سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

بغضی که با یک تماسِ ناخوانده ترکید/ من همسرش هستم خانم؛ باقر شهید شد!

صدای بغضی که حالا ترکیده بود مرز تمام خطوط ارتباطی را درنوردید و از اصفهان تا اهواز یک نفس دوید تا بر قلبم چنگ بیندازد: من همسرش هستم خانم؛ باقر شهید شد!

 

به گزارش گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان، کاغذ را رو به ‌رویم گرفت و اشاره داد آن را بگیرم، نگاهی به سر تا بالای لیست انداختم و ناخودآگاه در تلاقی چشمانم با آخرین اسم و شماره تلفن غرق شدم: باقر مارانی، همرزم شهدای هویزه و از بازماندگان عملیات نصر، کتابی تحت عنوان "ناگفته‌های هویزه" نیز آماده رونمایی دارد.

وسایلم را جمع و جور کردم و از دفتر بیرون زدم، سوز دومین روز زمستان در مویرگ‌هایم می‌خزید و گلبول‌های قرمزم در برابر افقِ فکری که در وجودم جاری شده بود دست به سینه ایستاده بودند!

آفتابِ بی‌حوصله تازه حوالی ۹ صبح یادش افتاده بود خمیازه بکشد؛ همانطور که با لرز در جست‌وجوی یک جای دنج، گلزار شهدا را مرور میکردم، آستین‌هایم را تا سر انگشتانم پایین آوردم و شماره را گرفتم، اما تکرار ممتد بوق، قلمم را هنوز سوار نشده، از تابِ ذوق انداخت.

برکت عطر

کتاب فتح خون را درآوردم، برای هزارمین بار صفحه‌ها را تا رسیدن به آن جمله‌ی خونین ورق زدم: حُر آن کسی است که حقْ، اذن جان گرفتن را به خودِ او می‌سپارد و این اکرم‌الموت است: مرگ در راه خدا؛ و مگر آزاده‌ی کرامت‌مند را جز این نیز مرگی سزاوار است؟ 

نفس عمیقی کشیدم، میخواستم برکتِ عطر این فضای مقدس را بر تلاطم سینه‌ی مقهور از زرق و برق حادثه‌ها بپاشم که ناگهان تقلایِ سکوتِ وهم‌آلودِ روحم با صدای زنگ تلفن از نفس افتاد؛ آقای مارانی پشت خط بود.

الو، سلام

سردی سلام زنی از پشت تلفن، بر تمام انتظارهایم پاشیده شد؛ دستپاچه بند مکالمه را گرفتم و سیل کلمات را به شوق قایقی امید، جاری کردم:

_سلام، با توجه به اینکه سالروز شهادت شهدای کربلای هویزه نزدیک است خواستم با آقای مارانی مصاحبه‌ای داشته باشم؛ این شماره مگر خط ایشان نیست؟

و صدای بغضی که حالا ترکیده بود مرز تمام خطوط ارتباطی را درنوردید و از اصفهان تا اهواز یک نفس دوید تا بر قلبم چنگ بیندازد: من همسرش هستم خانم؛ باقر شهید شد!

جنگ

چند دقیقه‌ای منتظر ماندم تا اشک‌ها راهشان را پیدا کنند؛ ۷ ماه از پر کشیدن آقای مارانی می گذشت و شهین برنده‌چی، این بانوی عاشق، تلفن محبوبش را روشن نگه داشته بود تا صدای بودنِ مردش در خانه بپیچد، حتی با یک تماسِ تلفنیِ ناخوانده از اهواز!

نمی‌توانست آرام بگیرد، اما با همان داغ دل دوباره جوانه زده، برای لحظاتی من را میهمان تجلی جنون بزرگمردی از دلاوران سرزمینم کرد، روایتی که زینب‌وار از زبان بانویی صبور به رشته تحریر درآمد:

برای مسافرت به کویت راهی خرمشهر شده بودند که جنگ شد؛ می توانست برود، اما همانجا ماند و در لشکر زرهی خدمت کرد.

آثار جنگ تا آخرین روز‌های زندگی همراهش بود و ۱۴ بار از نقاط مختلف مجروح شد؛ آن موقع‌ها من سن و سالی نداشتم، خود باقر هم ۱۷ ساله بود که با هم عقد کردیم، اما از مشهد و اصفهان تا تهران و اهواز و چندین شهر دیگر نماند بیمارستانی که در آن بستری نشد.

پشیمانی

خیلی اوقات یقه‌اش را می گرفتم که تو پشیمان نیستی از این همه رنج و سختی؟ چرا بعد از سرپا شدن دوباره مثل دیوانه‌ها راهی میدان تیر و ترکش و گلوله می‌شوی؟ اما باقر فقط لبخند می‌زد و دوباره و صد باره راهی خط مقدم می شد.

اواخر جنگ هم در عملیات مرصاد، وقتی در حال پاکسازی بودند، چون ماسک نداشته خونش به مواد شیمیایی آلوده می‌شود و کبدش به تدریج از کار می‌افتد، تا جایی که ۲۰ سال دارو مصرف می کرد و هر ۱۵ روز یک بار آزمایش می‌داد، اما مگر میشد یک جمله که سهل است بلکه حتی یک کلمه گلایه از او شنید؟ ابدا.

خیلی وقت‌ها من و دختر‌ها از صبرش حرصمان می گرفت، اما باقر فقط لبخند می زد و خدا را شکر می کرد؛ انگار نه انگار که کبدش از کار افتاده است.

گره‌ها

حالش همیشه بد بود، درد داشت، اما راضی نمی شد گرهی که به دستش باز می‌شود را بسته و کور رها کند، از شورای حل اختلاف تا فرمانداری و استانداری با دستی که به شکم زده بود و در حالی که از زجر به خود می‌پیچید می‌رفت و می‌آمد تا به مردم خدمت کند؛ می گفت وقت برای استراحت زیاد است، تا زمانی که این نفس هر چند دست‌ و پا شکسته، اما بالاخره بالا و پایین می‌آید باید وسط میدان جهاد باشم.

خیلی به دیدار خانواده شهدا و جانبازان اهمیت می داد، دخترهایش را هم می نشاند و درس محبت تلقین می کرد که دار و ندار ما از خونِ عزیزان این خانواده‌ها ریشه زده، پس مدیونیم اگر فراموششان کنیم؛ شما که نمی‌خواهید بابا فردا شرمنده‌ چشم هم رزمانش شود.

راوی دردآلود

صدایش به لرزه افتاد، مکالمه را رها کرد و دقایقی باریدن گرفت، یاد خاطرات شیرینشان افتاده بود:

برای مناطق جنگی احترام خاصی قائل بود؛ همراهش که می رفتیم از نگاهش مشخص بود که غرق چه روز‌های خونینی است، اما همه دفاع مقدس یک طرف و کربلای هویزه طرف دیگر زندگی‌اش بود.

با اینکه دائم با اثرات جنگی که در بدنش به یادگار جا مانده بود دست و پنجه نرم می‌کرد، اما بالاخره کتاب ناگفته‌های هویزه را نوشت و چاپ شد، خیلی دوست داشت موارد دیگری که از قلم افتاده بود را در چاپ‌های بعدی به کتاب اضافه کند، اما عمرش کفاف نداد.

سال قبل از کرونا خانوادگی به مناطق جنگی رفتیم؛ درد امانش را بریده بود، اما دست روی شکمش می‌گذاشت و با کمری خمیده، به خون پیچیدن جوانان را برای زائران این وادی مقدس روایت می کرد؛ چند بار که درد اوج گرفت همان طور که درِ آب معدنی را باز می کردم تا داروهایش را بدهم آرام زیر گوشش زمزمه کردم که حاج‌آقا، چه اصراری است تمام جزئیات را بگویید! اما باز لبخندی تحویلم داد و وقتی یک خورده جان به تنش برگشت مصمم‌تر تکه به تکه شروع به شخم زدن خاطرات برای چشمان مشتاق جوانانی کرد که به زیارت آمده بودند.

کربلای هویزه

تمام عملیات‌ها را برایم تعریف می کرد، از محاصره‌ها تا وقتی که بنی‌صدر به آن‌ها خیانت کرد؛ حتی از قتل عام شهید علم‌الهدی و بقیه سربازان در کربلای هویزه؛ او یادگار آن معرکه‌ خونین بود که بوی تلخ باروتش هنوز از سر خوزستان نیفتاده؛ جزئیات این واقعه همه در کتاب باقر موجود است، اینکه چه شد که از هم رزمانش جا ماند و چشم‌هایش در آن اضطراب چه دید.

الآن تمام دنیا از افسانه‌هایشان اسطوره می‌سازند، اما ما از اسطوره‌های واقعیمان غافلیم؛ مردانی که سینه‌های ستبرشان زیر شنی تانک‌ها در هم شکست تا نگذارند غرور وطن جریحه‌دار شود؛ کربلای هویزه و بقیه عملیات‌ها گوهر‌های تاریخ ایران‌اند؛ آدم که گوهر را به حال خودش رها نمی‌کند.

باید بدانیم، بخوانیم، بنویسیم، ما باید کربلا‌های خونینمان را به رخ دنیا بکشیم  تا دنیا بداند خاکی را که به قیمت در هم شکستن استخوان جوانانمان حفظ کردیم به امید‌های واهی نخواهیم فروخت.

برگرد

برایم عجیب بود که چه طور به طول مکالمه‌ چهل و چند دقیقه‌مان گریه کرده بود؛ مغزم در برابر این همه عاشقی سوت کشید، مگر می‌شود اینقدر کسی را دوست داشت، آن هم بعد از بیست و چند سال زجر و صبوری.

به آخر گفت و گو رسیده بودم، اما نشد که براتم را از عاشقی این بانو نگیرم؛ نخواستم گریه کنم، جلوی خودم را گرفته بودم، اما بغض است دیگر، برای فاش شدن دنبال بهانه میگردد:

دوستش داشتید؟

دوستش داشتم؟ این سوال را دیگر از هیچ عاشقی نپرسید خانم؛ من حاضرم باقر دوباره برگردد و به اندازه عمر دنیا کنیزی‌اش را بکنم؛ هر روز بعد از اذان صبح دستی به سجاده‌اش می کشم، درد دل می کنم و به نیابت از او نماز می‌خوانم، اگر حرف مردم نبود اصلا قبول نمی کردم دیگر در بینمان نیست.

سه ماه آخر که در بیمارستان بود خیلی بی‌تابی می کرد، اوایل فکر می کردم از شدت درد است، رویم نمی شد چیزی ازش بپرسم، اما یکهو دستم را فشار داد و گفت: خیلی اذیت شدی حلالم کن.

صدای خانم برنده‌چی ضعیف‌تر شد؛ حالا صدای هق‌هق‌اش از دور می‌آمد، به خاطرات محبوبش پناه برده بود؛ آخرین سوال و جواب را مرور و قلم را جاری کردم:

دوستش داشتید؟

دوستش داشتم؟ این سوال را دیگر از هیچ عاشقی نپرسید خانم! من حاضرم باقر دوباره برگردد و به اندازه عمر دنیا کنیزی‌اش را بکنم.

منبع: فارس

انتهای پیام/ح

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.