سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

ماجرای تفأل علامه حسن‌زاده آملی به حافظ که مسیر زندگی‌اش را تغییر داد

در این گزارش، خاطره‌ای از علامه حسن‌زاده آملی در خصوص آنچه سبب شد راه درس و بحث و مدرسه را پیش بگیرد، بخوانید.

به گزارش خبرنگار حوزه قرآن و عترت  گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، شب گذشته، علامه حسن زاده آملی به دلیل نارسایی قلبی پیشرفته در بیمارستان درگذشت. شاید برای شما جالب باشد که بدانید این عالم برجسته، چگونه راه درس و مدرسه و بحث را پیش گرفت.

علامه حسن زاده آملی در خصوص آنچه سبب شد تا راه درس و بحث و مدرسه را در پیش بگیرد، گفته است: بعد از کلاس ششم ابتدایی از مدرسه بیرون آمده و حدود یک سال و نیم میرزای مغازه پدرم بودم؛ زیرا پس از اتمام ششم ابتدایی پدرم به من گفت پسر جان حالا که خواندن و نوشتن را یاد گرفته ای، خوب است که میرزای مغازه ما بشوی.

من به پدرم گفتم پدر جان، درس و بحث من خوب است. اجازه بدهید که ادامه تحصیل بدهم و کلاس هفتم را شروع کنم.

پدرم گفت: دیگر خسته شده ام هر سال یا هر چند ماه یک کسی می‌آید و میرزای ما می‌شود. حالا شما خودتان میرزای ما باشید. من رضایت نداشتم و پدرم هم متوجه بودند که من راضی نیستم. به هر حال پس از مدتی یک بارقه الهی به عرصه دل روی آورد.

یک روز یک کشاورزی که قرائت قرآنش خوب بود، علاقه من را در فهم یادگیری قرآن دید. به من گفت چرا دنبال تحصیل نمی‌روی، حالا وقتش است آن وقت به نجف اشاره کرد ... حرف او در دلم نشست و همین وضعیت مرا دگرگون کرد. نصف شب برخاستم و وضو گرفتم. همه اهل خانواده در خواب بودند. نخواستم اظهار کنم که آن‌ها بدانند. خانه ما یک دیوان حافظ بود، گفتم: ((آقای حافظ، من که نمی‌دانم آن‌هایی که با کتاب تو فال می‌گیرند چه می‌گویند... یک فاتحه برای شما می‌خوانم، شما هم بگویید من چه کنم؟ دنبال درس بروم یا نه؟

فاتحه را خواندم و دیوان را باز کردم. همه اشعارش را نمی‌فهمیدم، چون خردسال بودم و قوّه تحصیلاتم تا ششم ابتدایی بود. غزلی که کلمه مدرسه داشت "آمد" همین کلمه در من خیلی اثر گذاشت و بی تاب شدم که آن شب را به روز بیاورم و صبح بروم به سراغ مدرسه.))

باری این بارقه مرا از تاریکی به روشنایی در آورده، به این جهت که کام محبت تحصیل معارف قرآنی را در قلبم بر افروخت. سپس از پدرم رضوان الله تعالی علیه برای ورود به مدرسه علوم دینی اجازه خواستم و او بی درنگ همراه با شعفی شدید و گریه‌ای بلند که از سر شوق و خوشحالی و سرور بود، اجازه داد. پس از برهه‌ای شروع کرد به نصیحت کردن و پند دادن در مورد کاری که در پیش گرفته ام و مرا به صبر و استقامت و اتکال به خدای متعال و کوشش در تحصیل کمال وصیت نمود.

انتهای پیام/ 

 

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۹
در انتظار بررسی: ۰
ناشناس
۱۹:۲۵ ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۱
یعنی چی همه رو نابود میکنه احتمالا بهتون وحی شده. :)
معصومه
۱۶:۲۵ ۰۴ مهر ۱۴۰۰
خدا رحمت کند...لطفا جهت ایشان یک صلوات بفرستید....
حسن
۱۵:۴۵ ۰۴ مهر ۱۴۰۰
ه آخر ل افتاده است لطفا دقت بفرمائید
استاد
۱۵:۳۶ ۰۴ مهر ۱۴۰۰
چرا نظر من رو منتشر نمیکنید،
ناشناس
۱۱:۳۹ ۰۴ مهر ۱۴۰۰
جانم به فدایت آقا جان. حالا که معشوق پیوستند ما رو فراموش نکنید.
ناشناس
۱۱:۳۹ ۰۴ مهر ۱۴۰۰
جانم به فدایت آقا جان. حالا که معشوق پیوستند ما رو فراموش نکنید.
کوروش
۱۰:۲۸ ۰۴ مهر ۱۴۰۰
ما سر کن فکانیم ما را که میشناسد ؟ از دیده ها نهانیم ما را که میشناسد ؟
ناشناس
۰۸:۵۰ ۰۴ مهر ۱۴۰۰
به نظر من خدا بعد از اینکه همه موجودات عذاب و رفاه استحقاقی خودشونو گرفتن همه رو نابود میکنه
ناشناس
۱۳:۳۳ ۰۴ مهر ۱۴۰۰
انسان نابود نمی شود. خانه اش را عوض می کند.