سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

ماجرای نجات خلبان جوانی که ۳۶ روز در جنگل آمازون سرگردان بود/باورم نمی‌شود که الان زنده هستم!

خلبان نجات‌یافته از آمازون می‌گوید: آن چه من شاهدش بودم جهان در برهنه‌ترین حالت ممکن بود، جایی که از دنیای فعلی جدا محسوب می‌شد.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، بیشترمان این روز‌ها درگیر زندگی یکنواخت و خالی از هیجانی شدیم که هیچ شباهتی به داستان‌های ماجراجویانه‌ای که در کودکی مشتاقانه دنبال می‌کردیم، ندارد. برای همین شنیدن داستان خلبان جوانی که وسط زندگی معمولی‌اش، سر از آمازون درمی‌آورد و ۳۶ روز در آن‌جا از دست مرگ فرار می‌کند، برای‌مان خالی از لطف نخواهد بود. در ادامه بخش‌های مهم گفت‌وگوی روزنامه خراسان با آنتونیو سنا این خلبان ۳۶ساله برزیلی را می‌خوانید.

باورم نمی‌شود که الان زنده هستم!

- از جنگ سختی برای ادامه دادن زندگی‌ام بیرون آمدم و در تلاش هستم تا شرایط را به حالت نرمال در بیاورم و برای ترمیم آسیب‌های زیادی که بر جسم و روانم وارد شده نیاز به زمان دارم.

- گفتن این جمله برایم ساده نیست، اما از این تجربه خوشحال و راضی هستم، چون خیلی سخت بود و من هربار خودم را در اسارت مرگ می‌دیدم، اما الان زنده هستم و البته باورم نمی‌شود که الان نفس می‌کشم.

۲ روز مانده به تولدم، سقوط کردم

- در ارتفاع ۹۰۰ متری زمین ناگهان موتور هواپیما دچار مشکل شد. چندبار پشت سر هم رمز بین المللی Mayday را برای درخواست کمک در بی‌سیم تکرار کردم و در نهایت ناچار به فرود اضطراری در وسط جنگل آمازون شدم.

- می‌دانستم که از مقصد خیلی دورم، اما بنزین هواپیمایم نشت کرده‌بود و نمی‌توانستم زمان زیادی پرواز کنم، چون به زودی در آتش می‌سوختم. با عبور از میان شاخ و برگ‌های درختان، توانستم به طور شگفت‌انگیزی هواپیمای کوچک خود را در منطقه‌ای غیرمسکونی به زمین بنشانم، جایی در شمال رودخانه آمازون.


بیشتر بخوانید


فکر می‌کردم بعد از ۵ روز نجات می‌یابم

- بعد از سقوط، باید هواپیما را به سرعت ترک می‌کردم، خوب می‌دانستم در چه موقعیت خطرناکی قرار دارم.

- بی‌آن که بتوانم از هواپیما به عنوان جان‌پناه استفاده کنم، از آن فاصله گرفتم و فقط برای چند دقیقه تا قبل از آتش گرفتن هواپیما امید داشتم که آخرین پیامم مخابره شده و کمک در راه باشد.

- در اولین دقایق حضورم در آمازون، فکر می‌کردم ناچار خواهم بود بین پنج تا نهایتا هشت روز در آن‌جا بمانم. این زمان معمول برای جست‌وجو و نجات بود.

بعد از چند روز از فرار کردن خسته شدم

- من فهمیدم آمازون چقدر بزرگ و مجذوب‌کننده است. در این مدت جنگل مانند یک رفیق با معرفت به من کمک کرد و من بعد از چند روز حضور در آمازون، از فرار کردن خسته شدم و فهمیدم نباید از آن فرار کنم یا بترسم.

- جنگل متواضعانه به من غذا، سرپناه و آرامش هدیه کرد. حالا من یک دوره آموزشی ۳۶ روزه را گذراندم که مادر طبیعت استاد من بود و زندگی مسالمت‌آمیز و دوستانه با جنگل و طبیعت بدون آسیب زدن به آن بزرگ‌ترین درسی بود که توانستم از آن بیاموزم.

ناامیدی و ترس را با هم در آمازون تجربه کردم

- ظاهرا تیم‌های نجات پس از آن‌که موفق به پیداکردن بقایای هواپیما نشدند، عملیات جست‌وجو را متوقف کرده بودند.

- وقتی از مخابره شدن آخرین پیامم ناامید شده بودم، دلسردی و ترس در هم آمیخت. فکر کردم آن‌جا آخرخط است، جایی که زندگی‌ام پایان می‌پذیرد و با این دنیا خداحافظی می‌کنم، اما این تنها یک فکر مقطعی بود.

- کمی که گذشت با خودم گفتم هرجور که شده باید راهی برای نجات پیدا کنم. ایمان و اعتقادم به خداوند، یاد او و ایمان به حضورش از من در برابر خطر محافظت خواهد کرد بنابراین تصمیم گرفتم برای زنده ماندن بجنگم.

شب‌ها باید بالای تپه‌ها استراحت می‌کردم

- هر روز صبح، با ایجاد سر و صدای زیاد به سمت خورشید حرکت می‌کردم. قبلا شنیده بودم سر و صدا، حیوانات را آماده و ریسک حمله‌شان را کم می‌کند.

- روز‌ها حداقل ۶ ساعت راه می‌رفتم. شب‌ها بعد از پیاده‌روی طولانی که در کل روز داشتم، سعی می‌کردم دور از آب آتشی برپا کنم. با این کار احتمال این‌که شکارچیان بی‌رحم آن نواحی مثل مار آناکوندا غافلگیرم کنند، کمتر می‌شد.

- هر بار توقف می‌کردم و پناهگاهی برای خودم دست و پا می‌کردم، باید آن را بالای تپه‌ها می‌ساختم. جگوار، کروکودیل و آناکوندا همه نزدیک آب زندگی می‌کنند بنابراین من باید برای استراحت، جایی دور از آب پیدا می‌کردم.

هرخوردنی که سر راهم بود، می‌خوردم!

- نمی‌خواستم گرسنگی عامل مرگم باشد بنابراین در طول روز از هر میوه‌ای که در سر راهم پیدا می‌کردم، می‌خوردم.

- تا جایی که می‌دانستم تخم پرندگان سرشار از پروتئین است. برای این‌که دچار سوءتغذیه نشوم و انرژی کافی برای پیاده‌روی در مسیر‌های طولانی را به دست بیاورم، چندبار تخم ریا (پرنده بزرگی شبیه شترمرغ) را هم چشیدم و همان طور خام خوردم که اصلا دوست نداشتم، ولی چاره‌ای نبود!

- من در هر قدمی که برمی‌داشتم، منتظر حمله حیوانات بزرگ و عظیم الجثه آن منطقه مثل تمساح، ببر، پلنگ و مار بوآ بودم که شکرخدا با هیچ‌کدام مواجه نشدم.

بعد از این اتفاق، نگاهم به زندگی عوض شد

- من جهان را از زاویه‌ای دیدم که میلیارد‌ها انسان دیگر روی کره‌زمین ندیدند! پس به طورقطع این تجربه من را به آدمی متفاوت تبدیل کرد. جهان را با نگاهی نو در ساده‌ترین حالت ممکن درک کردم، در طبیعت بکر.

- آن چه من در این ۳۶ روز شاهدش بودم جهان در برهنه‌ترین حالت ممکن بود، جایی که از دنیای فعلی جدا محسوب می‌شد و در آن شهرت، پول و هیچ‌چیز اغواکننده‌ای وجود نداشت.

- من مثل کودکی بودم که در گهواره جهان و دور از سرو صدا‌های مزاحم، برای زنده ماندن تلاش می‌کرد و در آن موقعیت توجه به مسائل روز، اخبار و سیاست هیچ اهمیتی نداشت. من هر روز امیدوارانه به دنبال پناهگاه برای خوابیدن و غذا برای خوردن بودم.

در این ۳۶ روز، هرگز تسلیم نشدم

- سرما و پیدا کردن غذا، خاطرات وحشتناکی را در ذهنم شکل داده که دوست ندارم دوباره به یادشان بیفتم.

- گاهی پیش می‌آمد که سه روز را بدون خوردن هیچ غذایی می‌گذراندم. گاهی باید به رغم تحمل گرسنگی و ضعف چندروزه‌ام، رودخانه‌ای به طول چندین کیلومتر را شنا می‌کردم که واقعا کار ساده‌ای نبود.

- زمان‌های زیادی از غرق یا طعمه حیوانات درنده شدن ترسیدم، اما هرگز تسلیم نشدم.

عشق سرشارم به خانواده، تنها انگیزه‌ام بود

- امید چیزی بود که شب‌هنگام وقتی سیاهی روی هیبت عظیم جنگل سایه می‌انداخت، از دست می‌دادم.

- تنها سلاحم یعنی توانایی دیدن و هوشیاری را رفته رفته از دست می‌دادم و می‌دانستم روی درختان سرسبز اطرافم، پلنگ‌های خال‌دار آمریکایی انتظار بلعیدن طعمه را می‌کشند. با این حال آن چیزی که باعث می‌شد تا همواره بارقه‌های امید در قلبم زنده بماند، یاد خانواده‌ام بود.

- می‌دانستم اگر آن‌ها بفهمند که زنده‌ام چقدر خوشحال می‌شوند پس بیشترین توانم را برای گذر کردن از این شرایط به‌کار گرفتم.

لحظه‌ای که امید به نجات در دلم، جرقه زد

- پس از این همه مدت پیاده‌روی و بالا و پایین رفتن از تپه‌ها و گذشتن از رودخانه، سرانجام در منطقه‌ای دورافتاده گروه کوچکی از آدم‌ها را دیدم که در حال جمع کردن جوز برزیلی بودند.

اول نتوانستم آن‌ها را ببینم و فقط صدایشان را شنیدم. خوشحالی‌ام از شنیدن صدای کار کردن چند نفر قابل وصف نیست. صدای کار کردنشان را شنیدم و امید به نجات در دلم، جرقه زد.

زندگی ارزش جنگیدن را دارد

- من عاشق زندگی‌ام. جهان را دوست دارم و اگر نداشتم حتما در همان روز‌های اول کارم تمام بود.

- بیشتر ما قدر زندگی را نمی‌دانیم. ما تنها یک فرصت برای زندگی کردن در این جهان داریم که هدیه ارزشمند و گرانبهایی از سوی خداوند است و باید هر لحظه برای محافظت از آن با تمام توان بجنگیم و کارنامه خوبی از خودمان به جا بگذاریم.

منبع:روزنامه خراسان

انتهای پیام/

 

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۷
در انتظار بررسی: ۰
ناشناس
۱۴:۴۶ ۲۵ فروردين ۱۴۰۰
خیلی شانس آورده ۳۶ ساله بوده فقط ۳۶ روز سرگردون بوده. اگه ۶۶ ساله بود ۶۶ روز سرگردون بود.
ناشناس
۰۹:۴۱ ۲۵ فروردين ۱۴۰۰
برای دیدن زوایای جدید زندگی دعوت میکنم به ایران بیایند و با حقوق کارمندی و بازنشستگی قدر زنده ماندن را بیشتر بفهمند
ناشناس
۰۸:۱۲ ۲۵ فروردين ۱۴۰۰
وااااای خدای من.
چه تجربه عجیبی.
ناشناس
۲۳:۲۱ ۲۴ فروردين ۱۴۰۰
خیلی جالب بود
متاسفانه تا سالم هستیم .مینالیم
به کوچکترین حرف های چرند .ساعت ها فکر میکنیم
اینو متوجه نمیشویم .که عمر عزیزمان داره مثل باد
سپری میشه
به طبیعت باید رفت و عرق در صدای پرندگان و دریا ووو شد
ناشناس
۲۳:۱۹ ۲۴ فروردين ۱۴۰۰
همیشه پناه برخداخدا یارومهربان است یاخدا
ناشناس
۲۳:۱۴ ۲۴ فروردين ۱۴۰۰
جالب بود
ناشناس
۲۲:۵۹ ۲۴ فروردين ۱۴۰۰
محشر بود این خبر مممنونم