سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

ماجرای خبرنگاری که ناخواسته پرستار کرونایی‌ها شد + تصاویر

تمام طول مسیر فحش و لعنت می‌دادم، فشارم افتاده و صورتم مثل گچ سفید شده بود، اما مگر آن بیرحم‌ها کوتاه می‌آمدند.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،  همه چیز از آن پیام شروع شد که خبر رسید بچه‌های جهادی گروه شهدای مدافع حرم قرار است از گلزار شهیدآباد به سمت بیمارستان کرونایی‌ها بدرقه شوند.

با اضطراب گوشی را دستم گرفته بودم و همانطور که غر می‌زدم در اتاقم چپ و راست می‌شدم: یعنی حالا غیر از من خبرنگاری نبود که آفیشش کنند؟ مطمئنم کرونا می‌گیرم! اصلا می‌گویم حال حاج خانم بد است نمی‌توانم بروم، یا حال خودم؟ گلویم چرا می‌سوزد؟ یعنی تب دارم؟

آن شب اگر نگویم هزارتا، اما نهصد و نود و هشت تا فکر و سوال بیربط تا صبح در ذهنم جولان داد و همینطور تا نزدیکی‌های گرگ‌ومیش صبح در خودم پیچیدم.

اذان که گفت گوشی را برداشتم و به چشمان گود رفته‌ام در صفحه خیره شدم، حالا همان عقلی که میگفت نرو داشت برایم خط و نشان می‌کشید: خیر سرت یک عمر اسم فاطمه دقاق‌نژاد را به پشتوانه لقب خبرنگار شهدای دزفول بالا کشیدی و سنگ شهدا را به سینه زدی، این ترس برایت اُفت دارد، حالا ثواب پیشکش، لااقل چندقدمی تا گلزار برو و سر و تهش را با دوتا عکس و چند خط خبر هَم بیاور تا آبرویت نرود!

گلزار شهیدآباد

رفتم، اما مثل بچه‌ها التماس میکردم که مواظبم هستید؟ همکاران هم قسم می‌دادند که به پیر، به پیغمبر حواسمان به تو هست؛ چهارتا ماسک روی هم زدم و از زرنگی‌ام ذوق کرده بودم، من فقط باید تا همان گلزار شهیدآبادش را پوشش می‌دادم و قال قضیه برایم کنده شده به حساب می‌آمد.

عکس و فیلم را که گرفتم و جزئیات خبر دستم آمد وسایلم را جمع کردم که بروم، اما اصرار بچه‌ها تازه شروع شد که یک سر تا بیمارستان هم بیا، حیف است! با شنیدن پیشنهادشان چشم‌هایم از ترس گرد شد و حالتی عصبی دست داد، با پرخاش گفتم: آقا غلط کردم، اصلا نخواستیم، همین الآن هم آژانس می‌گیرم تا برگردم خانه و همینطور دویدم تا دور شوم، اما نفهمیدم چه شد که تا به خودم آمدم دیدم به زور در ماشین هلم دادند و در حال حرکت به سمت بیمارستانیم، آن هم بخش کرونایی‌ها!

بیمارستان

تمام طول مسیر فحش و لعنت می‌دادم، فشارم افتاده و صورتم مثل گچ سفید شده بود، اما مگر آن بیرحم‌ها کوتاه می‌آمدند، یک نی را در پاکت آبمیوه چپاندند و دادند بخورم، نگران من که نبودند، می‌ترسیدند در این هیر و ویری جنازه‌ام روی دستشان بماند.

به بیمارستان که رسیدیم فهمیدم آخر خط است و فاتحه‌ام را خواندم، پاهایم از خودم نبود و دیگر ناخواسته با گروه جلو می‌رفتم؛ پرستار شروع به دادن لباس‌ها کرد، من، اما به خیال اینکه جلوی چشمش نباشم خودم را عقب کشیدم که یک پرستار دیگر مثل تیر غیب از پشت با دست روی شانه‌ام زد و با خنده به یک دست لباس مهمانم کرد.


بیشتر بخوانید


گزارش

لباس‌ها را که پوشیدم کمی آرام گرفتم، پرسیدند اگر هنوز مضطربم نیایم، اما حالا این خودم بودم که میخواستم با ترسم کلنجار بروم: جلو بیفتید من هم پشت سرتان، خدا را چه دیدید، شاید هم یک گزارش نوشتم!

گزارش را نوشتم و برگشتیم، باورم نمیشد که کرونا نگرفته باشم، یک سطل آب و نمک و یک سطل آب و الکل قاطی کردم و به طرف حمام دویدم، سرتا پایم سوز می‌زد، اما فکر میکردم اینطور شاید مانع مرگم شوم!

حاج‌خانم با تعجب به بیقراری‌ام زل زده بود، اما چیزی نگفتم، رفتم و درِ اتاق را بستم و تا صبح فردایش که گزارش منتشر شد و آن اتفاق افتاد کابوس دیدم.

فامیل‌ها

_چه اتفاقی فاطمه؟ این را نگفته بودی!
_یادت می‌آید گزارشم را استوری کردم؟
_کدام گزارش؟ آها همان که ۵ دقیقه بعد پاکش کردی؟ راستی چرا پاکش کردی؟
_ خب نپرسیده بودی من هم نگفتم؛ راستش حواسم نبود که خانه و فامیل از رفتنم به بخش قرنطینه بی‌خبراند و استوری را برای همه گذاشتم، آن‌ها هم که دیدند تلفن من و حاج‌خانم و خانه را سوزاندند؛ گلایه پشت گلایه که مگر از فاطمه خسته شده‌اید او را در دهان مرگ انداختید؟

استوری را پاک کردم و قضیه را به حاج‌خانم گفتم، مادرم همانطور که شوکه شده بود جواب تلفن‌ها را میداد: نه نه، نگران نباشید، اتفاقی نیفتاده، اصلا فاطمه جایی نرفته، همکارش چهارتا عکس گرفته، فاطمه هم با چند خط اسمش را ته گزارش نوشته است!

شیفت

دو روز بعد بچه‌ها دوباره پیام دادند که می‌خواهیم به بیمارستان برویم تا اینبار از کادر درمان فیلم و گزارش بگیریم، هنوز چشم‌های مضطرب حاج‌خانم جلوی صورتم بود و صدای گلایه‌ی فامیل در سرم، اما گفتم می‌آیم!

_می‌آیی؟ تو که خیلی می‌ترسیدی
_آن موقع هنوز هم می‌ترسیدم، ولی چون بخش کرونایی‌ها و خستگی کادر درمان را از نزدیک دیده بودم یک حسی ته دلم وسوسه میکرد که بروم، انگار وجدانم به حرف درآمده باشد و اصرار هم بکند؛ فکر کردم خدا را چه دیدی دقاق، شاید تو هم توانستی بر ترست غلبه کنی و شیفت بگیری!

بَسَه

انگشتان حاج‌خانم بین مهره‌های تسبیح مثل گلوی من خشک شده بود: دا، اگه هَوَسَه، یه بار بَسَه؛ اما حالا من بودم که کوتاه نمی‌آمدم: باید بروم دا، نگران نباش، قول می‌دهم همین یک‌بار باشد.

_خب، بعد چه شد؟ شیفت گرفتی؟
_شیفت؟ نه خواهرِ من، مسوول گروه پایش را در کفش لجبازی فرو کرد که، چون نوسان ضربان قلبت زیاد است نمی‌توانیم چنین ریسکی کنیم؛ اصرار کردم که ضمانتش با خودم، اما قبول نمی‌کردند، خب قرارگاه فاصله زیادی با بیمارستان نداشت، دویدم و حَجی فلاطونی، مسوول قرارگاه جهادی شهدای مدافع حرم را آوردم: من امروز شیفت می‌خواهم!

_خیلی خب، خانم دقاق‌نژاد به ضمانت من شیفت بگیرد، برود در آشپزخانه قرارگاه!

مثل لبو قرمز شده بودم و بغض کردم: بچه می‌خواهید گول بزنید؟ من آشپزخانه نمی‌روم، یا به من شیفت می‌دهید، یا همه‌تان را بلاک می‌کنم و برمی‌گردم خانه!

قاطی کرده بودم و نمیدانستم چه می‌گویم، همه به خنده افتاده بودند، حجی فلاطونی همانطور که سرش را تکان می‌داد اشاره داد که: برود آقا، برود، فوق فوقش شهید می‌شود دیگر، شهید خبرگزاری تسنیم.

دهه هشتادی‌ها

_دو دقیقه دیگر شیفتم شروع می‌شود، از اینجا به بعدش را از من نپرس و بگذار از دهه هشتاد‌ی‌ها بگویم، صدایشان را می‌شنوی؟ سلام دارند خدمتت!

_یعنی قصه همینطور نصفه نیمه بماند؟ گفتی دهه‌هشتادی‌ها؟ مبتلا به کرونا شده‌اند؟

_کرونا؟ نه جانم، اینجا تا دلت بخواهد دهه هشتادی جهادگر هست، خودم هم که دیدمشان کرک و پرم ریخت و گرخیدم؛ اصلا یک کار، شیفت بچه‌ها چرخشی است، هر شب با یکی‌شان مصاحبه می‌گیرم، حوصله شنیدن فایل صوتی که داری؟

_زحمت نباشد؟
_نه بابا، رحمتی؛ فقط بعد از نوشتن گزارش، انشالله چشم به راه کارت به کارتت هستیم
_دیوانه

معصومه

_سلام، شبت خوش؛ من الآن آمده‌ام شام بلا برایت مصاحبه ضبط کنم، یعنی مدیونی اگر پول این گزارش را ارسال نکنی؛ خب، یک، دو، سه، این جهادگر عزیز ما دوست ندارد خودش را معرفی کند، لطفا بنویس گمنام؛ برای ما بگویید چه شد که آمدید؟

_خانه بودم و دوستم کنارم نشسته بود بعد گفت معصومه (اِ اسممو لو دادم/ خنده جمع)؛ گفت برای نیرو‌های جهادی فراخوان زده‌اند، نمی‌روی؟ گفتم چرا می‌روم، اما اول باید با مادرم صحبت کنم.

نشستم و یک وصیت‌نامه نوشتم که اگر رفتم و برایم اتفاقی افتاد اصلا گریه نکن، چون روحیه بقیه بچه‌های جهادی خراب می‌شود و پای کار نمی‌آیند، این‌ها را که نوشتم در گوشه کمد قایم‌اش کردم و مادرم را صدا زدم.

_اگر چیزی بگویم، نه نمی‌آوری؟
_نه، بگو!
_میخواهم برای کمک به کادر درمان به بیمارستان گنجویان بروم، مشکلی نداری؟

مادرم یکهو پرید و از اتاق بیرون رفت، دنبالش دویدم، به دست و پایش افتادم، گفتم من که جای دوری نرفته‌ام، دل مادر‌هایی که جوان به سوریه فرستادند را چه می‌گویی؟ باور کن اتفاقی نمی‌افتد، راضی باش.

_راضی شد؟

_ چهار بار رضایت‌نامه نوشتم و امضا زد، اما چند ساعت بعد پاره‌اش کرد، زیاد مطمئن نبود که تصمیمم از روی عقل باشد و فکر میکرد جوزده شده‌ام، اما شب وقتی دید دارم وسایلم را جمع میکنم و از تصمیمم مطمئن شد بالای سرم ایستاد و پرسید: معصومه چرا داری جمع می‌کنی؟ گفتم فردا می‌خواهم بروم، گفت: نه، تو هیچ جا نمی‌روی!

بعد از کلی التماس رضایت‌نامه جدید نوشت؛ ۶ و نیم صبح فردا آماده شدم که بروم، اما دلم نیامد مادر را نبوسم، سرم را پایین آوردم، بوسش کردم و رفتم، اما یکهو بیدار شد: من فقط تو را دارم، یعنی واقعا می‌خواهی بروی؟

لحظه‌ی سختی بود، خیلی سخت، هم من باید از مادرم دل می‌کندم، هم او از من؛ سرم را چرخاندم که اشک‌هایم را نبیند و دست دور گلویم انداختم که صدایم نلرزد: بله! مادر هم با بغض رفت قرآن را آورد و از زیر آن ردم کرد.

شهادت شهادت

_نمی‌ترسیدی؟

_روز‌های اول خیلی استرس داشتم، از آنجا هم که همه به چشم بچه به ما نگاه می‌کنند یک جا‌هایی با خودم گفتم حتما حق با آنهاست و کاری از دستمان برنمی‌آید، اما واقعا خیلی کار بر آمد.

یک مادر جانی اینجا داریم که روز‌های اولِ آمدنم خیلی بی‌حال بود، اما وقتی شروع به صحبت با او کردم روز به روز روحیه‌اش بهتر شد؛ حالا چند روزی است که خیلی خوب غذا می‌خورد و از خاطرات زمان جنگ برایم می‌گوید، احساس می‌کنم وقتی برایم دعای خیر می‌خواند به من جایزه می‌دهند، یک حس خوب (صندلی و رکوردر می‌افتند، صدای خنده‌ی دقاق‌نژاد و دهه‌هشتادی‌ها)؛ ببخشید اینجا همه چیز به هم ریخت، فاطمه گفت شما هدفمان از آمدن را پرسیدید، خب راستش هدف همه شهادت است، ما هم گفتیم برویم ببینیم چه می‌شود!

بیماران بی‌کس

_سلام مجدد خواهر، نگران نباش سومین روز و حالم خوبِ خوب است، ادامه مصاحبه معصومه: تو به بقیه گفتی دهه هفتادی هستی، اما سال تولد واقعی‌ات ۸۴ است، چرا؟

_ الآن از اینکه دهه هشتادی هستم خیلی خوشحالم، چون هیچکس باور نمیکرد ما از پس بخش قرنطینه بربیاییم و جامعه دید بدی نسبت به دهه ما داشت، ولی حالا به دهه هشتادی بودنم افتخار می‌کنم و دوست دارم یک حرفی را به بچه مسجدی و هیئتی‌ها بزنم.

_حتما، بگو

_ببینید این همه شهادت شهادت می‌گوییم که فقط برای میدان جنگ نیست، اینکه بیاییم کمک حال کادر درمان شویم واقعا یک جهاد خیلی بزرگ است، چون بعضی بیماران واقعا کسی را ندارند و حتی خانم‌های بیمار برای بعضی کارهایشان به کمک جهادی‌های خانم نیازمندند.

من بین جهادی‌ها کوچکترینم و همه میپرسند نمی‌ترسی؟ اما میگویم نترسید و بیایید تا سختی‌ها را با هم تحمل کنیم و بگذرد، لطفا بیایید پای کار و فقط از دور شهادت شهادت نکنید، همین دیگر، حرفی ندارم.

کوثر علمدار

_در خدمت دومین جهادی دهه هشتادی هستیم، کوثر خانم علمدار، از نحوه آشنایی‌ات با گروه برایمان بگو

_چه بگویم؟ خواهرم مبتلا و در همین بیمارستان بستری بود که از طریق کادر درمان با گروه جهادی شهدای مدافع حرم آشنا شدم؛ سختی‌ها و خستگی‌های کادر درمان و روحیه‌ی از دست رفته بیماران را دیده بودم و حالا تصمیم با من بود که بیایم یا بی‌تفاوت باشم.

خانواده‌ام مشکلی نداشتند، پدرم رزمنده جنگ است، او وقتی از رفتنم خبردار شد خیلی هم استقبال کرد و گفت: اگر زمان جنگ همه میگفتند خطرناک و ممکن است بمیرم هیچکس برای کمک نمیرفت؛ آن موقع هزاران جوان ۱۳ تا ۱۴ ساله رفتند و شهید هم شدند، حالا تو هم برو، اما انشالله شهید نشوی! (همه می‌خندند)

_جایی پیش آمد که فکر کنی مسیر را اشتباه آمده‌ای؟

_خب استرس داشتم، اما نه اینقدر که نتوانم سرپا باشم، مشکل اصلی‌ام تردید بود، چون هنوز به یقین نرسیده بودم که آیا حضورم در بخش قرنطینه به درد کسی می‌خورد یا نه، اما الحمدلله جواب این سوال را همان روز اول پیدا کردم!

_چطور؟

_یک پیرمرد و پیرزن که هر دو به شدت فرتوت بودند را دیدم که معلوم بود کسی را ندارند؛ پیرزن هم باید با ویلچر جابه‌جا میشد و پیرمرد جانی در دست و پاهایش نبود؛ طوری درمانده شده بودند که با دیدنشان ناخودآگاه گریه کردم، اما وقتی به خودم آمدم به کمکشان رفتم و چندبار جابه‌جایی از ولیچر به تخت و برعکس را انجام دادم، پس این یعنی مسیر را اشتباهی نیامده بودم؛ چقدر شوق چشم‌هایشان آن لحظه قند در دلم آب کرد، هنوز صدای دعای خیرشان پَر گوشم نشسته، عجب لحظه‌ای بود.

خانواده‌ام هم با جهاد کنار آمده‌اند، اما راستش تا همین الآن بعضی دوستانم تماس می‌گیرند که نگرانت هستیم یا حتی چندتایشان با گریه التماس می‌کنند که برگردم، ولی اگر بترسیم که هیچکس برای کمک جلو نمی‌رود؛ هروقت ببینم دلم لرزیده یا قدم‌هایم سنگین شده آیت‌الکرسی و ان یکاد می‌خوانم، خدا هوایمان را دارد.

ویلچربازی

آخ آخ یاد آن روز افتادم که امام جمعه اهواز برای بازدید آمد بیمارستان دزفول (صدا‌هایی از دور با خنده میگویند تعریف نکن دختر زشت است)؛ بیماران کرونایی زیادی جابه‌جا کرده و از کت و کول افتاده بودم، سنگینی و گرمی لباس‌ها و ماسک که وحشتناک بود، پیرزن را به Icu بردم، اما بعدش احساس کردم که فشارم افتاده، فقط دعا دعا میکردم که غش نکنم و شرمنده نشوم.

اما وقتی با ویلچر خالی در حال برگشتن از بخش بودم هوای تازه به کله‌ام خورد، شدم همان دختر کله‌شق شیطان، ویلچر را هل می‌دادم و دنبالش می‌دویدم (همه می‌خندند و صدای پرت کردن چیزی می‌آید) که از دور جمعیتی دیدم، آرام‌تر شدم و دقت کردم ببینم که هستند؛ دیدم‌ای وای، حاج آقای موسوی‌فرد است، راه برگشتی نبود، چون نزدیک شده بودند، خیلی باوقار و در حالی که روبه‌رو را نگاه میکردم از کنارشان گذشتم که یکهو صدای جهادی وایسا، جهادی وایسا میخکوبم کرد.

داشتم از استرس می‌مردم که امام جمعه جلو آمد: مچکرم برادر!

چون لباس‌های بیمارستان خیلی پوشیده بود نمیشد تشخیص داد که خانم هستم یا آقا؛ وقتی گفتم که خواهر هستم همه به خنده افتادند و تحسین کردند؛ این خاطره خیلی برایم شیرین بود.

گمنام

(در ناگهان باز می‌شود؛ با خنده و لهجه‌ی دزفولی می‌گویند در حال مصاحبه‌ایم برایمان شربت آب‌لیمو بیاورید!)

_دزفولی حرف زدیم، چون بهشان گفتم لهجه‌مان را دوست داری؛ خب برویم سراغ آخرین دهه هشتادی شیفت امشب: خودت را معرفی کن

_می‌خواهم گمنام بمانم، اما تو هم نگاهم نکن! اصلا بگذار روی حالت ضبط و برو کارت را انجام بده؛ زل بزنی هل می‌کنم (صدای قدم‌های دقاق‌نژاد می‌آید و صندلی‌ای که معلوم است با فاصله روی زمین کشیده می‌شود)

من از ۱۳ سالگی وارد گروه‌های جهادی شدم، زلزله کرمانشاه، سیل خوزستان و حالا کرونا؛ اوایل حالت عجیبی داشتم یعنی همانقدر که به وجود ویروسی به نام کرونا اعتقاد نداشتم همان اندازه هم از آن می‌ترسیدم! اما دلم نمی‌آمد برای کمک آستینی بالا نزنم.

موج اول کرونا همزمان با امتحاناتم شد و نتوانستم در تغسیل یا کمک به کادر درمان قدمی بردارم، اما مدتی بعد از اتمام امتحانات موج دوم کرونا آمد و اعلام نیاز کردند که نیروی جهادی می‌خواهیم، دوستان هم با توجه به سوابق جهادی‌ام تماس گرفتند و من بی هیچ فکری و هول هولکی گفتم بله می‌آیم؛ کی؟ ۴ روز دیگر.

بیخوابی

با استرس وحشتناک وسایلم را جمع کردم و گذاشتم گوشه‌ی اتاق، اما به کسی نگفتم قرار است سر از بخش قرنطینه دربیاورم و خانواده فکر کردند مثل هر بار یک اردوی جهادی است.

اما ماجرا به همینجا ختم نشد و تا سرم را روی بالشت گذاشتم فکر‌های ناجور به صورتم چنگ انداخت، از شدت ترس هر چند دقیقه بیدار میشدم ببینم تب دارم، طوری شده بودم که سرفه هم میکردم! تا خود صبح چشم‌هایم باز بود و دودو میزد، میخواستم پیام بدهم.

_به کجا؟

_خروس‌خوان که شد دویدم سمت گوشی و پیام را نوشتم: سلام، من نمی‌توانم بیایم، دل‌درد شدید دارم، پشت‌بندش چنتا بهانه دیگر هم آوردم و بعد پریدم در رخت‌خواب؛ چند دقیقه بعد گوشی به صدا درآمد: انشالله چیزی نیست، اما ما اسمتان را دادیم و برایتان شیفت رد کرده‌اند؛ انشالله شفای عاجل.

خیلی شرمنده شدم، دل را به دریا زدم و خودم را به بیمارستان رساندم، اولین باری بود که به اینجا می‌آمدم و معلوم بود ترسیده‌ام، اما دلم نمیخواست بگویند دهه هشتادی‌ها بچه‌اند.

لباس‌ها را که دادند شروع به پوشیدن کردم، خب یک شلوار هم داشت که آنرا پوشیدم، اما پرستار که این صحنه را دید خندید؛ گفتم اتفاقی افتاده؟ همانطور که سعی میکرد جلوی خنده‌اش را بگیرد گفت: جهادی‌ها معمولا این شلوار‌ها را نمی‌پوشند، شما اولین جهادی‌ای هستید که پوشیدید.

خرما نخورده

وقتی وارد بخش اورژانس کرونایی‌ها شدم کپ کردم؛ شبیه میدان جنگ بود، شلوغ شلوغ؛ اما کم نیاوردم و به دل میدان زدم؛ شاید خیلی‌ها طعنه بزنند که شما را چه به جنگ، نمی‌دانم شنیده‌اید یا نه، ولی ضرب‌المثلی هست که میگوید ما خرما نخوردیم، اما با هسته‌اش که بازی کردیم.

هر روز بیماران را می‌خندانیم، آب‌میوه برایشان آماده می‌کنیم و دعا میخوانیم، اما پرپر شدن خیلی‌ها را هم جلوی چشممان دیده‌ایم و اگر به قول خیلی‌ها ما بچه‌اییم باید بگویم که اشتباه نکنید، ما خیلی وقت است بزرگ شده‌ایم؛ ما درست حوالی تقلای مریضی که تا دو دقیقه پیش برایش دعای صحیفه می‌خواندیم و نفسش قطع شد یا کنار زنی که خبر مرگ شوهرش را شنید و ما باید مثل آدم بزرگ‌ها دلداری‌اش می‌دادیم بزرگ شدیم؛ آقا اصلا چرا بپیچانیم؟ راستش را دوستان نگفتند، اما من می‌گویم: ما دهه هشتادی‌ها آمدیم تا دهه شصتی‌ها را بیندازیم بیرون، نسل جدید و جوان بیاید (همه بلند می‌خندند، یکی از دور داد میزند: آبرومونو بردی، الآن باز میگن دهه هشتادیا بچه‌ان؛ دقاق‌نژاد بچه‌ها را آرام میکند، انگار می‌خواهد فایل صوتی ضبط کند)

_خواهر جان، این آخرین مصاحبه بود که برایت فرستادم؛ حاج خانم خبر ندارد که برای پرستاری از کرونایی‌ها آمدم، فکر می‌کنند اردوی جهادی و در روستا هستم، جمعه برمی‌گردم، خواهشا تا آن موقع آبرویم را نبر؛ دهه‌هشتادی‌ها سلام گرم می‌رسانند، شب‌خوش.

منبع:فارس

انتهای پیام/

 

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۶
در انتظار بررسی: ۰
ناشناس
۱۱:۵۴ ۲۹ فروردين ۱۴۰۰
خداوکیلی شرم میکنم و شرمندم که بچه های دهه هفتادی و هشتادی انقدر از ما پیشی گرفتن
ناشناس
۰۷:۴۰ ۲۹ فروردين ۱۴۰۰
شجاعت را از بابات گرفتی
ناشناس
۲۱:۱۹ ۲۸ فروردين ۱۴۰۰
من هم دوست دارم برم اما نمی دونم کجا مراجعه کنم
ناشناس
۰۷:۳۹ ۲۹ فروردين ۱۴۰۰
مرحبا بر شما
ناشناس
۱۵:۵۲ ۲۸ فروردين ۱۴۰۰
خوش به سعادتت
اجرت با حضرت زینب سلام الله علیها
ناشناس
۱۱:۴۴ ۲۸ فروردين ۱۴۰۰
خدا خیرش بده