به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، آخرین قسمت از پرونده بررسی رمان «سقوط پاریس» نوشته ایلیا ارنبورگ به نقد مطالبی اختصاص دارد که این نویسنده در سومین بخش کتاب خود آورده است. در دو قسمت پیشین این پرونده، بهترتیب دو بخش اول و دوم رمان مورد نظر را در «ویژگیهای پاریسی که توسط آلمان سقوط کرد / همدلی رادیکالهابا فاشیستها» و «وقتی فرانسه از ترس کمونیسم به دامن فاشیسم پناه برد» را بررسی کردیم.
در قسمت اول پرونده، درباره شرایط اجتماعی و اعتقادی پاریسِ پیش از جنگ، معرفی شخصیتها و شکلگیری اتفاقات، حال و هوای آن روز جهان، تشابه رادیکالهای فرانسه و فاشیستهای آلمانی و پایانبندی بخش اول کتاب صحبت کردیم و در قسمت دوم هم، در کنار بحث از ادای دین نویسنده به بزرگان جهان هنر و ادبیات، روابط شخصیتهای قصه و مفهوم مرگ در کتاب، بهطور مشخص بخش دوم آن را با این عناوین بررسی کردیم: ترسیم جهانِ روزهای پیش از جنگ و بیکفایتیها، اشاره به خطر نفوذ یهودیان، اشاره به مساله نفت، اشاره به تفاوتهای فرهنگی اروپاییها، پایان و جمعبندی بخش دوم.
در قسمت سوم از پرونده بررسی و تحلیل کتاب «سقوط پاریس»، بخش سوم این داستان قطور را پیش رو قرار داده و نقد میکنیم. در این زمینه «تقابل خیانت و وفاداری»، «استعمار غربی - غربی» و «پایانبندی قصه و امیدواری» سه موضوع مهم و کلی هستند که به آنها خواهیم پرداخت و در همه آنها میتوان جانبداریهای نویسنده از آرمان سوسیالیستی را شاهد بود.
پس از پایان بررسی بخش سوم هم، شخصیت شهر پاریس در این رمان و همچنین قلم و ادبیات نویسنده اثر مورد بررسی قرار میگیرد.
در ادامه سومین و آخرین قسمت از نقد و بررسی رمان «سقوط پاریس» را میخوانیم؛
۳- بررسی بخش سوم رمان «سقوط پاریس»
آغاز بخش سوم رمان، مربوط به زمانی است که جنگ آغاز شده و راوی هم همراه با شخصیت لوسین است. سوال مهمی که در این مقطع، در زمینه فلسفه ذهنی لوسین و البته بسیاری از انسانهای دیگر مطرح میشود، این است که «او برای چهکسی باید میجنگد؟» لوسین که از پدر قدرتمندش (تسا) بریده و سعی کرده متکی به خود باشد، بنابراین باید خود را به اداره سربازگیری معرفی کند. راوی داستان میگوید لوسین خشمگین بود، چون خیال میکرد جنگ نخواهد شد. این خشم را ظاهراً خیلی از مردم فرانسه در برهه شروع جنگ جهانی دوم داشتهاند و لوسین آینهدار آنهاست. دیدگاه این گروه از فرانسویان هم این بوده که چرا فرانسه باید برای لهستانیها و انگلیسیها بجنگد؟ به احتمال زیاد وجود همیندیدگاه بین دیگر کشورهای قاره سبز بوده که باعث شد آلمان نازی اروپا را تصرف کند. در همینصفحات ابتدایی بخش سوم کتاب است که لوسین در جستجوی پاسخ به این سوال است که حق با فرانسویهاست یا نه! و با رسیدن به نتیجه، تا حد گریه میخندد. کنایه راوی داستان در این زمینه، این است که حق با هیچکدام از طرفین جنگ نبود. کنایه دیگرش هم در صفحه بعدی یعنی ۴۳۰ است که: «پس این حقیقت ندارد که به خاطر آزادی خواهند جنگید؟ - به خاطر کدام آزادی؟»
«سقوط پاریس» در زمینه روایت روزهای ابتدایی جنگ جهانی دوم و سایهافکندش بر سر فرانسه، جملات و عباراتی دارد که ظاهراً تاریخ مصرف ندارند و مربوط به همه دورانها هستند. ایلیا ارنبورگ در این زمینه و برای تشریح حال و هوای ابتدایی جنگ، از مسئولانی میگوید که خانواده و پولهای خود را به آمریکا فرستاده بودند و همچنین از سانسور دولتی که نمیگذاشت روزنامهها، واقعیت جنگ را برای مردم بنویسند. در همینراستا، وضعیت فرانسه آن روز (با وجود همه فرارها و انکارهای مسئولان) از زبان پولت (معشوقه تسا) اینگونه تصویر میشود: «ولی همهچیز این وضع وحشتناک است… وقتی من به کوچه میروم انگار به تاریکی پا میگذارم! … شبها هم که همهاش صدای آژیر است…» (صفحه ۴۳۳) در همیناوضاع و احوال است که امثال تسا، باعث و بانی همهمشکلات را متوجه این و آن، و لهستانیها عنوان میکنند و برای تاخیر در باور واقعیت میگویند: «لهستانیها وحشی هستند. آلمانیها در لهستان جنگ مستعمراتی میکنند، و حال آنکه به فرانسویان ارج و حرمت میگذارند…» (صفحه ۴۳۶)
یکنکته جالب و بدون تاریخ مصرف دیگر درباره توصیفات ایلیا ارنبورگ از زمان اشغال فرانسه توسط آلمان، خودخواهی مردمان پاریسِ آرام و بیخیال است که در صورت بروز بحران، به یکدیگر رحم نمیکنند. بهعنوان مثال مانند شرایط روزهای ابتدایی شیوع کرونا که مردم اروپا و آمریکا با حمله به فروشگاهها برای تهیه الکل و ماسک، باعث قحطی شدند، در پاریسی هم که ایلیا ارنبورگ در زمان اشغال تصویر میکند، ماسک ضدگاز از ترس آلمانیها کم میآید. البته از امید به اینکه جنگ تا پیش از زمستان تمام شود، هم صحبت میشود، اما اهمیت چندانی ندارد و مردم هم آن را باور نمیکنند. در صفحات ابتدایی بخش سوم، لوسین آواز مشهور «پاریس همیشه پاریس خواهد ماند» را با آهنگی غلط و نادرست میخواند که گوشآزار است و در گفتگو با معشوقه آمریکاییاش جنی، مقایسه انقلاب آمریکا و انقلاب فرانسه را اینگونه ریشخند میکند: «آنوقت حالا این زنک آمریکایی را ببین که به او میگوید باید انقلاب کرد! گفت: شما در مملکت خودتان انقلاب کنید! ما اینجا چهار بار انقلاب کردهایم، دیگر بسمان است.» در همینزمینه بد نیست به مقایسه انقلابهای فرانسه و آمریکا توسط هانا آرنت فیلسوف آلمانی-آمریکایی اشاره کنیم که بر این باور بود انقلاب آمریکا پرنویدتر از انقلاب فرانسه بوده است. این فیلسوف آلمانی در مقایسه انقلابهای فرانسه و آمریکا، انقلاب آمریکا را انقلابی میداند که در سطحی گسترده، بیشتر توانست اهدافش را محقق کند و عکس انقلاب فرانسه، حقوق مدنی را محدود نکرد. با توجه به مطالعاتی که آرنت روی مفهوم خشونت هم داشت، شاید جانبداریاش از انقلاب آمریکا در تقابل با انقلاب فرانسه، بهخاطر خشونتهای بیش از حد و افسارگسیخته در فرانسه باشد. بههرحال جمله دیگری که شخصیت عصیانگر لوسین در صفحه ۴۳۱ درباره فرانسه در مقطع آغازین جنگ جهانی دوم دارد، اینگونه است: «عجب خربازاری است!»
در همانْ خربازار مورد اشاره لوسین، شخصیت دسر، از دولتمردان فرانسه میخواهد کارگران را بهجای اعزام به جبهه به او برگردانند تا بتواند کارخانهاش را راه انداخته و از آنها استفاده مفید داشته باشد. اما گراندل، سیاستمدار و جاسوس آلمان وضعیت موجود را تاوان شیرینکاریهای جبهه خلق میخواند و دسر را هم به طرفداری از این جبهه متهم میکند. چندصفحه بعدتر هم با توسل به نظریات بروتوی میگوید بسط و گسترش بیش از حد صنعت و توسعه شهرها، باعث بدبختی فرانسه شده است. بهنظر میرسد با توجه به سوسیالیستبودن نویسنده کتاب، مساله اعزام کارگران به جبهه و واداشتنشان به مشاغل دیگرْ به جز کارگری، یکی از مسائلی مورد انتقاد جدی او از دولت فرانسه آن زمان است. او در این زمینه جملات جانبدارانهای دارد و این میان، یکجمله مهم ضدسرمایهداری هم دارد: «آنکسی جنگ را میبرد که بیشتر طلا دارد.» (صفحه ۴۵۴)
ایلیا ارنبورگ که بارها و بارها در پی نشاندادن ضعف و بیکفایتی مابهازاهای واقعی شخصیت پل تسا است، به دیپلماسی سازشکارانه آنها حمله میکند. بیکفایتی تسا و دولتمردان مشابهش در این است که معتقدند جنگی در گرفته که برندهاش ژنرالها نیستند بلکه دیپلماتها در این جنگ برنده میشوند و در نتیجهی همیندیدگاه، در حالیکه صحبت از متفق دلیر فرانسه یعنی انگلستان و کشور بزرگ دموکرات آن سوی اقیانوسها یعنی آمریکا میشود، پاریس را اصطلاحاً دستیدستی تسلیم دشمن میکنند. دیگر باور اشتباه این گروه از فرانسویان این بود که دوران جنگهای برقآسا و محاصرههای درازمدت طی شده است؛ در حالی که هیتلر با توسل به عملیات برقآسای بارباروسا به روسیه حمله؛ و محاصرههای لنینگراد یا استالینگراد را هم در کارنامه عملکرد خود ثبت کرد.
۳-۱ تقابل خیانت و وفاداری
تقابل خیانت و وفاداری در ارتش و سیاستمداران فرانسه، مساله مهمی است که ایلیا ارنبورگ در برهه زمانی شروع جنگ جهانی دوم به آن پرداخته است. در صفحه ۵۴۹ کتاب، دو تن از نظامیان درجهدار فرانسوی با یکدیگر مشغول گفتگو هستند. یکی از این دو (ژنرال دوویسه) با اشاره به دیدگاه امثال پل تسا و خیانتکاران میگوید: «… بهخصوص به چیزهایی که رادیوی پاریس خواهد گفت توجه نکنید: آنها شلوارشان را خراب کردهاند. احمقها خیال میکردند که جنگ همین مشاجرات لفظی است: سه نطق از هیتلر و شش نطق از دالادیه.» این شخصیت در صفحات بعدی هم چنینجملهای دارد: «به هرجا که نگاه میکنیم بهجز آدمهای لش و بیغیرت از قماش وینیو نمیبینیم.» (صفحه ۵۵۱) پیش از اینکه این سخنان از شخصیت وطنپرست ژنرال دوویسه نقل شود، راوی داستان به صحنه روشنکردن رادیو توسط او اشاره میکند که ژنرال رادیو را روشن کرد تا به اخبار گوش دهد، اما دید رادیو پاریس مشغول پخش موزیک رقص فوکستروت است. از طرف دیگر در جایی از بخش سوم کتاب، این مساله عنوان میشود که همه (فرانسویها) نام این جنگ را جنگ مضحک گذاشته بود و کمی بعدتر راوی این جمله را میآورد: «اصلا دشمن که بود؟ هیچ معلوم نبود.» (صفحه ۴۷۴) حکمفرمایی بینظمی وحشتناک در جبهه، سربازهای بی کفش و امکانات با روحیههای خراب در کنار مقامات بیکفایتی مثل تسا و همچنین بروتوی که در کلیسا برای پیروزی ارتش فنلاند بر آلمان دعا میکرد، تصاویر همزمان دیگری هستند که ارنبورگ برای توصیف فرانسه آشوبزده آن روزها از آنها استفاده کرده است. صحنهای دیگر از رمان که وفاداری با خیانت در تقابل قرار میگیرند، جایی است که یکی از ژنرالهای وفادار فرانسوی با فرماندار فراری یکشهر روبرو میشود. فرماندار در حال فرار با اتومبیل است و ژنرال به او میگوید: «بگذارید خودم به شما بگویم چه هستید. شما یک آدم لش بیغیرتید!» در همینزمینه میتوان در صفحه ۶۰۴ داستان شرح حال فرانسه آن روز را از زبان شخصیت روزنامهنگار قصه یعنی ژولیو اینگونه خواند: «سابقا میگفتند که از یک کشتی در حال غرقشدن اول ترسوها کشتی را ترک میکنند و در میروند؛ ولی حالا چنین نیست، بلکه ناخدایان هستند که در میروند و ترسوها را جا گذاشتهاند.»
با اشارهای که به اشاره کوچک نویسنده رمان به تفاوتهای انقلابهای آمریکا و فرانسه کردیم، بد نیست به این مساله هم اشاره کنیم که در ادامه داستان و صحبت از وضعیت اسفناک فرانسه آن روز، بحثِ این مطرح میشود که فرانسه هرجومرجزده و مورد هجوم بحران که سانسور و ممنوعالقلمکردن در آن بیداد میکند، بالاخره چیزی از آمریکا خواهد خرید. در چنینشرایطی، دستگاه تبلیغاتی آلمان نازی هم فعال است و انگلستان را دشمن مشترک آلمان و فرانسه میخواند. در نتیجه عکسهای هیتلر و ژاندارک کنار هم قرار میگیرند تا فرانسه راحتتر به دست آلمان تصرف شود. در زمینه فریبهایی که فرانسویها با آنها خود را معطل کردند تا دشمن به پشت دروازه برسد و حتی از آن عبور کند، باید دوباره به خط دفاعی ماژینو اشاره کنیم که چندمرتبه در کتاب مورد توجه و تاکید قرار گرفته است. اما صحنهای از داستان وجود دارد که در آن، ذلت و فرمایگی فرانسویها در اینفریبِ خویشتن، به معنای کامل کلمه به تصویر کشیده میشود؛ وقتی که ژنرال فرانسوی، نزدیک خط مقابله با آلمانیها دستور برگزاری مراسم باشکوه تشییع جنازه خلبان کشتهشده آلمانی را میدهد. این ژنرال فرانسوی در توجیه عمل خود میگوید: «تبلیغات درست و حسابی این است! ما به این ترتیب نشان خواهیم داد که بلدیم برای حریف جنگی خود احترام قائل شویم.» (صفحه ۴۶۵)
یکی از اتفاقات مهم در بخش سوم کتاب، کشتهشدن پییر (انتهای فصل هفتم) است که نویسنده با هوشمندی این ماجرا را مقابل همانمراسم احترام به سرباز آلمانی قرار داده است. به عبارتی مرگ غریبانه پییر در تقابل با کشتهشدن خلبان آلمانی و برگزاری تشییع جنازه باشکوهش قرار دارد. پس از این فراز از داستان هم، فصل بعدی با این روایت شروع میشود که روزنامه راه نو با ستونهای سفید که حاکی از سانسور هستند، منتشر میشود؛ که این مساله بیانگر همان آزادی بیان عوامفریبانه و ظاهریِ دموکراسی قدرتطلب غربی؛ و یکی از مسائل مهم مورد توجه ایلیا ارنبورگ در کتاب است. نمونه و نسخه فرانسوی این دموکراسی را در بخش دیگری از داستان میبینیم که لوگرو (یکی از کارگران) از بیکاری اجباری رنج میبرد و با شروع جنگ به زندان میافتد. او در سلول زندان، افراد زیادی را میبیند. این افراد و تنوعشان، تصویرگر جامعه آن روز فرانسویانی هستند که مخالف سیاستهای دولت سازشکار و بیکفایتشان بودند: «زندانیان سیاسی، دلالان محبت، مهاجران آلمانی و یهودی لهستانی و مقلدین لودهای که توقیفشان کرده بودند، چون لطیفههای مضحکی درباره صرف پیش غذاهای دالادیه یا راجع به ماجراهای عاشقانه پل تسا نقل میکردند و مردم را میخنداندند، و نیز گروهی از ساکنان شهر که، چون به وحشت افتاده بودند آه کشیده و گفته بودند: "دیگر شیر نایاب خواهد شد" یا "بچههای هفدهساله را نیز به خدمت احضار خواهند کرد. "» (صفحه ۴۴۸) اینها همگی قربانیان دموکراسی غربی و مدل فرانسویاش هستند که با سردرگمی ناشی از آغاز جنگ، بهجای حضور در جبهه و کشتن دشمن، باید به زندان بیافتند. در صفحه ۵۴۸ هم اشاره میشود در آن شرایط، ۳۴ هزار نفر به اتهام کمونیستبودن در زندانهای فرانسه به سر میبردند. هجدهصفحه بعدتر هم راوی قصه درحالی که میگوید درد و رنج آدمها که با موج پناهندگان آمده بود، پاریس را فرا گرفته بود، این مساله را هم مطرح میکند که «پلیس همچنان به توقیف چپیها ادامه میداد.» ایلیا ارنبورگ درباره این مساله کنایهای هم در صفحه ۵۸۰ دارد که طبق آن، ویسی آلزاسی مسئول دستنشانده گراندل «به رئیس کل شهربانی پیشنهاد کرده بود که پاسبانانی با لباس شخصی به کارگاهها بفرستد تا با خرابکاری عوامل مشکوک مبارزه کنند.».
اما پس از بیان همه این مسائل که درباره ذلتپذیری و خیانت فرانسویها هستند، جمله مهمی در صفحه ۴۶۸ است که باید مورد توجه قرار گیرد: «بر چهرهها اطلاعتی شبیه به فرمانبری محکومان خوانده میشد…»
ایلیا ارنبورگ در فرازهایی از کتاب، از جبهه خلق و کمونیستها جانبداری کرده و مطالبی را در ضدیت با پلیس و حکومت فرانسه میآورد. اشاره کردیم که پاریسیهای حاضر در این کتاب، جنگ جهانی را جنگی مضحک نامیده بودند و خیلی زمان بُرد تا آن را به رسمیت بشناسند، اما به گواه تاریخ، این اتفاق زمانی رخ داد که پاریس اشغال شده بود. یکی از سخنان مهم و حکیمانه را این میان شخصیت کلمانس همان مادر پیر یکی از کارگرها، خطاب به میشو به زبان میآورد: «میگویند جنگی در کار نیست، ولی این مانع از آن نیست که آدمها را بکشند.» (صفحه ۴۸۳) از طرف دیگر، میشو در گفتگویی در همانصفحه به دنیز میگوید اگر فرانسه حکومت دیگری داشت، وضع بهکلی دگرگونه بود و در ادامه همینسخنان اضافه میکند «افسران ما آدمهای عجیبی هستند، چنانکه گویی همهشان را دستچین کردهاند: همهشان فاشیست و هیتلری هستند!» البته ارنبورگ برای برقراری تعادل و بیطرفی نسبی در روایتش، مواضع طرفهای دیگر را هم در داستانش آورده و همانطور که پیشتر به ارجاعش به مواضع هیتلر در کتاب «نبرد من» اشاره کردیم، در صفحه ۴۷۸ هم یکی از مهمترین سخنان هیتلر را در دهان ویار، وزیر فرانسوی میگذارد: «کمونیستها چیستند؟ ارتش مخفی امپریالیسم! …»
اتفاق مهم بعدی در داستان، ورود نیروهای آلمانی به هلند و بلژیک است که همزمان با آن، دوباره اشاره میشود که برخی از دولتمردان به نطقه امنِ دوری مثل آمریکا پناه بردهاند. رفتن به آمریکا هم از جمله موضوعاتی که است برخی از شخصیتهای داستان «سقوط پاریس» یکدیگر را به آن توصیه میکنند؛ مثلاً تسا به دسر چنین توصیهای دارد و دسر هم به ژانت این کار را توصیه کرده است. اتفاق بعدی در داستان، تبدیلشدن آندره نقاش به یک مسلسلچی است. این بین اشاره میشود که آلمانیها توقع مقاومت متقابل توسط فرانسویها را نداشتهاند. در همینفرازها و پیش از آنکه دسر اقدام به خودکشی کند، با پل تسا گفتگویی دارد که میتوان در آن، دوباره فریب و توجیه خویشتن را در گفتار تسا مشاهده کرد. دسر میپرسد: «پس فرانسه چه میشود؟» که تسا در پاسخ میگوید: «فرانسه پس از شکست ۱۸۷۱ سر بلند کرد، و این بار نیز سر بلند خواهد کرد.» (صفحه ۵۴۳)
اتفاق بعدی داستان، در صفحه ۶۲۶ است که لوسین و ژانت که پیشتر مدتی را با یکدیگر بودهاند، همدیگر را در پاریس اشغالشده میبینند. دو اتفاق بعدی هم یکی مرگ ژانت با رگبار هواپیمای آلمانی در بیرون شهر و کشتهشدن لوسین توسط دهاتی فرانسوی است. ازکارافتادگی ارتش فرانسه هم اتفاق مهمی است که خبر آن در فصل ۳۶ از بخش سوم کتاب و از دید لوسین به مخاطب کتاب میرسد: «اکنون دیگر ارتشی در کار نبود و او خود را ولگردی آواره احساس میکرد.» (صفحه ۶۵۲) در صفحه ۶۵۶ هم چنینجملهای را داریم: «ارتش خود به خود منحل شده بود.» و در نتیجه چنینشرایطی است که راوی داستان میگوید: «پاریسیها و ساکنان شمال فرانسه تبدیل به ولگردان بیجا و مکان شده بودند.»، اما باید توجه کنیم که صدوچند صفحه پیشتر، همین پاریسیهای بیجا و مکان، زندگی یکنواختی داشتهاند: «اوقات بر همگان، مانند اینکه در زندان باشند، یکنواخت میگذشت.» (صفحه ۴۸۶)
ایلیا ارنبورگ
* ۳-۲ استعمار غربی - غربی
برخی مسائل سیاسی مطرحشده در رمان «سقوط پاریس» مربوط به دیدگاه استعماری اروپاییها هستند. یکنمونهاش جملات تسا در صفحه ۴۳۶ بود که به آن اشاره کردیم و درباره جنگ مستعمراتی آلمان در لهستان بود. اما برخی از دیگر سیاستمداران فرانسه هم با جدیشدن مساله جنگ با آلمان، در حالیکه کمی پیشتر صحبت از محافظهکاری انگلیسیها شده، میگویند به آلمان یا ایتالیا بخشهایی از مستعمرات را اعطا کنیم تا دست از جنگ بدارند؛ مثل بخشیدن جیبوتی یا تونس به ایتالیاییها. همچنین از این مساله صحبت میشود که به انگلیسیها هم فشار آورده شود تا بخشی از مستعمرات خود مثل جزیره مالت را به دشمن ببخشند. لوسین هم در پایانبندی فصل ۱۱ از بخش سوم، افکار گوناگونی دارد از جمله اینکه پیکار و بروتوی فرانسه را به دشمن تسلیم کردهاند و در پایان افکارش، جمله مهمی درباره تمدن پیشروی غرب دارد: «چه تمدن حیرتآوری!» (صفحه ۴۹۸)
این افکار استعمارگرایانهای که به آنها اشاره شد، در داستان «سقوط پاریس» متعلق به شخصیتی به نام بودوئن هستند که پل تسا برای همفکری نزدش میرود. اما در چنین وضعیت آشوبزدهای، وزیر دیگر کابینه فرانسه یعنی ویار، هیچ نگرانی خاطری جز نجات کلکسیون تابلوهای نقاشی خود ندارد. در همینحال است که روزنامههای فرانسه هم درباره این مساله جر و بحث میکنند که آیا باید میخانههای شبانه را که در نخستین روزهای بیم و اضطراب بسته بود دوباره باز کنند یا خیر. ایلیا ارنبورگ با روایت موازی این نگرانیها بین مسئولان و مطبوعات فرانسه، در واقع نیشتر کنایه را به سطح توقعات و دغدغههای مردمی میزند که پذیرای اشغالگران و استعمارگرانشان شدند. در ادامه سلسله اتفاقات تاریخی داستان هم پاشاده بلژیک تسلیم آلمان میشود و نویسنده، باز هم به دلتمردان و سیاستمداران رادیکال فرانسه نیش و کنایه میزند. این میان به بحث و گفتگوی جامعه درباره ناکارآمدی لیبرالیسم هم اشارهای میشود؛ همچنین اینکه اگر هیتلر بیاید، سوسیالیسم آلمانی را پیاده خواهد کرد.
علاوه بر اشاراتی که نویسنده درباره زندانیکردن خیل عظیم کمونیستهای فرانسه در زمان اشغال دارد، مردم صحبت از این مساله میکنند که بین متفقین و متحدین صحبت از بُردن بازی جنگ توسط یک دزد سوم هم هست. این دزد سوم ظاهراً آمریکاست. همچنین صحبت از این است که آدمهای شرافتمند به دست جاسوسان آلمان به زندان میافتند و در واقع جاسوسان هیتلرند که بر مستند قدرت فرانسه نشستهاند. در همینزمینه شخصیت بروتوی درباره تشکیل کابینه جدید فرانسه (پس از اشغال) به تسا میگوید: «نباید کاری کرد که مملکت این تغییر حکومت را کودتا تلقی کند.» و این هم از نیش و کنایههای ایلیا ارنبورگ است که تیزی پیکانش به سمت سیاستمداران ضدکمونیست فرانسوی است، چون کاری که کردند در واقع یک کودتا بود. در ادامه اتفاقات داستان و با وجود محافظهکاری شدید فرانسه برای عدم رنجاندن آلمان و ایتالیا، ایتالیا به فرانسه اعلام جنگ میکند.
صحنه ورود آلمانیها به شهر پاریس در صفحه ۶۱۵ کتاب آمده که از دریچه دید شخصیت آینس روایت میشود: «آینس وارد بولوار شد. ناگهان ایستاد: از سمت روبهرو آلمانیها میآمدند.» در ادامه همینجملات است که دشمنپذیری و ذلت فرانسویها تصویر میشود؛ به این طریق که خودباختگی و عدم اعتمادبهنفسشان مقابل آلمانیها روایت میشود. نویسنده این خودباختگی را با عنصر خشخش صدای اسکناسهای مارک آلمانی در دستان صاحب هولزده و لوس رستوران پاریسی نشان میدهد. ارنبورگ در مقابل این زبونی و خواری فرانسویها، غرور و تکبر آلمانیها را آورده؛ به این طریق که سربازان آلمانی حین عبور از خیابانهای پاریس میگویند: «چه شهر کثیفی! یعنی راستی اینجا پاریس است…، ولی این شهر برای سیاهپوستان خوب است! …» (صفحه ۶۲۱) البته تکصحنههای انسانی و رفتارهای خوب هم از سربازان آلمانی حاضر در این قصه دیده میشود؛ مثلاً در فرازی که سرباز سنوسالدار آلمانی میخواهد به مردم دلداری دهد.
در ادامه این تصاویر راوی داستان از وزیران کابینه فرانسه میگوید که «همچوان ولگردان بیجا و مکان» که در شهرها سرگردان شدهاند. یکی از دولتمردان فرانسه در همین بخشهای داستان است که جمله جالبی درباره وضعیتشان دارد: «ما اکنون در حالت پناهندگی به سر میبریم.» (صفحه ۶۳۲) و اشاره شده که فرانسه ۴ بار پایتخت در تبعید خود را تغییر میدهد. جالب است که از دید شخصیت ژول دسر، در چنانشرایطی مردم فرانسه هنوز نفهمیدهبودند چه بر سرشان آمده است: «به عقیده او این اشخاص هنوز نفهمیده بودند که چه اتفاقی افتاده است، و گمان میکردند که در پایان یک هفته یا یک ماه زندگی به روال سابق باز خواهد گشت» (صفحه ۶۴۷) این میان تنها کاری هم که از دست رنو نخستوزیر فرانسه برمیآید، این است که به روزولت تلگراف بزند. موضع پل تسا، در این مقطع داستان، مانند روزهای پیش از اشغال پاریس، این است که آلمانیها بر کمونیستها ارجحیت دارند. او، چون از کمونیستها وحشت دارد، خود را راضی به اشغال کشورش توسط آلمانیها میکند که بهنظرش مردمانی متمدنتر میآیند. اما اگر واقعبینانه نگاه کنیم، نه آلمان، نه فرانسه، نه اسپانیا و نه کمونیستهای اروپا هیچکدام متمدن نبوده و در واقع ادامه همان مردمانی بودند که در دوران امپراتوری روم به خونریزی و وحشیگری شهره بودند و در امتداد هماندوران، به قرون وسطی رسیدند و با رنسانس و پیشرفتهشدن، چرخهای استعمار را به کار انداختند.
در شرایطی که صحبت از اروپای جدید و بودن قریبالوقوع آلمانیها در لندن است، بین جاهطلبیها و فرصتطلبیهای دولتمردان آلمانی و فرانسویِ قصه «سقوط پاریس»، سفیر اسپانیا هم حضور دارد که بهواسطه نمایندگی دولت آلمان، سخنان استعمارطلبانه نازیها را به فرانسویها دیکته میکند. اتفاق بعدی قصه هم این است که نخستوزیر رنو استعفا دهد. در ادامه همه شرایط متراکه جنگ اعلام میشود که برای فرانسه خفت و خواری زیادی داشته و شدت این خفت و خواری بهقدری است که بروتوی پیشنهاد میدهد روز امضای این شرایط، عزای عمومی اعلام شود. بین همه اتفاقات خفتباری که ایلیا ارنبورگ برای فرانسه آن روزگار تصویر کرده، صحنه جالبی در داستان گنجانده شده که مربوط به سیلی یکی از شهروندان فرانسه به صورت پل تسا است. ایلیا ارنبورگ از هیجانهای بیهوده طبقات بالا و متوسط متقلب فرانسه هم صحبت میکند که همانطور که اشاره کردیم، با توجه به سوسیالیستبودنش، عجیب نیست اگر طبقه اجتماعی بورژوا و سرمایهدار را در داستانش بنوازد. شخصیتی، چون بروتوی هم در این داستان، بهدلیل سازش و همکاری با آلمانها، با تحقیر و کمتوجهی آنها روبرو میشود و نویسنده قصه، اینگونه مزدش را میدهد.
اما پیش از اینکه به پایانبندی داستان رمان «سقوط پاریس» برسیم و به مساله تشکیل هسته مقاومت در فرانسه که اشاراتی به آن شده بپردازیم، میتوانیم به یک صحنه مهم قصه «سقوط پاریس» اشاره کنیم که در واقع تیر خلاصی درباره شخصیت پل تسا است. مصداق این بحث ضربالمثل معروف «مستی و راستی» است. در صحنه مورد اشاره هم تسا در حالیکه پس از همه شکستها و تحقیرها، نسبت به همهچیز بیتفاوت شده، در حالت مستی ناشی از نوشیدن شراب، جلسه مجلس نمایندگان فرانسه را برای تصویب و پذیرش شرایط متراکه جنگ، جلسه هاراگیری (خودکشی) میخواند و میگوید همه ما مرگ خودمان را اعلام کردیم. او همچنین در همان حالت مستی خطاب به یکی از شخصیتهای داستان، چیزی را میگوید که از ابتدای کتاب، دیگران دربارهاش میگفتند و در واقع در این فراز کتاب، مهر تائیدی بر ذلیل و زبونبودنش میزند: «میخواهی رک و راست به تو بگویم که کیستم؟ من آدم ذلیلی هستم؛ ذلیلی پیر، در قعر ورطهای.»
* ۳-۳ پایانبندی قصه و امیدواری
صحنه آخر داستان «سقوط پاریس» مربوط به دیدار همان آلمانی زیستشناس با آندره است که ابتدای کتاب هم با یکدیگر دیدار داشتند. در صحنه پایانی آنها در کارگاه آندره همدیگر را میبینند؛ با این تفاوت که مرد آلمانی، لباس نظامی به تن دارد و زمان دیدار هم روز جشن ملی فرانسه (پس از اشغالش به دست آلمان) است: «امروز روزی است که پاریس انقلابی زندان باستیل را گرفته است…» (صفحه ۷۰۶) آندره در این دیدار به آلمانی میگوید شما خیال میکنید پاریس را فتح کردهاید؟ و در ادامه میگوید «پاریس برنخواهد گشت. امروز پاریس وجود ندارد. نه در اینجا، در هیچ جا وجود ندارد.»، اما شخصیت آلمانی موردنظر، یک اشغالگر فاتح و خوشنود نیست و اتفاقاً از دید آلمانیها، فردی خیانتکار است که بعید هم نیست تیرباران شود. او خود از به تن داشتن لباس نظامی اعلام انزجار، و سعی میکند معنی عنوان کوچهای را که کارگاه آندره در آن قرار گرفته، متوجه شود. آندره نیز با اکراه در توضیح اسم «شرش میدی» یعنی عنوان کوچه میگوید معنای این اسم، «جویای ظهر» است و بر آدمهایی دلالت دارد که در جستجوی خوردن ناهار یا شام مفت هستند، مثل هیتلر. البته این نام بیشتر به فرانسویها دلالت دارد تا هیتلر.
خلاف شخصیت احساساتی و عصبی آندره، مرد آلمانی، موقر و متفکر است و میگوید میتواند هیتلر را بهعنوان مقصر وضعیت فعلی معرفی کند و گفتن چنینچیزی بسیار ساده است، اما واقعیت ندارد، چون خودش هم مقصر است. به بیان سادهتر منظور مرد آلمانی این است که مردمی که سکوت کردند تا هیتلر به قدرت برسد، مقصر هستند. در این زمینه میتوان مردم فرانسه و اروپا را هم مقصر دانست. آندرهای هم که در ابتدای قصه نسبت به مسائل سیاسی و محیط اطرافش بیتفاوت بود، در ادامه این گفتگو چنین نتیجهگیری میکند: «امروزه شرافت خود را جز با خون با چیز دیگری نمیتوان ثابت کرد.» یکی از جملات پایانی کتاب «سقوط پاریس» که پس از رفتن مرد آلمانی از کارگاه نقاشی آندره و از دید آندره بیان میشود، درباره شهر پاریس و ماندگاریاش است: «و پاریس همین است. پاریس ماندگار است. موزهها را آتش خواهند زد و تابلوها را از بین خواهند برد، ولی پاریس پابرجا خواهد ماند!» (صفحه ۷۱۰)
پایانبندی امیدوارکننده این داستان با آرمان سوسیالیستی مخلوط میشود؛ مثل فرازی از صفحه ۷۰۳ که در آن، شخصیت کلود از جیب خود تکه گچی بیرون آورده و روی دیوار خاکی مینویسد: «آلمان شروع کرده است و روسیه به آن پایان خواهد داد.» مساله تزریق امید به پایان داستان از صفحه ۶۹۵ خود را نشان میدهد؛ از جایی که صحبت رفتن به لندن و ملحقشدن به ژنرال دوگل و جنگ با آلمانها مطرح میشود. مثلاً در صفحه ۶۹۹ با چنینجملاتی روبرو میشویم: «نباید گفت خداحافظ، باید گفت سلام! … اینک همه با هم جمع شدهایم… با پییر با پاریس…» یا در سطر دیگری از همانصفحه میخوانیم: «…ولی نه کار فرانسه… نه، این پایان کار فرانسه نیست… اصلاً پایانی وجود ندارد…» کمی پیشتر در صفحه ۶۳۷ هم تصویری از نیروهای مقاومت ارائه شده که جدا از دولت فرانسه، کار خود را پیش میبَرَند و این جملات از آنها نقل میشود: «خوشا به سعادت آن کسان که در دفاع از چهارگوشه زمین جان دادند. خوشا به سعادت آنان که در جنگی بر حق شهید شدند!»
زندهبودن شخصیت میشو هم گوشه دیگری از عنصر تزریق امیدی است که ایلیا ارنبورگ در پایان داستانش قرار داده است. او از این مقطع تا پایان کتاب، این مفهوم را القا میکند که فرانسویها به مرور همدیگر را پیدا کرده و شبکه مبارزه و مقاومت را تشکیل میدهند. او این موضوع را که فرانسویها دیر خطر اشغال را باور کردند، در صفحه ۷۰۰ اینگونه مطرح میکند: «همه دیر به خود آمدهاند. آنقدر دیر تا آخر آلمانیها آمدند.»، اما بههرحال درباره پیدا کردن دوستان و تشکیل شبکه مقاومت، مخاطب کتاب «سقوط پاریس» با این جملات روبرو میشود: «میشو، تویی؟ اکنون دیگر نجات یافتهایم! فردا هم نجات یافتهایم! میفهمی؟ …» (صفحه ۷۰۱)، «ما اعلامیههایی منتشر خواهیم کرد…»، «باید مرگ فاشیسم را ببینیم.» و «پاریس هم زنده میماند.» یا «آنها از یک نظم و ترتیب آلمانی برخوردارند. با این وصف، پوزهشان به خاک مالیده خواهد شد… شاید در انگلستان، و شاید در جای دیگر، من نمیدانم در کجا» (صفحه ۷۰۲) از صفحه ۷۰۴ به بعد هم جمله «خوشبختی خواهد آمد» چندمرتبه تکرار میشود که یکمرتبهاش را میشو به دنیز میگوید: «فقط بدان که خوشبختی خواهد آمد، دنیز؛ خوشبختی بزرگ»
بیشتر بخوانید
* شخصیت شهر پاریس
با پایان بررسی سومین بخش از کتاب «سقوط پاریس» در این بخش از بررسی کتاب مورد نظر، به جملات و فرازهایی میپردازیم که مربوط به شخصیت شهر پاریس در این داستان هستند. همانطور که اشاره کردیم، پاریس یکی از شخصیتهای مهم این رمان است که نمیتوان از نقشی که نویسنده برای آن قائل است، غافل شد. بهعنوان مثال، در فرازهای ابتدایی فصل ۳۱ (بخش اول) رمان اینگونه آمده است: «پاریس به همان زندگی عادی خود ادامه میداد: شروع فصل تئاتر، بازگشت نمایندگان مجلس که به خارج از شهر سفر کرده بودند، مدهای تازه، ورشکستگی یک بانک، ربودن تاثرانگیز یک زن ثروتمند آمریکایی، درآمدن چندین تصنیف تازه و چندفقره خودکشی» پس زندگی عادی در پاریس اینگونه است و این زندگی تا جایی که میتواند، به همینشکل باقی میماند. حضور آلمانها هم تا حدودی آن را متوقف میکند، اما دوباره و حتی با حضور اشغالگران هم، تئاترها آغاز به کار میکنند و پاریس تبدیل به همان پاریس بیخیالی میشود که بود. این رویکرد و تداومش را بهعنوان مثال در فصل هشتم از بخش دوم کتاب هم میبینیم: «پاریس با اینکه خلوت شده بود زنده مانده بود و از هوای رفاه و آرامش نفس میکشید.» (صفحه ۲۷۴) در همینبخش دوم، در فرازی از داستان، راوی مشغول تشریح و توصیف جزئینگرانه بازار است و پس از پایان این کار، چنینجملهای دارد: «پاریس تقویم را مسخره میکرد، چون در تمام مدت سال ماشینهایی با بار گل داشت.» (صفحه ۳۸۶)
با اشاراتی که پیشتر به شهر مارسی و حضور بزهکارانهاش در این رمان داشتیم، بد نیست به این نکته هم اشاره کنیم که دو شهر پاریس و مارسی، در رمان «سقوط پاریس» دو شخصیت متفاوت و متقابل دارند. خلاصه کلام آنکه از مطالب صفحات ۴۰۴ به ۴۰۵ کتاب، این نتیجه حاصل میشود که در پاریس مردم با عقل تصمیم میگیرند و استدلال میکنند، اما در مارسی با احساسات سر و کار دارند. در بخش سوم هم وقتی آلمانها در شرف اشغال پاریس هستند، راوی داستان، چنین جملهای دارد: «پاریس تاریک شده، شهری تازه و غیرقابل درک بود.» (صفحه ۴۸۵) شخصیت آندره نقاش هم که به زندگی در همان پاریس اولیه (پیش از اشغال) یعنی پاریس بیخیال عادت داشته، پس از اشغال خود را در شهر غریبه حس میکند: «(آندره) در آن شهر خودش را غریبه حس میکرد.» (صفحه ۶۱۹).
اما پیش از آنکه به فرازهای مربوط به اشغال پاریس برسیم، در صفحات ابتدایی کتاب، چنیننمونههایی از توصیف پاریس و کوچهوخیابانهایش داریم و شهر مورد اشاره اینگونه در داستان حضور دارد:
«هر دو بیصدا از کافه بیرون آمدند: شانزهلیزه را پشت سر گذاشتند و داخل کوچه تنگ و تاریکی شدند…» (صفحه ۸۴)، «میدان کنکورد پس از باران همچون کف تالار مهمانی برق میزد.» (صفحه ۸۵)، «از باغ تویلری بوی خاک نمناک و درخت و بهار میآمد.» (صفحه ۸۵)، «اکنون حالت شهرستانی پاریس بهتر درک میشد که به صدها شهرک کوچک تقسیم میشود و هرکدام هم خیابان اصلی خود، سینمای خود، داشمشدیهای خود و قیل و قالهای خود را دارند.» (صفحه ۱۶۲)، «پاریس همچون قایق بزرگی بود که غرقشدگان کشورهای مختلف را حمل میکرد. مهاجرانی که در آن شهر وطن دومی برای خود یافته بودند شانه به شانه فرانسویان راه میرفتند.» (صفحه ۱۷۳)
درباره همان پاریس بیخیالِ پیش از اشغال، همچنین میتوانیم به فراز دیگری از کتاب اشاره کنیم که مربوط به بخش دوم است. در این فراز با وجود اوضاع نابهسامان و درهم سیاسی، پاریس طوری رفتار میکند که گویی هیچ اتفاقی رخ نداده است: «در همان دم، آن رو به رو، در فضای بیرون کافه دوماگو، به طوری که انگار هیچ اتفاقی در دنیا نیفتاده و هیچ چیز تغییر نکرده است پاریسیهایی نشسته بودند که نوشابههای مختلف معطر به عطر انواع گلها را با لذت و جرعه جرعه مینوشیدند.».
اما همانطور که گفتیم طبق توصیفات و تعاریفی که راوی کتاب «سقوط پاریس» دارد، گویی شهر مذکور پس از اشغال هم با سماجتی محسوس، دوست دارد به بیخیالی و زندگی بیتفاوت خود ادامه دهد. مثلاً در صفحه ۵۹۵ که مربوط به مقطع پس از اشغال شهر به دست آلمانهاست، [با وجود اینکه چندصفحهبعدتر (صفحه ۶۰۵)، این جمله را داریم: «پاریس طوری شده بود که دیگر نمیشد آن را بازشناخت. مغازهها و کافهها همه بسته بودند…»]، راوی داستان چنینجملهای دارد: «در کنار آن خرابهها مشتریانی در فضای باز کافههایی که برق آبیرنگ سیفونهای آبمعدنیشان میدرخشید نشسته بودند و مینوشیدند و میخندیدند.» در صفحه ۴۹۳ هم آندره به شخصیت لوریه میگوید: «وحشتناکترین چیز همین حالت بیتفاوتی است که بر همهجا حکمفرماست.» که به این بیتفاوتی در بخشهای پیشین این نوشتار پرداختهایم.
در ادامه روایت، کار به جایی میرسد که راوی از لفظ «شهر طاعونزده» برای پاریس استفاده میکند و در صفحه ۶۰۹ میگوید «همه در رفته و پاریس را ترک گفتهاند!» اینترکگفتن، تداعیگر نوعی مفهوم بیوفایی و فرار و در واقع همان خیانتی است که به آن اشاره کردیم. گویی همه، به آنآرمانِ بیخیالی و زندگیِ پاریسی پشت کرده و تنهایش گذاشتهاند. در صفحه ۶۱۵ هم راوی درباره صحنهای ورود آلمانیها به پاریس میگوید: «او (آینس) به همان شیوهای که برای مردهای میگریند برای پاریس میگریست.» در صفحه ۶۹۳ هم چنینتوصیفی درباره ظاهر پاریس اشغالشده وجود دارد: «ساختمانهای پاریس، همچون اشیای خانگی به جا مانده از دارایی یک متوفی، همه را غمگین میکردند و اشک به چشمها میآوردند.» نویسنده قصه در همانشرایطی که از لفظ شهر طاعونزده برای پاریس استفاده کرده، اوضاع عمومی را اینگونه از طریق تصویر صفحه اول یکروزنامه روایت میکند: «در صفحه اول عکسی بود از زنی که سگش را در کنار رودخانه میشست، و در زیر آن، این جمله نوشته بود: "پاریس همیشه پاریس خواهد ماند. "» این نمونه البته مربوط به همانبحث فریب و پنهانکاری رسانههاست و همانحالوهوایی که هنگام اشغال پاریس، رادیو به جای پوشش اخبار، مراسم نماز مس را پخش میکرده است.
پیشتر هنگام صحبت از شخصیت دسر، به خودکشی این شخصیت اشاره کردیم. در باب بحث شخصیت شهر پاریس در داستان «سقوط پاریس» فرازی هست که دسر پیش از خودکشی، پاریس را میبیند یا بهتر بگوییم مشاهده میکند. این فراز در صفحه ۶۴۹ به ۶۵۰ است و به این ترتیب است: «پشت فرمان که نشست پاریس را به نظر میآورد که در مه سیاهی پیچیده شده بود، و پناهندگان را با چرخهای دستیشان، و تودههای آوار آویخته به روی هم را. او خواسته بود پاریس دوران کودکی خود را حفظ کند و نجات دهد، پاریس عاشقان صید ماهی با قلاب را، پاریس فانوسهای کاغذی را.»
پاریس اشغالشده از دید شخصیت دنیز هم، شهری است که تابلوها، پیراهنها، لبخندها و خلاصه آخرین بقایای شرافت و حیثت در آن فروخته میشود (صفحه ۶۶۱) و تعبیر دیگری که نویسنده کتاب پس از شهر طاعونزده برای پاریس آورده، در همینفرازها و «شهر جادوزده» است. تصویر بعدی از پاریس اشغالشده و در واقع پاریسِ مُرده، تصویری شاعرانه در صفحه ۶۶۲ است: «روی ایوان خانهای یک گلدان شمعدانی از بی آبی خشک شده بود. قفسی هم دیده میشد که پرندهای در داخل آن مرده بود.» تعبیر دیگر راوی داستان برای پاریس اشغالشده، «شهر منزوی» است که در راستای همانتنهاگذاشتن پاریس توسط مردم قرار میگیرد. این تعبیر در صفحه ۶۹۳ آمده، اما در همینصفحه از کتاب، شاهد صنعت جانبخشی هم هستیم. یعنی ایلیا ارنبورگ در این صفحه به شهر پاریس، جان بخشیده و شخصیتبخشیاش به این شهر در این فراز از کتاب، در تعامل و تقابل با مردمش تعریف میشود: «آینس در این چنین گذرانی تنها نبود و پاریس نیز به همان نحو میزیست. در آن روزها همه به جز از پاریس از چیز دیگری سخن نمیگفتند: همه یا پاریس را مسخره میکردند و یا به حالش دل میسوزاندند، ولی پاریس هیچ چیز حس نمیکرد و همچون بیماری بود که روی تخت عمل افتاده باشد و نتواند آن نقاب آغشته به کلروفوم را از چهره بردارد.»
در فرازهای منتهی به پایانِ داستان (صفحه ۷۰۵)، شهر پاریس از دید آندره، شهری شوم است که پناهگاه خیانت بوده است. اما راوی دوباره با جانبداری مشخصی از پاریس، این «شهر آبرورفته» را از دید آندره همچنان زیبا میبیند و با بیان مطالب تاریخی و تزریق امید در همینصفحه میگوید: «ما خیلی چیزها دیدهایم، با این حال، همان لوتس، همان مهد اولیه، یعنی همان پاریس بودهایم و هستیم و خواهیم بود.» لوتس از شهرهای سرزمین گُل قدیم که محل آن در مرکز شهر پاریس امروزی بوده و این جملات هم در نطق خشماگین آندره به زیستشناس آلمانی در صحنه آخر گفته میشوند. در سطور و جملات پایانی داستان هم که پاریس به جسمی بیروح تشبیه میشود، راوی میگوید: «معماری و تختهبندی و قالب آن برجا بود، ولی خود پاریس نه! پاریس شهر دیگری شده بود که آندره خود را در آن بیگانه حس میکرد.» (صفحه ۷۰۶) در همانصفحه و در ادامه هم این جمله امیدبخش درج شده که نشانگر رویکرد کلی نویسنده درباره آینده است: «لیکن آسمان همان آسمان پیشین، همان آسمان برین پاریس بود.»
* جملات ادبی و ترجمه
در آخرین بخش از بررسی رمان «سقوط پاریس» به برخی جملات شاخص متن این کتاب اشاره میکنیم که دربردارنده ادبیات، توصیفات شاعرانه و البته زبان مترجم اثر هستند. نثر کلی این کتاب روان و بدون پیچیدگی است و تنها در برخی فرازهاست که نویسنده از توصیفاتی از این دست استفاده کرده است؛ مثلاً «…تنها ماه همچون فانوسی که فراموش کرده باشند بردارند بر فراز بامها آویخته مانده بود.» (صفحه ۳۸)
نویسنده در فرازهایی از ارجاعاتی به تاریخ باستان هم استفاده کرده؛ مثلاً اشاره به «کوه آوانتن» که یکی از هفت تپه حومه شهر روم و نزدیک رودخانه تیبر است و سال ۴۹۴ پیش از میلاد، مردم با شیورش علیه اعیان شهر، به آنجا رفتند. در جای دیگری از داستان وقتی پل تسا میخواهد متن سخنرانی خود را آماده کند، راوی قصه ارجاعی از کتاب مقدس میآورد: «میخواست قسمتی از نوشته یرمیا را در آن نقل کند، به سفر ایوب که رسید مکث کرد. از آن دوصفحه خواند و چنان تاثری به وی دست داد که انگار دارد سرگذشت خودش را میخواند: او نیز مانند ایوب همه چیزش را از دست داده و …» (صفحه ۳۴۸)
درباره زبان ترجمه هم باید به وفاداری مترجم؛ و ضمن آن به موارد معدودی اشاره کنیم که مترجم در آنها از ادبیات آرکائیک و همچنین فرهنگوادبیات عامیانه و کوچهوبازار استفاده کرده است. مثلاً در طول کتاب، چندمرتبه با این جمله روبرو میشویم: «تو را چه میشود؟» و در صفحه ۳۲۹ هم چنینجملهای داریم: «حالا که بحمدالله به خیر گذشت باید بروم و او را بیاورم.»
منبع: مهر
انتهای پیام/