سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

ناگفته‌های یک دختر سرراهی؛ از پرورشگاه تا مرگ فرزند ۱۹ ساله اش

سرگذشت عجیب زن جوان از شیرخوارگاهی در شیراز تا مربی غریق نجات روایتی از یک زندگی پرفراز ونشیب است.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، زن جوان بچه پرورشگاهی بود. او سال‌ها به عنوان بچه پرورشگاهی منتظر ماند تا والیدنش از راه برسند و او را با خود ببرند. زن جوان حتی پس از اینکه خانواده‌ای سرپرستی اش را به عهده گرفتند مهر بچه پرورشگاهی روی پیشانی اش خورده بود. حالا این بچه پرورشگاهی تبدیل به یک شناگر معروف شده است. شاید اگر بچه پرورشگاهی نبود هیچ وقت به موفقیت این روزهایش دست پیدا نمی‌کرد.


بشیتربخوانید


داستان زندگی عاطفه وفامنش پرفراز ونشیب است. زندگی یک زن جوان که از همان دوران خردسالی با فراز ونشیب زیادی همراه بود. زندگی عاطفه که پس گذران سال‌هایی سخت این روز‌ها یک مربی شنا و غریق نجاتی حرفه‌ای است.

حتی سنگ هم پای ناگفته‌های زن جوان بنشیند دلش آب می‌شود چه برسد به آدم. او داستان زندگی اش را اینطور بازگو می‌کند.

یک ساله بودم که مادرم مرا به هلال احمر شیراز سپرد و همراهم یک نامه گذاشت. نامه‌ای که نشان می‌داد یک روز مادر عاطفه دوباره برمی گردد و مرا با خودش می‌برد. اما سه سال طول کشید و سرانجام مرا به تیم خانه منتقل کردند. یک روز مرد و زنی از راه رسیدند و قبول کردند مرا به فرزندی قبول کنند. قرار بر این شد مدتی آن‌ها به مرکز بیایند تا من و آن‌ها با هم کنار بیاییم.

او ادامه می‌دهد: یک شب بهانه گرفتم و زنی را که به عنوان مادر قبول کرده بودم درخواست کردم. فکر می‌کردم با رفتن به خانه پدر و مادر زندگی ام از این رو به آن رو می‌شود. پدر و مادرم هر دو ازدواج دوم بودند. مادرم فرزند نداشت، اما پدرم فرزنددار بود. به هرحال من به خانه جدید رفتم.

عاطفه به خانه جدید رفت آن هم به امید زندگی سرشار از عشق و محبت. اما قراربود نبود زندگی روی خوشی به او نشان دهد.

عاطفه می‌گوید: خانواده ام سنشان بالا بود. نوه‌های پدرم، هم سن خودم بودند. به خاطر نوع نگاه‌هایی که به من می‌شد و فرق‌هایی که بین من و دیگران می‌گذاشتند همیشه حس تنهایی داشتم. پدر ومادرم می‌گفتند که من بچه اصلی آن‌ها هستم و مرکزی در آنجا بودم خانه مادربزرگم بوده. مدتی مرا آنجا گذاشتند و بعد دوباره به خانه آوردند. حتی یک بار گفتم می‌خواهم به خانه مادربرزگم برگردم، اما پدر ومادرم گفتند که مادربزرگ مریض شده و دیگر نمی‌توانم پیش او بروم.

رودرو باواقعیت
عاطفه می‌گوید: تا ۹ سالگی زندگی ام گذشت تا اینکه یک روز وقتی با نوه‌های پدرم درحال بازی کردن بودم دعوایم شد. ناراحت بودم و گفتم الان به پدرم شکایت می‌کنم. آن‌ها هم گفتند که او پدر تو نیست و پدربزرگ ماست. او تو را بیشتر ازما دوست دارد. همین موضوع باعث شد تا پدر و مادرم واقعیت را بگویند. آن‌ها گفتند تو را از پرورشگاه آورده ایم و به فرزندخواندگی قبول کردیم.

فرار از خانه
زندگی با خوب وبدش برای عاطفه گذشت تا اینکه او به ۱۵ سالگی رسید. او می‌گوید: وقتی ۱۵ سالم بود یک روز با مادرم درگیر شدم. درگیری ما به جایی رسید که قصد داشت مرا کتک بزند. همان موقع شد که ا ز خانه فرار کردم.

او می‌گوید: بعد از اینکه از خانواده فرارکردم به پارک سرکوچه رفتم. چند دقیقه بعد برادرخوانده ام آمد و مرا به خانه بردو بعد از این اتفاق بود که تصمیم گرفتم ازدواج کنم

یا بمان یا ازدواج کن برو
اما ماجرای عاطفه به این جا ختم نمی‌شود، زن جوان می‌گوید: بعد از این اتفاق پدرم گفت: یا در این خانه بمان و با قوانینی که وجوددارد زندگی کن یا اینکه ازدواج کن. من هم تصمیم گرفتم ازدواج کنم.

عاطفه در ۱۶ سالگی ازدواج کرد و یک سال بعد هم پسرش شاهین به دنیا آمد. اما ازدواج و صاحب فرزند شدن هم نتوانست باعث شود عاطفه روی خوش زندگی را ببیند. او درباره ادامه زندگی اش می‌گوید:

زمانیکه مادرم فوت کرد تازه متوجه شدم با اینکه اسم من در شناسامه آن‌ها بوده، اما از ارث هیچ سهمی نمی‌برم. حتی کار به دادگاه کشید و در آنجا هم معلوم شد من هیچ ارثی نمی‌برم.

پیدا شدن مادرواقعی
عاطفه می‌گوید: ده سال از زندگی متاهلیم می‌گذشت. در این زندگی هم یک روز خوش ندیدم و مدام درگیر بودیم. همسرم مدام سرکوفت بچه پرورشگاهی بودنم را به سر می‌زد. از آنجایی هم که دیگر ارثی نمی‌بردم اوضاع بدتر از قبل شده بود.

در همان روز‌ها بود که پدرم گفت مادرم اصلی ام پیدا شده است. زن عشایری که خانواده اش او را طرد کرده و در بهزیستی زندگی می‌کند. تا آن روز امیدوار بودم خانواده اصلی ام، خانواده‌ای درست و حسابی باشند، اما وقتی مادرم را در آن وضعیت دیدم کاخ آروزهایم روی سرم خراب شد.

ماجرای تنهایی عاطفه از زبان مادر
اما چرا مادر عاطفه او را رها کرده بود؟ زن جوان برای پاسخ به این سوال می‌گوید: مادر وقتی همسرش فوت می‌کند با وجود اینکه ۵ فرزند داشت با پسردایی شوهرش به طور مخفیانه ازدواج می‌کند. وقتی من به دنیا آمدم ماجرای ازدواج آن‌ها برملا می‌شود. فرزندان مادرم می‌گویند که پدر این دختر آدمی نیست که مسئولیت پذیر باشد. متاسفانه پدرم هم وقتی با فرزندان مادرم روبه رو می‌شود از ترس آن‌ها برگه عقدشان را پاره می‌کند و می‌گوید من نه ازدواج کرده ام نه اینکه فرزندی دارم. همین موضوع باعث می‌شود که مادرم مرا به هلال احمر شیراز بسپارد.

فوت مادر و جدایی از همسر
عاطفه می‌گوید: سال ۸۴ مادرم را دیدم و دو سال پیش او فوت کرد. در این سال‌ها از همسرم هم جدا شدم، اما به زندگی ادامه دادم. نجات غریق شدم، مربی شنا شدم. اما سرانجام زندگی من همچنان با تلخی همراه بود.

مرگ شاهین
عاطفه وفامنش می‌گوید: با همه سختی‌ها خوشحال بودم که شاهین را دارم. هرچند او هم قربانی دعوای من و همسرم بود.

او ادامه می‌دهد:پسرم در ۱۶ سالگی عاشق شد. تا ۱۹ سالگی رابطه با عشقش ادامه داشت، اما دختر او را ترک کرد. این موضوع به حدی روی پسرم تاثیر منفی گذاشت تا اینکه باعث شد او دچار ایست قلبی شود و جانش را از دست بدهد.

منبع: رکنا

انتهای پیام/

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱۴
در انتظار بررسی: ۰
ناشناس
۱۶:۳۶ ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
ببخشید اتفاقا ان دورانی که به فرزندی قبولت کردند باید مثل ادمای معمولی خودت فکرکنی میدانی خیلی خانواده دارند مثلا دوتا بچه اند مادرشان بیشتر به دخترش اهمیت میده بعصی ها با خواهر و برادرشان کلی درگیر میشند من حتی با پدر و مادرم هم اینجوری شدم این کارا خو نداره تازه واقعا همسرمردخوب خیلی کمتر از همسر خانم خوب پیدا میشه
ناشناس
۲۳:۳۶ ۲۰ فروردين ۱۴۰۱
مادر من دنبال کسی میگردد که همیشه پیش اوباشد میتواند‌برایت مادی کند اگر بخواهی
ناشناس
۱۹:۴۰ ۳۰ مهر ۱۴۰۰
به نظرم خیلی هم زندگی سختی نبود. خانواده‌ی پذیرفته که سعی خودشون رو کردند بهترین رفتار رو بکنن. فقط ازدواج سرهم بندی‌ای بوده که باید دقت میشد آدم سربراهی انتخاب میشد. یعنی آدم یا ازدواج نکنه یا ازدواج با آدم مطمئن بکنه ( از لحاظ اخلاقی نه مالی). توهین و تحقیر همیشه برای هرکسی وجود داره. یکی بخاطر ظاهرش یکی بخاطر موقعیتش یکی بخاطر...
ضمنا چه توجیهی داره یه پسر حتی به قصد ازدواج ۳ سال با یک دختر نامحرم رابطه داشته باشه؟
آیا کسانی که بخاطر مشروب‌خواری یا مواد مخدر می‌میرند رو کسی براشون احساس مظلومیت میکنه؟
متاسفانه بسیاری از کسانی که فرزندخوانده از پرورشگاه می‌گیرند چون سالها حسرت بچه داشتند، بچه‌ای که می‌گیرند رو لوس و پرتوقع می‌کنند. بجای ناز و نعمت بهتره به بچه اخلاقیات یاد بدهند تا قدردان و خودکفاء باشه تا عصای دستشون در دنیا و آخرت باشه نه انجام یک کار صدقه‌ای یا برای عقده‌گشایی.
ناشناس
۲۲:۳۴ ۲۹ مهر ۱۴۰۰
امیدوارم اجر سختی وصبری رو که کردی خداوند خودش جبران کنه الهی آمین
ناشناس
۲۲:۰۹ ۲۹ مهر ۱۴۰۰
سلام. لطفاً در مورد املای صحیح کلمات و ویرایش ادبی متن دقت بیشتری داشته باشید. ممنونم
ناشناس
۱۹:۲۲ ۲۹ مهر ۱۴۰۰
اگر سازمانهای حمایتی واقعا وژیفه خود را درست انجام می دادند وکنترل داشتند روی خانواده هایی که فرزند خوانده انتخاب میکنند وخدمات مشاوره ای درست میدادند شاید این خانم سرنوشتش این نبود
مشکل این است که خدمات حمایتی فقط مالی حساب می شود در صورتی که خدمات حمایتی شامل عاطفی اجتماعی راهنمایی ودیگر می شود
ناشناس
۱۷:۱۷ ۲۹ مهر ۱۴۰۰
چه زندگی غم انگیز و تاسف باری.گرچه خدا رحم کرد دچار مفسده نشد.امید است با پشتکاری که دارد روزهای خوبی در انتظارَش باشد.
ناشناس
۱۶:۵۱ ۲۹ مهر ۱۴۰۰
خدایا به هممون عاقبت بخیری عطا کن ....آمین
ناشناس
۱۶:۰۹ ۲۹ مهر ۱۴۰۰
من ۴۳ ساله هستم.چند سالی هست طلاق گرفتم.خیلیها میگفتند بچه دار بشین زندگیتون خوب میشه.ولی من نخواستم چون میدانستم بچه هام بعدا سرنوشت این بانوی عزیزمان رو پیدا میکردند.می خواستم بگم به خاطر خودخواهی خودتون بچه دار نشین وقتی میبینین نمیتونین زندگی کنین تا بعدا بچه هاتون به سرنوشت این بانوی عزیزمون دچار نشن.تازه ایشون سالم زندگی ‌کردن و به راه بد منحرف نشدن.ولی میدونم چه زجر روحی میکشن .کسی نیست حتی باهاش درد دل کنه و پشتیبان عاطفی و مالیش باشه.
ناشناس
۱۵:۳۳ ۲۹ مهر ۱۴۰۰
انشالله عاقبت اینهمه سختی ،شیرینی باشه.
ناشناس
۱۵:۱۲ ۲۹ مهر ۱۴۰۰
چقدر تلخ
ناشناس
۱۴:۲۴ ۲۹ مهر ۱۴۰۰
ای بابا
عجب زندگی پر فراز و نشیبی
سهراب
۱۴:۰۸ ۲۹ مهر ۱۴۰۰
خدا برای هیچ کس چنین زندگی نخواد
ناشناس
۱۹:۳۴ ۲۹ مهر ۱۴۰۰
خدا هیچوقت همچین زندگی ای برا کسی نمی‌خواد ، آدما خودشون باعث اتفاقاتی تلخ سرنوشتشون میشن. اگه خوب خونده باشی مادر عاطفه ، بی عاطفگی بخرج داد و این بلا و تنهایی رو نصیب بچه ش کرد ... خدا ارحم الراحمینه