سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

۴ روایت از زندگی ثروتمندترین پزشک فوق تخصص در ایران/ همه ثواب پزشکی‌ام برای همسرم است+ عکس

افراد جامعه پزشکی، در دل خود خاطراتی دارند که هویت جمعی ایرانیان را تشکیل می‌دهد. زنده‌یاد دکتر سید شیرمرد میرعالی، متخصص تصویربرداری و رادیولوژی یکی از افراد گمنام در این میان است.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، اول شهریورماه همزمان با زادروز شیخ الرئیس ابوعلی سینا در تقویم کشور روز پزشک نام گرفته است؛ قشری که در برهه‌های مختلف بی‌چشم‌داشت و گاه بی‌نام و نشان در کنار مردم ایستادند؛ از روز‌های خونین سال‌های قبل از انقلاب گرفته تا ایام پرالتهاب جنگ و بمباران شهر‌ها ... و این روزها، شیوع ویروس کرونا. این روز در واقع بهانه‌ای است برای تقدیر از حضور کسانی که در تمام طول مدت خدمت، به قسمی که یاد کردند، وفادار بودند.

با وجود حضور پررنگ جامعه پزشکی در رخداد‌های مهم این کشور، یاد آن‌ها در میان تاریخ شفاهی این سرزمین کمرنگ است. این در حالی است که هرکدام از افراد جامعه پزشکی، در دل خود خاطراتی دارند که هویت جمعی ایرانیان را تشکیل می‌دهد. زنده‌یاد دکتر سید شیرمرد میرعالی، متخصص تصویربرداری و رادیولوژی یکی از افراد گمنام در این میان است. پزشک گمنامی که سبک زندگی‌اش، او را از بسیاری جهات با هم‌قطارانش متفاوت کرده بود. او که با وجود سختی‌های بسیار با رتبه‌ای عالی در مقطع تخصص در رشته رادیولوژی پذیرفته شده بود و از جمله پزشکان حاذق در این رشته به شمار می‌رفت، خدمت در مناطق محروم را بر درآمدزایی از این طریق ترجیح داده بود. پزشک نمونه استان خوزستان، زمانی که مدیریت درمانگاه زیباشهر اندیمشک را برعهده داشت، علاوه بر رسیدگی به بیماران، از جوشکاری حصار‌های اطراف درمانگاه، حضور در گروه‌های جهادی و کمک به سیل‌زدگان استان و ... ابایی نداشت. آرزویش شهادت بود و حضور در سوریه، آرزویی که هرچند در ظاهر به آن نرسید. بزرگترین ثروت زندگی‌اش را شاگردانش می‌دانست و سبک زندگی شهدا را سبک زندگی خود و خانواده‌اش قرار داده بود.

چند روایت از زندگی این پزشک را در ادامه می‌خوانید:

روایت اول: نجمه سادات

بابا متولد ۵/ ۵/ ۱۳۵۰ است. همیشه با شوخی می‌گفت: «نشانی از پنج تن هم دارم.» توی روستای منگره اندیمشک به دنیا آمد و افتخار می‌کرد که روستازاده است. بابابزرگم کشاورز بود. روحیه جهادی داشت. می‌رفت شهر و افرادی مثل لحاف‌دوز را می‌برد روستا تا کار اهالی آنجا را راه بیاندازد یا وسایل ضروری را از شهر می‌خرید. بقچه روی دوشش می‌گذاشت و بین روستا‌ها می‌گشت تا هر کس وسیله‌ای که نیاز دارد، بردارد. مدتی در روستا مالاریا شیوع پیدا می‌کند. بابا بزرگ پیگیر می‌شود تا پزشک به روستا ببرد. اسکان و خورد و خوراک افرادی را که می‌برد، در خانه خودش بود. بعد از مدتی به شهر می‌آید، مدتی مغازه داشت و بعد می‌رود در شرکت‌ها کار می‌کند. خیلی اهل قرآن بود، ننه رقیه ۱۲ زایمان داشت، اما چندتا از بچه‌ها در کودکی فوت کردند. بابا می‌گفت داداش کوچکش، جهانبخش از بچگی زمین خورده بود و از پشت سرش مایعی بیرون می‌زد، خیلی دوست داشتم بفهمم چیه و بعد که پزشک شدم فهمیدم منژیت کرده است. آن زمان دسترسی به دکتر سخت بود. برای همین مرگ و میر بچه‌ها هم زیاد بود.

بابا اول ابتدایی را در سن پنج سالگی در روستا خواند. شاگرد اول می‌شود، ولی چون سنش کم بود، به او مدرک نمی‌دهند. آنجا الفبای زبان انگلیسی را عموجهانگیر به او می‌آموزد. شهر که می‌آیند باز کلاس اول را می‌خواند. بابابزرگ در منطقه ساختمان اندیمشک زمینی می‌خرد و با بچه‌هایش آن را کم‌کم می‌سازد. با شروع تظاهرات‌های انقلاب عمو‌ها فعالیت‌شان در بیرون از خانه زیادتر می‌شود. بابا هم می‌خواست همراه‌شان برود، ولی به خاطر سن کم او را نمی‌بردند. بابا هم هر بار پشت سرشان با دوچرخه راه می‌افتاد و می‌رفت. یکبار که می‌خواست از پل هوایی پایین برود با دوچرخه از پله‌ها سقوط می‌کند. می‌گفت: «بدنم زخمی و خونی شد. دوچرخه را برداشتم و با گریه برگشتم خانه.»

جنگ که شروع می‌شود عمو‌ها در خیابان سنگر درست می‌کردند. شب‌ها پست می‌دادند و روز هم روی ساخت خانه کار می‌کردند. پانزدهم مهرماه ۱۳۵۹ به بالای پشت‌بام می‌روند و مشغول قیرگونی آنجا می‌شوند، اما به یکباره هواپیمای بعثی بمبش را روی خانه می‌ریزد و حتی با تیربار آنجا را به رگبار می‌بندد. دوتا از عموهایم؛ جهانگیر و جوان‌مرد با پسر همسایه؛ حمیدرضا صفری شهید و پدربزرگ به شدت مجروح می‌شود. یک سال برای درمان به تهران می‌رفت و برمی‌گشت و تا زنده بود مشکلات مجروحیت همراهش بود. بابا ساعتی قبل از بمباران با خاله‌اش برای تهیه آرد بیرون می‌رود و زنده می‌ماند. بابا می‌گفت: «بعد از شهادت برادرهایم خیلی تنها شدم. همه جا من را می‌بردند، از شنا و ماهی‌گیری تا فوتبال.» خیلی با برادرهایش صمیمی بود؛ طوری که با شهادت‌شان دو شبانه‌روز گریه می‌کند و با هیچ چیز آرام نمی‌شود. ما هر خانه‌ای می‌رفتیم بهترین جای خانه قاب عکس عمو‌ها را می‌زد و با گل تزئین‌شان می‌کرد. وقتی خانه خریدیم اولین تابلویی که زد به دیوار عکس بابابزرگ و عمو‌ها بود.

با شهادت عموهایم فقط بابا می‌ماند و پدر و مادرش، یک عموی دیگرم و عمه‌ام هم ازدواج کرده بودند. بابا همان سال‌های اول جنگ به مسجد امام حسین (ع) می‌رود. شب‌ها با بچه‌های بسیج در خیابان‌ها پست می‌داد. از بچگی آدم فنی بود. برای اینکه شب‌ها از حال همدیگر با خبر بشوند، از روی پایه برق‌ها کابل‌هایی را وصل می‌کنند و به جا‌هایی که پست می‌دهند، می‌برند و به گوشی وصل می‌کنند تا بچه‌هایی که پست می‌دهند از حال هم باخبر شوند. شبانه این کار را انجام می‌دهند تا کسی متوجه نشود. درسش هم عالی بود. در آن زمان درس پایه‌های بالاتر از خودش را می‌خواند تا بتواند به بچه‌هایی که به جبهه می‌روند، درس بدهد. به درس خواندن بقیه اهمیت می‌داد. یکی از دوست‌هایش می‌خواست ترک تحصیل کند، اما پدر مجبورش می‌کند درس بخواند و خودش یادش می‌دهد.

از دوم ابتدایی جلو دست بنا کارگری و کیسه‌های ۵۰ کیلویی را جابه‌جا می‌کرد. بابابزرگ فقیر نبود، ولی بابا دوست داشت کار کند. شب‌ها می‌رفت در بسیج و محله پست می‌داد. هیچ کدام از این کار‌ها باعث نشد از درس غافل شود و همیشه با نظم جلو می‌رفت و به بقیه هم آموزش می‌داد. ۱۵ سالش که می‌شود، به جبهه می‌رود. بعد از جنگ هم باز فعالیت در بسیج و گشت شبانه را انجام می‌داد.

یک عاشقانه آرام

۲۰ تیرماه ۱۳۶۹ با دختردایی‌اش، پروانه، ازدواج کرد. پیش ننه (مادربزرگم) زندگی ساده‌ای را شروع کردند. پدرم درس خواند و کنکور داد و پرستاری اهواز قبول شد. مهرماه ۱۳۶۹ به دانشگاه رفت، ترم سوم بود که من به دنیا آمدم. بابا اهواز بود و ما اندیمشک. ۱۴ آذر ۷۰ هم بابابزرگ بعد از ۱۱ سال تحمل جراحت‌های جنگ از دنیا می‌رود. بابا در این شرایط سخت و دوری از خانواده به پرستاری راضی نمی‌شود. هدفش پزشکی بود؛ به همین دلیل ترم سوم انصراف می‌دهد، یک سال محروم می‌شود و برای پزشکی می‌خواند.

خانه بابابزرگ قدیمی‌ساز بود. اتاقکی شبیه انباری در بالای ساختمان داشت. آنجا پاتوق درس خواندن‌های بابا بود. در سرما و گرما داخل اتاق می‌نشست و درس می‌خواند. نه کمک درسی و نه مشاور و راهنمایی، تنها فرد کمکی‌اش مامان بود که خیلی همراهی می‌کرد، به ما بچه‌ها رسیدگی می‌کرد، کار‌های خانه را انجام می‌داد و زمینه را فراهم می‌کرد تا بابا درس بخواند. ما دوتا بچه دو و یک ساله بودیم و مادر محمد، برادرم، را باردار بود. برای هر دو آن‌ها این شرایط سخت بود. در نهایت کنکور می‌دهد و با رتبه ۱۳ پزشکی دانشگاه تهران قبول می‌شود.

سنش کم بود و اولین‌بار تنها به تهران رفته بود. در ایستگاه راه‌آهن تهران وسایلش را می‌دزدند. چند شب ایستگاه می‌خوابد و به سختی به دانشگاه می‌رود، مدارکش را دزدیده بودند؛ به همین دلیل برای ثبت نام به مشکل برخورده بود؛ اما در نهایت با هر زحمتی که بود کار‌های ثبت‌نام را انجام داد. پدر در شرایطی دانشجو بود که زن و بچه کوچک داشت. دانشگاه از خوابگاه فاصله داشت و هزینه کتاب‌ها هم زیاد بود. سر کلاس که می‌رفت، می‌دید برخی از هم دانشجوهایش بچه نداشتند و از نظر مالی مشکلات کمتری داشتند، بر زبان انگلیسی تسلط داشتند، در حالی که در شهرستان امکان رفتن به کلاس زبان فراهم نبود؛ به همین دلیل خودش کتاب تهیه و کار کرد.

زندگی‌مان خیلی ساده بود. پدرم در کنار تحصیل کار هم می‌کرد تا بتواند زندگی را بچرخاند. کمی که درسش جلوتر رفت، در بیمارستان هم کار می‌کرد. آنجا فراتر از یک دانشجوی پزشکی وقت می‌گذاشت؛ به طوری که راضی نمی‌شدند که از آنجا برود. هر جا کار حلالی بود بابا می‌رفت و انجام می‌داد. در آن زمان بود که تلویزیون، میز تلویزیون و خیلی از وسایلی که نداشتیم را خرید. گفت: «به ذهنم رسید واکمن بخرم تا درسی را که می‌خوانم، ضبط کنم و در مسیر دانشگاه و محل کار گوش بدهم. واکمن هفت سال استادم بود.» با این همه سختی در دانشگاه جزء نفرات برتر بود.

همه ثواب پزشکی‌ام برای همسرم است

زندگی قشنگی با مادرم داشت. طوری ما را بزرگ کرده بودند که هر کس می‌دید فکر می‌کرد همه چیز داریم. برای خودشان چیزی نمی‌خریدند، از خودشان می‌گذشتند و برای ما همه چیز می‌گرفتند، همیشه شیک و مرتب بودیم. مادرم می‌گفت: «پدرتان هفت سال پزشکی را با یک کفش گذراند. آنقدر به آن وصله زد و پوشیدش که وزن کفش ۱۰ کیلو شده بود.» مامان هیچ اعتراضی به زندگی نمی‌کرد و همراه بابا بود. فضای خانه‌مان هم خیلی کوچک بود. طبقه چهارم بودیم، بدون آسانسور. آب شُرب نداشتیم. مادر ۲۰ دقیقه پیاده می‌رفت و با دبه آب می‌آورد. ما هم سه تا دبه کوچک دست می‌گرفتیم و با او می‌رفتیم. دانشگاه دور بود بابا صبح زود می‌رفت و تا غروب که کلاس‌ها تمام می‌شد، می‌ماند. توی برف و باران در این وضع مامان می‌رفت آب می‌آورد. کسی نمی‌فهمید در چه شرایطی زندگی می‌کنیم. پدر و مادرم ناراحت بودند که ننه (مادربزرگم) اندیمشک مانده است. بابا می‌گفت: «من چندتا گُل دارم؟» می‌گفتیم: «ما سه تا و مامان و ننه پنج‌تا.» در تعطیلات با قطار درجه دو و محلی به اندیمشک می‌آمدیم. مامانم حساسیت داشت و در قطار خون‌دماغ می‌شد. سطل می‌گذاشت زیر بینی‌اش، اما در آن شرایط می‌خندید و سر بابا غر نمی‌زد.

بابا همیشه می‌گفت: «همه ثواب پزشکی‌ام برای همسرم است.» هرگز با هم بحثی نداشتند. فقط یک بار در روز‌های اول ازدواج‌شان وقتی بابا شب دیر از بسیج برمی‌گردد خانه مامان بهش می‌گوید: «چرا منو تنها می‌ذاری و می‌ری تا این وقت شب؟! بابا و مامانت هم که بنده‌های خدا زود می‌خوابند، من حوصله‌ام سر می‌رود.» بابا به او می‌گوید: «من یک نیروی بسیجی و در خدمت انقلاب بودم که با من ازدواج کردی و هر زمانی لازم باشد، باید بروم.» بعد از آن هرگز مادر به پدر اعتراضی نکرد و همواره مشوق او در کارهایش بود.

در مجتمع دانشجویی هیئت داشتند. برای مناسبت‌ها نذری درست می‌کردند. ما هم از بچگی کنار پدر و مادری بزرگ شدیم که همه زندگی‌شان به اهل بیت (ع) وصل بود. پدر حتی به نیت ائمه (ع) اسم‌های ما را انتخاب کرده بود.

بابا شهریور ۱۳۷۹ فارغ‌التحصیل شد. می‌خواست در اندیمشک مطب بزند، همه وسایل مورد نیاز را به سختی خرید و حتی برگه‌های تبلیغ مطب را هم چاپ کرد، اما با یک بررسی به این نتیجه رسید که ممکن است این مطب باعث بشود برای مطب دیگری که آن حوالی بود، مشکلی پیش بیاید. برنامه را لغو کرد. به درمانگاه شوش و کلینیک هفت‌تپه رفت، دوسال آنجا بود. پزشک نمونه استان شد و بیش از صدتا لوح تقدیر دریافت کرد. با اصرار به او مسئولیت درمانگاه زیباشهر اندیمشک را دادند. در درمانگاه علاوه بر رسیدگی به بیمارها، حتی جوشکاری حصار اطراف درمانگاه را هم انجام می‌داد.

دوست ندارم حقوقی که می‌گیرم از درد و رنج آدم‌ها باشد

بابا پزشک مردم بود، هر جا نیازی بود خودش را می‌رساند. زمانی که داشت برای تخصص می‌خواند زلزله بم پیش آمد. درس‌هایش سخت بود و نباید وقت را از دست می‌داد، ولی برای مردم بم آرام و قرار نداشت. می‌گفت: «هر طور شده باید به کمکشان بروم.» مامان هم کلی پتو، تشک، ظرف و لباس تهیه کرد تا بابا ببرد. تیمی از پزشک‌ها را به شهر بم برد.

معلمی را دوست داشت. نمی‌خواست مطب بزند. می‌گفت: «دوست ندارم حقوقی که می‌گیرم از درد و رنج آدم‌ها باشد. می‌خواهم مثل حکیم‌های قدیم از پزشکی هزینه‌ای نگیرم.» برای همین تدریس هم می‌کرد. از وقتی وارد رشته پزشکی شد تا وقتی که زنده بود، در خانه‌مان را می‌زدند و مشاوره پزشکی می‌خواستند، به گوشی خودش می‌فرستادند. به ما بچه‌ها می‌دادند. مامان می‌رفت خیابان، وقتی برمی‌گشت یه آزمایش یا سی‌تی دستش بود که می‌گفت: «این را داده‌اند تا برایشان گزارش کنی.» نسبت به بیمار‌ها خیلی مهربان و دلسوز بود. اگر متوجه می‌شد کسی بیماری سختی دارد حالش دگرگون می‌شد. بابای دوستم مریض بود. مریض برایش عادی نمی‌شد.

برای تخصص خواند. رتبه ۴ و ۹ قلب و رادیولوژی قبول شد. مردد بود به تهران برود یا در کنار مادرش بماند. در نهایت دانشگاه علوم پزشکی اهواز را انتخاب کرد تا به مادرش نزدیک باشد. از مهر ۸۳ تا ۸۷ تخصص رادیولوژی و ام‌آرآی و سی‌تی را در اهواز گذراند. همزمان با تحصیل، تأثیر فیلم رادیولوژی و فنون پرتونگاری تخصصی را در دانشگاه تدریس می‌کرد. بعد از گرفتن فوق تخصص، برای طرحش یک سال به منطقه محروم سوسنگرد رفت. ماشین نداشت، دوبار سوار و پیاده می‌شد تا به آنجا می‌رسید. آخر هفته و روز‌های تعطیل به خانه برمی‌گشت.

ام‌آرآی‌ها و سی‌تی‌ها را به خانه می‌فرستادند، می‌دید و گزارش می‌کرد. وقتش کامل پر بود. خودش با گوشی شخصی به بیمار‌ها زنگ می‌زد و وضعیت‌شان را می‌پرسید، می‌رفت پیش برخی در خانه یا بیمارستان و از نزدیک معاینه می‌کرد. اقوام، آشنایان و هر کس خبر داشت بابا پزشک است هم می‌آمد در خانه تا بابا آزمایش و یا سی تی‌اش را گزارش کند. در این شرایط فلسفه و منطق و دورس حوزوی را هم می‌خواند.

برای بیمارهایش وقت نمی‌شناخت تا می‌شنید بیماری نیاز به کمک دارد سریع خودش را می‌رساند. بار‌ها نصف شب با صدای تلفن و بعد رفتن بابا از خواب بیدار می‌شدیم. تا بهش زنگ می‌زدند درنگ نمی‌کرد. به همه می‌گفت هر زمانی کسی مشکلی داشت بهم زنگ بزنید و به شاگردهایش هم توصیه می‌کرد برای دیدن بیمار زمان و مکان تعیین نکنند. گاهی بابا آنقدر بیمارستان می‌ماند که برای دیدنش مامان و ما بچه‌ها می‌رفتیم در فضای سبز بیمارستان می‌نشستیم. کارش کم می‌شد می‌آمد پیش‌مان کمی می‌نشست و برمی‌گشت سر کارش.

کلام آقا روی زمین نماند

آدم بی‌تفاوتی نبود که بگوید خودم سر کار هستم و درآمدی دارم و کاری به کار جوان‌ها نداشته باشد. برخی از اطرافیان به او می‌گفتند اگر می‌خواهی به جوان‌ها کمک کنی، به آن‌ها پولی قرض بده و اینقدر خودت را به دردسر ایجاد شغل نینداز. می‌گفت: «من هر چقدر هم بدون منت پولی قرض بدهم باز طرف احساس دین می‌کند و معذب است. اما اگر شغلی داشته باشد، کارش را می‌کند و حقوقش را می‌گیرد عزت نفسش هم حفظ می‌شود. کلام آقا در بحث رونق تولید هم روی زمین نمی‌ماند.»

از وقتی اشتغال‌زایی و کار‌های سوله پیش آمد خیلی بیشتر از قبل به خودش سختی می‌داد، اما ذره‌ای از رسیدگی به بیمار‌ها و دردسترس بودن بیمار و دانشجوهایش کم نشد.

روایت دوم: نرگس سادات

وقتی ویروس کرونا شیوع پیدا کرد، بابا پیامی آماده کرد با این مضمون که هر کس سی‌تی دارد برایم بفرستد تا گزارش کنم. پیام را در استاتوس واتس‌آپ گذاشت و از همه خواست تا آن را در کشور منتشر کنند. به جز عکس‌های زیادی که در واتس‌آپ برایش می‌فرستادند، عکس‌های بسیاری به خانه می‌آوردند. بابا نگران بود ما مریض نشویم، اما با همه نگرانی‌اش کسی را بدون جواب نمی‌گذاشت. مامان هم در خانه ماسک درست می‌کرد. به خاطر بیماری نمی‌شد با آژانس به مقر جهادی رفت. بابا وقتی می‌آمد خانه من را می‌برد از گروه‌های جهادی، وسیله به خانه می‌آوردیم، ماسک‌ها که آماده می‌شدند باز خودش آن‌ها را به گروه‌های جهادی تحویل می‌داد. هم پزشک بود هم راننده ما.

وقتی تلویزیون از شهدا صحبت می‌کرد بابا به پهنای صورت اشک می‌ریخت. برایش مهم نبود تنها باشد یا کسی در کنارش باشد. تشنه شهادت بود. می‌خواست با تیم پزشکی به سوریه برود، اما می‌گفتند اینجا به تو بیشتر نیاز است و با اینکه همه کار‌های اعزامش را انجام داد، اعزامش نکردند.

شهر را سیاه‌پوش امام حسین (ع) کرد

محرم اولی که در کرونا بود، شهر مثل قبل رنگ و بوی محرم نداشت. در یکی از سایت‌ها دیدم که جمله: «این خانه عزادار حسین است» را طراحی کرده‌اند و نذری می‌دهند به افرادی که سفارش می‌گیرند تا در خانه‌ها بزنند. به ذهنم رسید مقداری پول جمع کنم و این کار را انجام بدهم. به برخی از دوستان پیام دادم. حدود ۳۰۰ هزار تومان جمع شد. موضوع را با پدر مطرح کردم. پیشنهادش این بود که برگه زود خراب می‌شود و باید کاری کنیم فضای شهر محرمی بشود. از من خواست با دوستانی که پول را داده‌اند، صحبت کنم اگر راضی شدند به جای برگه، پارچه مشکی بگیریم. پول‌ها را به پدر دادم. صبح با مادر به بازار رفتند. قبل از ظهر با دو توپ کتیبه به خانه برگشتند. مامان چرخ را در پذیرایی گذاشت و بابا کتیبه‌ها را شبیه پرچم برش داد. مامان آن‌ها را دوخت. شب آن‌ها را بردند و در خیابان اصلی نزدیک خانه‌مان و روی پایه‌های برق نصب‌شان کردند.

روایت سوم: آقای دکتر چوبینه

سال ۹۶ شاگرد دکتر میرعالی شدم. از همان برخورد‌های اول متوجه شدم تراز علمی بالایی دارد. دکتر میرعالی در تشخیص بیماری‌های عضلانی اسکلتی بی‌نظیر بود. سیستم آموزشی از درمان جدا نبود. همین باعث شد تا فشار کار روی استاد زیاد باشد. ولی خودش هم نمی‌گذاشت کار بیمار روی زمین بماند. صبح می‌آمد سر کلاس و می‌گفت: «من دیشب پنجاه‌تا عکس ریپورت کردم.»

دغدغه‌مند بود. فقط نمی‌آمد سر کلاس آموزش و خلاص. گاهی یک پدر هم اینقدر وقت نمی‌گذارد برای بچه‌اش که ایشان برای ما می‌گذاشت. ام آرآی جز فیلد‌های سخت کاری ماست، با وجود ایشان شده بود جزء زیباترین و دوست داشتنی‌ترین بخش‌ها. آن‌قدر تصویر، کلیپ آموزشی جذاب برای‌مان پخش می‌کرد و شیوا توضیح می‌داد که متوجه گذر زمان نمی‌شدیم. یک ساعت که می‌گذشت می‌گفت: «بچه­‌ها اگه خسته شدید بروید چیزی بخورین، استراحتی بکنید و برگردید.» از صفر تا صد کار بالای سرمان بود، برای همین استرسی نداشتیم و خیال‌مان راحت بود اگر در دیدن کیس و ریپورت به سؤالی بر بخوریم، استاد هست.

پشت در اتاقش نوشته بود: مرکز فرماندهی

استاد صرفاً پزشک نبود، طبیب بود. به سلامتی فرد اهمیت می‌داد. کلاسش اخلاق بود. داستان و روایتی از ائمه و نکته‌ای اخلاقی می‌گفت. می‌شود از استوری‌های بچه‌ها فهمید بعد از رفتن استاد چقدر دلتنگش هستند. برای دانشجوها، منشی‌ها و همه و همه سنگ صبور بود و حلال مشکلات. بیماری از شهرستان آمده بود، نیاز به جراحی داشت. نوبت گیرش نیامده بود. جایی هم نداشت که بماند. استاد سر کلاس به مایی که دانشجو بودیم رو می‌زد که اگر رزیدنت جراحی می‌شناسید بهش زنگ بزنید و پیگیر کار بشوید. گاهی خودش بیمار را می‌برد بخش و کار‌های بستری‌اش را انجام می‌داد. هدفش فقط رفع بیماری فرد نبود، می‌خواست هر مشکلی دارد حل بشود و با آرامش برود زندگی کند. بعد از فوت دکتر، بیماری به بخش آمد. از حادثه خبر نداشت. گفت: «دکتر همیشه به من زنگ می‌زد و حالم را می‌پرسید. مدتی است که از او خبری نیست. آمده‌ام به او سر بزنم.» وقتی خبر فوت دکتر را شنید مثل کسی که خبر فوت عزیزش را شنیده باشد، می‌گریست.

زیاد از شهادت حرف می‌زد و می‌گفت: «آرزیم این است که شهید بشوم. شهید هم اینطور نیست که فقط به جبهه بروی. برای خدا کار کنید، در مسیر خدا حرکت کنید، شهید می‌شوید.» بر روی در اتاق نوشته بود: مرکز فرماندهی.

استاد برای همه دانشجو‌ها وقت می‌گذاشت. می‌توانست مطب بزند و یکی از ثروتمندترین افراد ایران بشود. چون این تخصص با این توانایی در کشور کمیاب است. استاد هر بار بحث پول و مادیات می‌آمد، می‌گفت: «بهترین سرمایه من شاگردانم هستند.»

روایت چهارم: روز آخر

ماه رمضان بود. بابا شب وسط هفته به خانه برگشت. قرار شد صبح زود دوباره به اهواز برگردد. آمده بود برای چند ساعتی کنارمان باشد. خوشحال بودیم از اینکه امشب بابا در خانه است. دور هم بودیم که متوجه شد در سوله مشکلی پیش آمده است. همیشه مادر هم همراهش به سوله می‌رفت. آن شب هم هر دو به طرف سوله رفتند. ساعت دو نیم شب بود. ترسی به جانم افتاده بود. تلفن زنگ خورد، گوشی را برداشتم. آقایی از پشت تلفن گفت: «خانم! پدر و مادرت بدجور تصادف کرده‌اند...». چادر را سر کردم و دویدم سمت خیابان. حس می‌کردم پاهایم دیگر برای خودم نیست. می‌گفتم خدایا کمک.... سرم را چرخاندم سمت راست و دیدم انتهای خیابان، جمعیت زیادی از مردم ایستاده‌اند. دویدم و خودم را رساندم وسط آن‌ها. ماشین را دیدم که چهار پنج متر پرت شده و کج رو به بلوار است. خانمی افتاده کنار ماشین و پارچه سیاهی روی او انداخته‌اند. شوکه شدم که چرا پارچه سیاه کشیده‌اند. نشستم بالای سرش. جرأت نداشتم پارچه را کنار بزنم. باورم نمی‌شد نزدیک خانه خودمان چنین اتفاقی افتاده است. چادر را کنار زدم، مادرم داشت با حالت بُهت روبه‌رو را نگاه می‌کرد. کف پای مادرم را می‌بوسیدیم و می‌گفتیم به خاطر ما برگرد.... مامان را گذاشتیم روی برانکراد و به سمت آمبولانسی بردیم که پدرم را هم داخل آن گذاشته بودند. خون‌آلود بود. محمد (برادرم) در آمبولانس بود از یک طرف دیده بود که پدرم دارد درد می‌کشد، از طرفی دیگر مامان بی‌جان افتاده و بدنش دارد کبود می‌شود و نمی‌تواند هیچ کاری بکند. پدرم در این لحظه به برادرم می‌گوید: «مثل اینکه اینجا هم قرار است دو تایی با هم برویم»....

همه زندگی‌شان با اهل بیت (ع) گره خورده بود، حتی رفتن‌شان

مادرم پنجم اردیبهشت ساعت چهار صبح رفت. حال پدرم خیلی بد شد. صبح روز ششم مراسم خاکسپاری مادرم بود، غروبش رفتیم سر مزار مامان که شب اول قبر آنجا باشیم. آنجا داشتم گریه می‌کردم از این آشفتگی حال خودم که یکی زیر خاک است و یکی حالش بد. همان‌جا بودیم که مطلع شدیم بابا هم از میان ما رفته است. شاید اگر پیش مامان نبودیم و خبر بابا را می‌دادند، تمام می‌کردیم. نرگس و من پناه بردیم به مامان، خودش آرام‌مان کرد. برای تشییع‌شان سعی کردیم همه اعمال را انجام بدهیم، قرآن و دعا می‌خواندیم، تربت امام حسین (ع) و پرچم متبرک و چفیه پیاده‌روی اربعین، تسبیح و سنگ متبرک کنار مزار امام حسین همراه‌شان دفن شد. همه زندگی‌شان وقف شهدا بود. وقتی دل‌شان می‌گرفت، به مزار شهدای گمنام می‌رفتیم. پیکرشان هم اول به مزار شهدای گمنام رفت و بعد تشییع شد، موقع خاکسپاری روضه حضرت عباس (ع) می‌خواندند و زن و مرد گریه می‌کردند. همه زندگی‌شان با اهل بیت (ع) گره خورده بود، حتی رفتن‌شان.

 

منبع: تسنیم

انتهای پیام/

 

برچسب ها: پزشک ، روز پزشک
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۷
در انتظار بررسی: ۰
ناشناس
۱۶:۱۷ ۰۷ ارديبهشت ۱۴۰۱
روحتان شاد عمو و زن عموی عزیزم خیلی زود رفتین رفتنتون ناباورانه بود
ناشناس
۱۵:۴۷ ۱۱ دی ۱۴۰۰
روحشان شاد و یادشان گرامی
ناشناس
۰۹:۳۱ ۰۴ شهريور ۱۴۰۰
جگرم کباب شد،اشک از چشمانم امد، خدا چنین زیستنی به همه عطا کند، انشاالله با امام زمان برگردند
ناشناس
۱۷:۲۴ ۰۲ شهريور ۱۴۰۰
روحشون قرین رحمت الهی
ناشناس
۱۱:۴۴ ۰۲ شهريور ۱۴۰۰
خدایا اگراینها بندگان خوب توهستن ماچی هستیم؟
ناشناس
۱۰:۲۳ ۰۲ شهريور ۱۴۰۰
خدا رحمت کند این دو عزیز را ، چه قدر زیبا زیستند و سربلند به سوی معبودشان رفتند .....
ناشناس
۰۹:۰۱ ۰۲ شهريور ۱۴۰۰
روحش شاد، خدا به شماصبربده