:۲۵ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
دل پاکی دارن بچه ها و معصومن
ناشناس
۱۳:۰۱ ۱۰ آبان ۱۴۰۰
مثله فیلم هاشون ...