به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، روزی روزگاری، کودکی در خانوادهای ثروتمند به دنیا آمد که هیچ کم نداشت، ولی حس کمبودی بیحد و بیانتها و آزارنده و حریصانه بر او چنبره زده بود. او بیشتر میخواست، و به آن رسید، و باز هم بیشتر میخواست، و تا همیشه بیشتر میخواست. او یکجفت چنگال نارنجیرنگ در کف اقیانوس بود که پیوسته میدوید، چنگ میزد و بیش از پیش میخواست.
یک خرچنگ مردارخوار، یک خرچنگ دریایی و همزمان یک دیگ خرچنگپزی. یک موریانه، یک حاکم مستبد در رأس امپراطوریهای کوچکش. در ابتدا با ثروتی که به او رسید جهش کرد، بعد میان جیببُرها و اوباشی رفت که تا وقتی به دردشان میخورد به او حال میدادند، و شاید این حال در جایی باشد که دوام افراد بسته به وفاداریشان به شخص است تا زمانی که خیانت کنند، نه به قواعد، و مطمئناً نه به قانون یا اصول؛ و لذا هفت دهه را به ارضای اشتهایش گذراند، و به مشق مجوزی که داشت تا دروغ بگوید، تقلب کند، بدزدد و دستمزد کارگران را ندهد، گندکاری کند، ولشان کند، سراغ اسباببازی بعدی برود، و ویرانهای از آن به جا بگذارد.
قرار بود کار او ساختن باشد، اما شکستن شد. او ساختمانها و زنان و بنگاهها را تملک میکرد و با همهشان یکجور برخورد داشت: تبلیغشان میکرد و رهایشان میکرد، کارش به ورشکستگی و طلاق میکشید، بین شکوائیهها قدم میزد مثل چوببُرهای عهد عتیق که روی الوارهای شناور به سمت کارخانه قدم میزدند، ولی تا زمانی که در عالم سفلای کارچاقکُنهایش بود، قانونها شُل بودند و اجرایشان شُلتر، و او میتوانست شناور بماند. ولی اشتهای او ته نداشت، و قمار کرد تا قویترین مرد دنیا شود، و برنده شد، بیآنکه بداند چه آرزویی در سر پرورانده است. این موجود، اما خروجی چه سیستمی است؟ چه بلایی داشت بر سر مدینه فاضله آمریکایی میآمد؟
همش کار خودشونه!
تا همین اواخر، موضع لیبرالها این بود که توطئهای در کار نیست: هیچ توطئهای، در هیچ مقیاسی، که اهمیت تاریخی داشته باشد. تاریخ یعنی بازههای طولانی آشوب و بلاهت، جز فُرجههای هرازگاه که چهرههای عاقلی مثل خودشان زمامدار بودهاند. در گذر ایام، عقل قویتر میشد و هماوردی برای قدرت لیبرالها نمیماند. لیبرالها، در رأس همۀ احزاب جریان اصلی، اعتقاد داشتند که تاریخ یعنی فرآیند تدریجیِ ارتقای مرحله به مرحله. مطلوبشان خواه نوع بهتری از سرمایهداری بود یا نسخۀ بهروزشدهای از سوسیالدموکراسی، آنها مشتاق تداوم پیشرفت عقل بودند، صدالبته به رهبری خودشان.
ظرف چند سال گذشته، انتخاب دونالد ترامپ، رأی به برکسیت و پیشروی آنها لرزه به جان «ایمان به عقل» انداخته است. متعاقباً لیبرالها نیز برای تبیین تغییراتِ جاری در سیاستورزی که با نظریۀ تاریخیشان جور درنمیآید، سراغ قوای پنهانی رفتهاند. ذهنیت توطئهپندار اکنون میان همان جماعت درستاندیشی رواج یافته است که دو یا سه سال قبل، این ایده را که «سیاست به دست بازیگران پنهان شکل میگیرد» توهم میشمردند.
اشتیاق منهای اعتماد!
چند سال پیش، یافتههای پیمایش ارزشهای جهانی از بیش از ۷۳هزار نفر از ۵۷ کشور که پروژهای تحقیقاتی در سطح بینالمللی و در مقیاسی بزرگ است، حکایت داشت که در ده سال گذشته، در سراسر دنیا، خواست عمومی برای بهقدرترسیدنِ رهبری مقتدر «که مجبور نباشد خودش را با پارلمان و انتخابات به زحمت نیندازد»، افزایش یافته و البته اعتماد به دولتها و احزاب سیاسی نیز به پایینترین حد خود در تاریخ رسیده است. اینگونه به نظر میرسد که مردم هرچند ایدۀ دموکراسی را میپسندند، از واقعیت آن بیزارند.
همچنین میتوان مشاهده کرد که اعتماد به نهادهای دموکراسی بهطرز چشمگیری در حال کاهش است. در پنج سال گذشته، ادارۀ تحقیقات اتحادیۀ اروپا اعلام کرد کمتر از سیدرصد اروپاییان به پارلمان و دولت ملیشان اعتماد دارند. این یکی از آمارهای بسیار اندک در سالهای اخیر است و بهطور ضمنی بر این معنی تأکید دارد که تقریباً سهچهارم مردم به نهادهای مهم سیاسی کشورشان بیاعتمادند. در همه جای مغربزمین، احزاب سیاسی، یعنی بازیگران اصلی در دموکراسیهای ما، کمترین اعتماد را در بین نهادهای اجتماعی از آنِ خود کردهاند. اگرچه مقداری شکگرایی مؤلفۀ اساسی شهروندی در جامعهای آزاد است، ما میخواهیم بگوییم که گسترۀ این بیاعتمادی تا چه حد است و در چه مرحلهای این شکِ معقول به نفرت آشکار بدل خواهد شد.
باایناوصاف، دربارۀ عصری که در آن باور به سیاست کاهش یافته، اما گرایش به سیاست افزایش یافته است، موضوعی تکاندهنده وجود دارد. برای ثبات کشورها چه معنایی خواهد داشت که هر روز افراد بیشتری فعالیت حکومتها را محتاطانه و با بیاعتمادی دنبال کنند؟ هر نظام سیاسی تا چه حد میتواند طعنه و استهزا تحمل کند؛ بهویژه اکنون که هرکس میتواند نظرات خود را بهطور آنلاین به اشتراک بگذارد.
پنجاه سال پیشازاین، بیتوجهیِ سیاسیِ بیشتری به مسائل داشتیم؛ اما اعتماد سیاسیمان هم بیشتر بود. اما امروزه، هم اشتیاق بیشتری وجود دارد و هم بیاعتمادیِ بیشتری.
بیشتر بخوانید
یکی از دوستان نجس خودمان!
یکبار وقتی مارتین لوتر کینگ به هندوستانِ دوران گاندی سفر کرده بود، مدیر مدرسهای هنگام معرفیاش او را «یکی از دوستان نجس خودمان» خطاب کرد. کینگ لحظهای از این تعبیر برآشفته شد.
او مدتها رؤیای رفتن به هند را داشت و کینگ و همسرش یک ماه تمام آنجا ماندند. کینگ میخواست سرزمینی را به چشم خویش ببیند که مبارزهاش در راه آزادی از حکمرانی بریتانیا الهامبخش مبارزۀ خود او برای برقراری عدالت در آمریکا بود. میخواست بهاصطلاح «نجسها» را ببیند، پایینترین کاست در نظام کاستی کهن هند که دربارهشان مطالعه کرده بود و برایشان دل سوزانده بود؛ مردمی که کماکان به فراموشی سپرده شده بودند حتی پسازآنکه هند استقلالش را به دست آورده بود.
مدیر گفت «جوانها! میخواهم یکی از دوستان نجس خودمان از ایالات متحدۀ آمریکا را به شما معرفی کنم».
کینگ مبهوت شد. انتظارش را نداشت که این اصطلاح دربارهاش به کار رود. درحقیقت ابتدا از بابت آن دلخور شده بود. از قارهای دیگر به آنجا پرواز کرده و با نخست وزیر شام خورده بود. ارتباطش را نمیفهمید، متوجه نبود که نظام کاستی هند مستقیماً چه ربطی به او دارد، بلافاصله نفهمید که چرا مردم پایینترین کاست در هند او را، یک سیاهپوست آمریکایی و بازدیدکنندهای برجسته را، همانند خودشان متعلق به کاستی پایین در نظر میگیرند. بعدها به خاطر آورد که «یک آن از اینکه با لفظ نجس به من اشاره شده بود بهتزده و خشمگین شدم».
سپس به واقعیت زندگی مردمی فکر کرد که بهخاطرشان میجنگید: ۲۰ میلیون انسان که قرنها در نازلترین مرتبه در ایالات متحده رها شده بودند، «کماکان در قفس بیمنفذ فقر درحال خفگی» بودند و در زاغههای دورافتاده قرنطینه شده بودند؛ تبعیدیانی در وطن خویش؛ و با خود گفت: «بله، من یک نجس هستم، و تکتک سیاهپوستان ایالات متحدۀ آمریکا نجساند». او در آن لحظه فهمید که سرزمین آزادی، نظامی کاستی را تحمیل کرده است که بیشباهت به نظام کاستی هند نیست و او تمام عمرش را تحت انقیاد این نظام زیسته است. این بود شالودۀ نیروهایی که او در ایالات متحده با آنها میجنگید.
آنچه مارتین لوتر کینگ پسر آن روز دربارۀ کشور خویش دریافت، مدتها پیشازآنکه نیاکانِ نیاکانِ سیاهان آمریکایی نخستین نفسهایشان را بکشند آغاز شده بود.
در آمریکا، یک نظام کاستی براساس ظاهر افراد بسط یافت. یک ردهبندی درونی، ناگفته، بینام و تأییدنشده از سوی شهروندان معمولی، بااینکه زندگیشان را، حتی تا همین امروز، با پیروی از آن سپری میکنند و ناخودآگاه براساس آن عمل میکنند. کاست دقیقاً مثلِ تیروتختههای زیرساخت یک ساختمان است که برای آنان که در آن زندگی میکنند قابلرؤیت نیست. همین نفس نامرئیبودن چیزی است که به آن قدرت و دوام میبخشد. کاست عنصر واحدِ همیشهحاضری در عملکرد این کشور است، هرچند ممکن است آگاهی دربارۀ آن به وجود آید و سپس از یاد برود، هرچند ممکن است در زمانۀ آشوب متورم شده و خود را دوباره به رخ بکشد و در زمانۀ آرامش نسبی عقب بنشیند.
مرگ تدریجی یک رویا!
والرشتین از برجستهترین متفکران معاصر است و نظریه او درباره نظم جهانی، که در کتاب چهار جلدی او با عنوان "سیستم جهانی نوین" عنوان شده، شهرت فراوان دارد.
والرشتین در مقاله فوق مینویسد: افول نقش هژمونی آمریکا در جهان از اوائل دهه ۱۹۷۰ آغاز شد و بتدریج سرعت گرفت. این در حالی است که پس از فروپاشی اتحاد شوروی و از میان رفتن جهان دوقطبی در دهه ۱۹۹۰ غالب تحلیل گران از تک قطبی شدن جهان و به تبع آن اوج قدرت بلامنازع آمریکا سخن میگفتند. از سال ۲۰۰۸ وضع دگرگون شد و بسیاری به این امر توجه کردند که قدرت آمریکا در حال افول است.
والرشتین به بررسی مختصر پیامدهای افول هژمونی آمریکا نیز پرداخته است:
یکی از پیامدها، افزایش استقلال و اقتدار متحدان پیشین آمریکا است که در ماجرای ماه گذشته افشاگری اسنودن (عملیات جاسوسی آمریکا علیه رهبران رده بالای آلمان و فرانسه و مکزیک و برزیل) رخ نمود. در دهه ۱۹۵۰ ماجرای مشابهی رخ داد، ولی هیچ یک از متحدان آمریکا جرئت نکردند خشم خود را ابراز و ماجرا را به رسوایی بدل کنند. اینک آمریکا مجبور شد در برابر اعتراضها تمکین کند و اوباما قول داد که دیگر این کار تکرار نخواهد شد.
پیامد دیگر افول سرکردگی (هژمونی) جهانی آمریکا، عدم قدرت تصمیمگیری است که در حوادث اخیر خاورمیانه رخ نمود. والرشتین این پدیده را مخاطره آمیز میداند. آمریکا، مانند گذشته، "برنده جنگها" نیست و به هر اقدامی در خاورمیانه دست زند بازنده خواهد بود. این امر خطرناک است و میتواند به اقدامات تخریبی احمقانه از سوی آمریکا بینجامد. امروزه، هیچ یک از نیروهای قدرتمند مؤثر در خاورمیانه از آمریکا تبعیت نمیکنند. والرشتین تأکید میکند: "منظورم هیچ کدام است" و از مصر، اسرائیل، ترکیه، سوریه، عربستان سعودی، عراق، ایران و پاکستان نام میبرد.
بنظر والرشتین، در دهههای آتی، به احتمال زیاد، نقش جهانی دلار بعنوان ارز مرجع به پایان خواهد رسید و در نتیجه آمریکا پشتوانه بودجه ملّی و هزینه عملیات اقتصادی خود را از دست خواهد داد. پیامد از میان رفتن اعتبار جهانی دلار، افول نسبی سطح زندگی شهروندان آمریکایی خواهد بود. این امر پیامدهای سیاسی نه چندان کماهمیت نیز خواهد داشت که هنوز نمیتوان به درستی پیش بینی کرد.
با افول نقش سرکردگی آمریکا، شاهد دورانی پرآشوب از جنگ قدرت میان قطبهای متعدد قدرت خواهیم بود که هیچ یک توانمندی کافی ندارند. آمریکا بعنوان یک غول باقی میماند، ولی غولی پوشالی خواهد بود. آمریکا همچنان قدرتمندترین نیروی نظامی جهان خواهد ماند، ولی توان استفاده درست از این نیرو را نخواهد داشت.
به گمان والرشتین، با افول آمریکا، حدود نیم قرن طول میکشد تا قدرتی دیگر نقش هژمونیک مشابهی به دست آورد. ولی پنجاه سال دورانی طولانی است و معلوم نیست در این سالها چه خواهد گذشت. طوفانی که شاید جرقه نخستینش در تسخیر هالیوودی کنگره نمایان شد!
منبع: خبرگزاری دانشجو
انتهای پیام/