به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، همه چیز از شب چهارشنبه شروع شد که از مجلس سخنرانی باز میگشت. با اینکه میدانست طبق برنامه باید در جلسه هفتگی بیتالشهدای فهمیده بالای منبر برود، اما خستگی زیاد مانع از آن میشد که قدم از قدم بردارد. استخاره انرژیاش را بازگرداند. پایان مراسم، مجید فهمیده او را در میدان شاه عباسی پیاده کرد تا از آنجا تاکسی بگیرد و به منزل برود. نیم ساعتی منتظر شد. اما مگر ماشین برای روستای کهریزک به همین راحتی پیدا میشد؟ ناگهان پیکانی جلوی پایش ایستاد. راننده گفت: حاجیآقا، کجا میشوی؟ میخوای بروی کِیریزک، نِی؟
دَلَت رَ قلوَه کُن. امید کاشتَه کُن
اسمش «بسمالله» بود. حاج آقا را میشناخت و سه سالی بود که به ایران آمده بود. با همان لهجه گفت: جاهایَ زیادی سَیل کردم، میثلاً شَیراز، میثلاً اَیصفهان، میثلاً سوریَه! علی تا اسم سوریه را شنید، ناگاه یاد استخارهاش افتاد. چشمانش گرد شد. فهمید که راننده با گروه فاطمیون به سوریه اعزام شده است. این گفتگو بهانهای شد تا او از آرزویش بگوید. از تلاشهایش که به هر دری زد تا به سوریه برود و از رو انداختنهایی که هیچ کدام نتیجه نگرفته بود و توسلهایی که حتی روزنهای را برایش باز نکرده بود.
بسمالله، نگاهی به چهره علی کرد و گفت: اَنگار خَیلی مشتاق میمانی؟ آخر بار کَی دَعا خواندَه کردی؟ جواب داد: همین امروز صبح، پس از نماز. بسمالله همین طور که رانندگی میکرد، گفت: دَعایت مستجاب آمدَه، بله، مستجاب آمدَه، حاجی آقا! دَلَت رَ قلوَه کُن. امید کاشتَه کُن، میروی!
گفتگو با گویش افغانستانی همه چیز را آشکار کرد
با اینکه امام جماعت افغانستانیهای مقیم کهریزک بود و تا حدودی به لهجه آنها آشنایی داشت، اما برای اینکه ملکه ذهنش شود، راهی طولانی داشت. بیش از یک هفته نتوانست در بیرون، این گویش را تمرین کند. پیشرفتش در خارج از خانه خوب نبود. گذاشتن مداوم هندزفری و محاوره با این گویش به طور مداوم با اهل خانه موجب شد، اهل خانه به او شک کنند، اما یک تماس موجب شد نیتش آشکار شود. همان طور که انتظار داشت، همسرش سخت مخالفت کرد. در واقع نگرانی همسرش، از جنس تنهایی و خطرهایی بود که با تغییر هویت علی به افغانستانی ممکن بود برایش پیش بیاید.
هنوز به دمشق نرسیده بود که یکی او را شناخت
بالاخره صبح اعزام فرا رسید. برای اینکه شبیه صاحب مدارک شود، عینکش را برداشت. محاسنش را شبیه صاحب عکس کرد و پیراهن مشکی با خط افقی سفیدی هم پوشید تا کاملاً شبیه یک افغانستانی شود. در محوطه فرودگاه مدام با یک جوان لاغراندام با ابروهایی کشیده چشم تو چشم میشد. به نظرش آشنا میآمد، اما نمیدانست او را کجا دیده است. بالاخره هواپیما در فرودگاه دمشق نشست. اما هنوز درست و درمان روی سنگفرشهای فرودگاه قدم نزده بود که یکی او را شناخت. نزدیک بود از ترس قالب تهی کند که نکند لو برود. اما دست تقدیر برای او برنامهها داشت.
فرماندهای که خودش را آشپز جا زد
در همان فرودگاه، دوباره آن جوان لاغراندام پاپیچ حاج آقا شد و گفت: شما که انگار در تهران داشتی به آن افغانستانی میگفتی قبلاً هم آمدهای؟ علی برای اینکه بحث را عوض کند، با گویش افغانستانی پرسید: راستی اینجا کارَ شما چی است باای پایَ لنگ گفت: آشپز، بسیجی ساده، کار من، پا نمیخواهد!
چند روز بعد که همراه با دوستش به مقر فرهنگی فاطمیون رفته بود، راننده ماشین عبوری را دید که لباس نظامی با لکههای درشت آبی رنگ و سفید به تن داشت. همان جوان بود. دانیال به علی که حالا به ابوهادی معروف شده بود، گفت: این بنده خدا، سیدابراهیم (مصطفی صدرزاده) فرمانده گردان عمار است. اگر با این بنده خدا رفیق شوی، نانت در روغن هست.
وقتی شعر ایرانی ورد زبان یک فرمانده فاطمیون بود
حسین نامی با نام جهادی «دانیال»، بچه کرج بود. علی او را بارها در محله اسلامآباد و مسجد، ولی عصر (عج) دیده بود. همان کسی که در فرودگاه هنگام چک کردن مدارک رزمندگان فاطمیون، علی را شناخت. حالا علی را با خود به مقری برد که ابوحامد (علیرضا توسلی) فرماندهاش بود. سفارش حاج آقا را به ابوحامد کرد و رفت. حالا علی مانده بود و فرمانده.
ابوحامد همراه با لبخندی به ابوهادی گفت: دربارهَی شما با دانیال زیاد گفتَه کردیم. مَ مخالف نیستم بَمانید. البَته فقط اینجا. جاهای دیگر خطر دارَه. خونتان پایَ خودتان میمانه. شنیدهای از مولوی که: در زمین دیگران خانه مکن/ کار خود کن کار بیگانه مکن؟ تو در زمین غریبه خانه کردهای. حالا یک ایرانی استی در لَباس افغان. همین جا هم بایَ بَکوشی بچَههایَ حَفاظت نبینند چی میکنی. اگر فهم کنند، معلوم نی بَتوانم درستش کنم.
رازی که سیدابراهیم به ابوهادی گفت
اولین سخنرانیاش بین دو نماز در میان رزمندگان فاطمیون، داشت کار دستش میداد، چرا که لهجه هنوز لهجه افغانستانی نبود. البته ابوهادی زود درستش کرد و گفت: به خاطر ۱۲ سال زندگی در ایران و مراوده با ایرانیها حرف زدنم شبیه آنها شده است. همین موضوع بهانهای شد تا دوباره سیدابراهیم پیش شیخ برود و از راز خودش برای او بگوید: حاج آقا بذار رک و پوستکنده یک چیزی بگویم و خلاص! منظور بدی ندارم، بگو به حضرت زینب (س) افغانی هستی؟ ابوهادی برافروخته شد و گفت: چی؟ قسم بخورم؟ بعد هم نگو پوستکنده، بفرما پوستکَنَنده!
سیدابراهیم گفت: حاجی جان! فدای نگاهت! عصبی نشو. اما بیا و با ما یکی روراست باش! تو هوا پیداست طلبه هستی. ما هم خودمان همین جوری آمدیم تا حضرت زینب (س) قبولمان کرد. روز اول به عنوان آشپز هل خوردم اینجا! پیاز خرد کردنم را قبول نداشتند. افغانستانی حرف زدنم هم افتضاح بود. ولی ماندم. شما که ماشاءالله از همه نظر جلوتر از مایی.
آن ایام مثل برق و باد گذشت. ابوهادی در مدت حضورش توانسته بود با کارهای فرهنگیاش تأثیرهایی در میان رزمندگان فاطمیون ایجاد کند. در شب جمعه سومین هفته حضورش جمعیتی ۴۰۰ نفره از نیروها و مسؤولان را در نمازخانه جمع کرد و برنامهها به خوبی پیش رفت. در آن مراسم ابوحامد و سیدحکیم سخنرانی کردند.
بچه زرنگ کرج، مردانه بگویید ایرانیام
تا اینکه آن روز پر دلهره فرا رسید. با حضور ابوبشیر (مأمور حفاظت منطقه) در گردان عمار، ورق برای ابوهادی برگشت. ابوبشیر گفت: آمدهایم برایتان دردسر درست کنیم. فقط خواهش میکنم سعی نکنید افغانستانی حرف بزنید که اینجا جایش نیست! ابوهادی گفت: از چی گفتَه میکنید؟ ابوبشیر نگذاشت جمله تمام شود: گفتم که، خودمانی حرف بزن. آقای شیخ علی تمامزاده، بچه زرنگ کرج! مردانه بگویید ایرانیام و وقت ما را حرام نکنید! ابوهادی با بیان اینکه فرمانده او ابوحامد و سیدحکیم هستند، بعد از بازگشتن آنها تکلیفش روشن خواهد شد. اما مرغ ابوبشیر یک پا داشت. وقتی ابوبشیر به او گفت اگر مقاومت کند او را به عنوان مظنون امنیتی دستگیر خواهد کرد، برآشفته شد و گفت: دستتان درد نکند، جاسوس هم شدم! جاسوس را چه کار میکنند، اصلاً حق تیر دارید. بیا بزن و به زور ببر. آخر سر هم ابوهادی را سوار تویوتای سفید هایلوکس ابوبشیر کردند و بردند!
عصبانیت فرمانده لشکر فاطمیون از اخراج ابوهادی
وقتی خبر اخراج ابوهادی به ابوحامد رسید، طاقت نیاورد و خیلی عصبانی پیش ابوبشیر رفت و گفت: ابوهادی با بقیه آخوندها فرق دارد. تا حالا دیدهای یک روحانی بیاید و در غیاب فرماندهاش جارو دست بگیرد و اتاق او را تمیز کند، بعد هم انکار کند که کار او بوده است؟ دیگر چه کسی پیدا میشود که در همان هفته اول آمدنش با ماشینهای عبوری این واحد و آن واحد، چند بار به مقر فرهنگی برود و کتاب به دوش بگیرد و بیاید تا ابوهادی را برنگردانم، آرام نمیگیرم!
بعد از این اتفاق، با توجه به خدمات فرهنگی ابوهادی در سوریه در آن مدت و علاقهای که رزمندگان فاطمیون به او پیدا کرده بودند، حاج قاسم نامه زد که حیف است چنین روحانی زبل و زیرک و با اخلاصی را که از همه گیتها برای اعزام رد شده از دست بدهیم. این گونه شد که با حضور دوباره ابوهادی موافقت شد و قولی که ابوحامد داده بود، محقق شد.
بار سوم که اعزام شد، شب آخر سربند یا زهرا را بر سر بست. روز جمعه به شهادت رسید و پیکرش هم روز یکشنبه به ایران آمد، اما مراسم تدفینش تا روز پنجشنبه به طول انجامید. چرا که بچههای گروه مقاومت شهید کلاهدوز، بچههای مسجد، ولی عصر (عج) و حتی کارگران ایران خودرو برای امام جماعت شهیدشان هر کدام مراسم تشییع جداگانه ترتیب دادند.
درباره شهید
روحانی شهید حجتالاسلام علی تمامزاده در سال ۱۳۵۵ به دنیا آمد. درس حوزه را از ۱۸ سالگی به بعد و پس از گرفتن دیپلم شروع کرد. در همین راستا به انجام کارهای فرهنگی نیز مشغول شد و دست به قلم بود.
در مدت حضورش به عنوان مدافع حرم سه نشریه را با عنوان «مطیعون» به چاپ برساند که اولین شماره آن به شهید ابوحامد اختصاص داشت. او همراه تیپ فاطمیون ۳ بار به سوریه اعزام شد و هر بار ۴۰ روز آنجا بود که در روز هجدهم آبان ماه سال ۱۳۹۴ در سن ۳۹ سالگی در سوریه بر اثر اصابت گلوله به پهلو به شهادت رسید. پیکر مطهرش در گلزار شهدای امامزاده محمد کرج به خاک سپرده شد. از او دو فرزند به یادگار مانده است.
علاقهمندان برای آشنایی با زندگی این شهید مدافع حرم میتوانند به کتاب «سهگاه ابوهادی» که توسط انتشارات خط مقدم منتشر شده است، مراجعه کنند.
منبع: فارس
انتهای پیام/