سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

روزگار خانواده ای بی خانمان با کودکی ۳ ساله در مشهد

این گزارش روایت خانواده‌ای با کودکی سه ساله است که این شب‌های سرد در چادر و با شرایط سخت معیشتی زندگی می‌کنند.

به گزارش گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از مشهد، «در این هوای سرد زمستانی چند شب است که با خانواده ام در چادر می‌خوابم. چند شب پیش به قدری هوا سرد بود که تا صبح پلک نزدم. نوه سه ساله ام از سرما گریه می‌کرد. در حالی که از سرما به خود می‌لرزیدم و از ناچاری اشک می‌ریختم، خودم را روی او انداخته بودم تا شاید گرم شود.» این‌ها صحبت‌های رحمان است. پیرمرد نابینای زاهدانی که حدود دوسال است با خانواده اش به مشهد آمده است.
 
یکی از شهروندان ساکن در حاشیه شهر، وضعیت ناخوشایند زندگی پیرمردی را به دفتر روزنامه اطلاع داد وخواست برای پیگیری وضعیت زندگی پیرمرد با محمد تماس بگیرم، پاکبان ۳۴ ساله‌ای که در همان محل زندگی می‌کند و بیشتر از هرکسی از وضعیت زندگی او اطلاع دارد. از چادر مسافرتی برپا شده در زمین‌های خاکی یکی از کوچه‌های خیابان رسالت متوجه شدم که نشانی را درست آمده ام.
 
پیرمرد کنار چادر دو زانو روی پاهایش نشسته و به دوردست‌ها چشم دوخته است. به طرفش می‌روم، اما متوجه حضور من نمی‌شود. چادر مسافرتی جلوی پارکینگ کوچکی برپا شده که وسایل کهنه زندگی پیرمرد، آن جا روی هم تلنبار شده است. پسر بچه سه ساله کوچکی از چادر بیرون می‌آید. پیرمرد با شنیدن صدای خنده‌های او، لبخندی بر لبانش نقش می‌بندد. سکوت تلخش را می‌شکند و قربان صدقه نوه اش می‌شود.
 
 
در همان حال، مرد جوانی را می‌بینم که دوان دوان به سمتم می‌آید. خودش را محمد معرفی می‌کند، همان پاکبانی که اگرچه دست خودش تنگ است، اما به همراه عده‌ای برای پیرمرد و چندین نفر دیگر از نیازمندان محله، نان تهیه می‌کند تا حداقل با همین لقمه نان، سفره شان خالی نماند. محمد پس از احوال پرسی با من به طرف پیرمرد که تقریبا چشمانش جایی را نمی‌بیند، می‌رود و می‌گوید: «سلام حاجی. منم رفیقت» پیرمرد با شنیدن صدای او بغضش می‌ترکد. انگار در دیار غریب، میان انبوه رنج‌ها و تنهایی هایش، تنها اوست که برایش آشناست.

ماجرای یک زندگی تلخ
 
سر صحبت را با پیرمرد باز می‌کنم و از او می‌خواهم ماجرای زندگی اش را برایم تعریف کند. با لهجه شیرین زاهدانی اش می‌گوید: «دایی جان، من هشت فرزند دارم. فرزندانم ازدواج کرده و دنبال زندگی خودشان رفته اند. فقط من و همسرم مانده ایم، با یک پسر ۱۵ ساله و یکی از دخترانم که از شوهرش جدا شده و با نوه ام کنار ما زندگی می‌کنند. من نزدیک مرز در بازارچه گمرک کار می‌کردم. اوضاع مالی ام خوب نبود و به امید زندگی بهتر به مشهد آمدیم. به همین امام رضا (ع) قسم آن قدر مشکلات بر من فشار آورد که روزی دوبار به حرم می‌رفتم و به درگاه مطهرش اشک می‌ریختم.
 
حدود دو سال پیش آب مروارید گرفتم و نور یکی از چشمانم را از دست دادم. تمام دار و ندارم را فروختم، حتی دخترم طلاهایش را فروخت که چشمم را عمل کنم، اما چند روز بعد دزد تمام زندگی ام را برد. بعد‌ها چشم دیگرم هم عفونت کرد و کلا نابینا شدم. از وقتی بینایی ام را از دست دادم، حتی یک بار هم نتوانستم به حرم بروم تا دلم آرام بگیرد.» بغض گلویش را می‌گیرد. بعد از اندکی سکوت می‌گوید: «همسرم هم یک سال پیش تصادف کرد. راننده هم در راه بیمارستان او را با همان حالش کنار درختی رها می‌کند و می‌رود. بعد از آن اتفاق همسرم دچار مشکلات روحی شدیدی شد طوری که نمی‌تواند حتی به نظافت فردی خودش رسیدگی کند و به زور غذا می‌خورد. قبلا که همسرم سالم بود، دستم را می‌گرفت، اما حالا خودش حال و روز خوبی ندارد و من با همین اوضاعم باید از او هم پرستاری کنم.»
 
با حرف‌های رحمان نگاهم به سمت همسرش می‌رود. زنی که با سر و وضعی ژولیده و پا‌های برهنه و خاکی اش آن طرف‌تر ایستاده و هیچ صدایی از او در نمی‌آید. اما چهره شکسته اش حکایت از غصه‌های ناگفته او دارد. پیرمرد اشک هایش سرازیر می‌شود و مدعی است که سابقه رزمندگی در دوران دفاع مقدس را دارد و گلایه می‌کنداو که روزی در راه دفاع از کشور جنگیده، اما اکنون بی پناه و آواره شده است و نیازمند توجه و حمایت است.
 

اجاره عقب افتاده و اثاثیه‌ای که در کوچه ریخته شد
 

محمد از من می‌خواهد با او همراه شوم تا خانه قبلی رحمان را ببینم. در راه که هم صحبت می‌شویم، می‌گوید: «آقا رحمان قبلا در همین کوچه پشتی خانه کوچکی را با ماهی ۲۸۰ هزار تومان اجاره کرده بود. اما صاحبخانه به دلیل اجاره عقب افتاده، چند روز پیش نه تنها ۳ میلیون تومان پول رهن را نداد، بلکه تمام لوازمش را بیرون ریخت. از همان موقع یکی دیگر از همسایه‌ها دلش سوخت و پارکینگ خانه اش را در اختیار او گذاشت تا لوازمش را آن جا بگذارد.»
 
محمد در ادامه صحبت هایش ماجرای تلخی را این گونه تعریف می‌کند: «آقا رحمان، چون نابیناست و همسرش هم مشکل دارد، نمی‌توانند به خانه و زندگی شان رسیدگی کنند. یک بار که برای دیدن آقا رحمان به خانه اش رفته بودم، موقع رفتن اصرار کرد که ناهار مهمان او باشم. بعد دیدم یک تکه مرغ را که از شدت فساد رنگش سیاه شده بود، می‌خواهد بخورد که من مانع شدم. بار‌ها سرزده به خانه این پیرمرد می‌رفتم و او را در حال خوردن نان کپک زده می‌دیدم.» محمد با حالت تاسف می‌گوید: «کاش می‌توانستم برای این پیرمرد کاری بکنم. فرزند دلسوزی هم ندارد که به فکر او باشد».

بیشتر بخوانید


در حالی که با محمد صحبت می‌کنم، همسایه‌ها هم به جمع ما اضافه می‌شوند. همه آن‌ها به وضعیت نامساعد زندگی پیرمرد گواهی می‌دهند و آرزو می‌کنند کاش اتفاقی بیفتد که زندگی او سامان بگیرد. یکی از خانم‌های همسایه از میان جمع با صدای بلند می‌گوید: «همه ما در خانه‌های ۴۰ متری در حاشیه شهر مستأجر هستیم. هیچ کدام شرایط خوبی نداریم وگرنه حتما به رحمان کمک می‌کردیم. دل مان برای پیرمرد بیچاره می‌سوزد. شما را به خدا قسم می‌دهم یکی را پیدا کنید که به این بیچاره کمک کند تا خیر دنیا و آخرت نصیب اش شود. حداقل مردم یک محله دعایش می‌کنند.»
 
پاکبان محله در تایید صحبت‌های زن همسایه می‌گوید: «راستش من خودم الان مستاجرم و فقط یک موتور دارم. همسر و دو دختر نیز دارم که زندگی مان به سختی می‌گذرد. توان مالی زیادی ندارم وگرنه حتما دست رحمان را می‌گرفتم.»
 
ما از حاشیه شهر بیرون آمدیم، اما نمی‌دانم رحمان با آن جان نحیف اش چند شب دیگر قرار است در چادر با چشمانی گریان تا صبح بیدار باشد؟ آن هم با چشمانی که نمی‌بیند و تاریکی شب ظلمتش را دوچندان می‌کند.
 
منبع: روزنامه خراسان
 
انتهای پیام//م.م
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
مجید
۰۹:۴۵ ۰۵ اسفند ۱۳۹۹
لطفا آدرس دقیق تر و یا تلفنی ارائه کنید.