سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

شهیدی که از زلزله بم تا فتح خان‌طومان آرام ننشست

روایت زندگی شهدای مدافع حرم از زبان خواهران آن‌ها روایت‌های بدیع و شنیده نشده از زندگی‌شان ارائه می‌دهد. زندگی شهید اسداللهی فعال فرهنگی و بسیجی جهادی شباهت زیادی به یاران عاشورایی دارد.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، اگر بخواهم کتاب زندگی حمیدرضا اسداللهی را بنویسم حتماً اسمش را می‌گذارم «ذهن پاک و پا‌های بی‌قرار». شهید اسداللهی از آن دست آدم‌های فعالی است که خسته‌ات می‌کند با خستگی‌ناپذیری‌اش. شهر به شهر، کشور به کشور برای انجام مسئولیتی که با عنوان نصرت امام زمان برای خودش تعریف کرده است می‌دود، برنامه‌ریزی می‌کند و خستگی را خسته می‌کند. تا آنجا که جوری از مادر پا به سن گذاشته شهید عماد مغنیه دل می‌برد و جای خالی پسران شهیدش را پر می‌کند، که این مادر بعد از شهادت حمید بر خود لازم می‌بیند برای شرکت در مراسم حمید به ایران بیاید و به مادر داغ دیده‌اش سر سلامتی بدهد.

توصیف چنین شهیدی را از تنها خواهرش شنیدم. تنها خواهری که دلش را به نگاه مهربان و انسان ساز اسوه صبر کربلای ۶۱ هجری سپرده است، اما همچنان داغ برادر سینه‌اش را گرم نگه داشته است. هنوز برای حمیدش اشک‌های گرم و بی پایان دارد و از حمید حرف‌های شنیدنی.

به مناسبت چهارمین روز محرم که از یک طرف به اسم فرزندان عقیله سادات و از طرفی با نام یاران سیدالشهدا عجین شده است، پای صحبت‌های نرگس اسداللهی خواهر شهید حمیدرضا اسداللهی می‌نشینیم تا بیشتر برایمان از شهیدی که از نوجوانی آرزو داشت از یاوران امام زمانش باشد بگویند.

از ابتدا شروع کنیم. لطفاً کمی برای ما از خانواده، کودکی، تعداد برادر و خواهرهایتان، فضای کودکی و خاطراتتان در آن زمان بفرمائید. شما و خواهر و برادرهایتان به خصوص شهید حمید رضا در چه فضایی بزرگ شدید و بهترین خاطراتی که از آن دوران دارید چیست؟

ما خانواده‌ای ۶ نفره هستیم. سه پسر و یک دختر فرزند اول هادی، فرزند دوم حمید، فرزند سوم نرگس و فرزند چهارم حسین. من و برادر بزرگترم و حمید، چون فاصله سنی کمی داشتیم همبازی‌های خوبی برای هم بودیم. البته تیپ بازی‌های حمید و هادی بیشتر به هم می‌خورد تا من. با این حال هر دو برادر هوای خواهر کوچکترشان را داشتند. یک بار که با خانواده دربند رفته بودیم. من با وجودی که به سن تکلیف نرسیده بودم چادر سر می‌کردم. خانمی که از روبرو می‌آمد به من نگاه کرد و خندید و من مسأله را به حمید گفتم.

حمید هم جواب داد: "این خانوم بخنده مهم نیست، مهم اینه که حضرت زهرا (س) به تو لبخند می‌زنه". خیلی به حجاب اهمیت می‌داد و پوشش من برایش مهم بود. همه حرفاهایش را هم با شوخی و خنده می‌زد و اصلاً اجازه نمی‌داد از دستش ناراحت شوم. اگر به هر دلیلی دلخوری پیش می‌آمد، سریع می‌رفت برایم خوراکی یا هدیه‌ای می‌گرفت و با خنده بهم می‌داد که مبادا از دستش ناراحت نمانم.

از همان کودکی به همراه برادر بزرگترم شروع به حفظ قرآن کرد. تا جز ۳ را حدوداً حفظ کردند و همان عاملی شد برای شروع حفظ من و با تشویق خانواده الحمدلله کل قرآن را حفظ کردم. تأکید حمید و پیشنهادش به من تمرکز روی مفاهیم قرآن بود. بعد از حفظ، برادرم وارد زمینه‌های صوت و تلاوت قرآن شد و تا مراحل خیلی عالی این رشته پیش رفت. ماه رمضان‌ها در خانه جلسات ترتیل خوانی داشتیم. حمید و دوستانش بعد از افطار دور هم جمع می‌شدند و همه با هم یک جز را قرائت می‌کردند.

بهترین خاطرات دوران کودکی‌ام مربوط به بازی‌های دسته جمعی بود که با هم داشتیم. با برادر‌ها و دایی‌ام سرگرمی‌های خودمان را داشتیم. گاهی توی حیاط خانه مادربزرگ فوتبال بازی می‌کردیم که معمولاً من دروازه بان تیم بودم. محرم‌ها هم بازی دسته عزاداری داشتیم. حیوانات پلاستیکی یک دسته بودن می‌شدند و نینجا‌های پلاستیکی و سربازان دسته‌ای دیگر. یک بار دایی مداح می‌شد و یک بار حمید و دسته به راه می‌افتاد.

برهه نوجوانی و جوانی برادرتان چطور گذشت؟ انتخاب‌ها به خصوص انتخاب رشته تحصیلی و دانشگاهی‌اش بر چه مبنایی استوار بود و رابطه‌تان در این برهه‌ها به چه صورت بود؟

در دوران نوجوانی با عضویت در کانون هلال احمر یکی از اعضای فعال کانون شد. در حادثه زلزله بم حدود دو هفته با نیرو‌های هلال احمر به بم سفر کرد و به قدری در آن سفر فعال بود که وقتی برگشت خیلی لاغر شده بود.

وقتش را برای فیلم دیدن، مخصوصاً فیلم‌های خارجی، هدر نمی‌داد. برای زندگی‌اش همیشه برنامه داشت. بعد از چند سال فعالیت خودش شده بود یکی از مربی بسیجی‌های آموزش در هلال احمر. با توجه به فعالیت‌های هلال احمری که داشت رشته بهداشت را انتخاب کرد. من، چون کوچک‌تر بودم در انتخاب رشته‌اش دخالتی نداشتم، اما بعد‌ها برای ازدواج یکی از مشاور‌های اصلی‌اش بودم. به اخلاق هم آشنا بودیم و ملاک‌های هم را می‌شناختیم. خیلی به حجاب اهمیت می‌داد، به نجابت و اخلاق هم همینطور.

روز خواستگاری‌اش حمید توی ماشین منتظر بود. اول من و مامان جلو رفتیم، بعد حمید را صدا تا کردیم تا خودشان صحبت کنند. جالب این بود که ما اسم دختر خانم را نپرسیده بودیم. مادر خانمش که اسم داماد را پرسید تازه معلوم شد عروس خانم هم حمیده است. خیلی حسن تصادف خوبی بود. خیلی از آن مراسم نگذشت که مجلس عقد و عروسی‌شان برپا شد.


بیشتر بخوانید


بیشتر ایشان در ساختار اعتقادی و یا شکل‌گیری افکارتان نقش داشت یا شما بر او تأثیر می‌گذاشتید؟ و به طور کلی چارچوب زندگی، اولویت‌ها و دل مشغولی‌های شهید در زندگی چه بود؟

بیشتر از لحاظ اعتقادی حمید بر روی من اثر داشت جوری که برای همه کار‌های خودم حتماً از حمید مشورت می‌گرفتم. در کل خیلی حواسش به من بود. همیشه سفارش می‌کرد برای اینکه در همه کار‌ها موفق باشی حتماً به پدر و مادر احترام بگذار. خودش مرتب دست مادرم را می‌بوسید، کف پای مادرم را می‌بوسید، دست پدرم را می‌بوسید. به من هم سفارش می‌کرد که حتماً این کار را انجام دهم.

خیلی به پاک بودن و حلال بودن متعلقاتش اهمیت می‌داد. از مهمترین ویژگی‌های اخلاقی‌اش چشم پاکی‌اش بود. گاهی اوقات من و مادرم تو خیابان از کنارش رد می‌شدیم و اصلاً متوجه ما نمی‌شد. عادت داشت شب‌های جمعه با دوستانش به حرم حضرت عبدالعظیم حسنی می‌رفت و در دعای کمیل رو شرکت می‌کرد. بعضی وقت‌ها هم می‌رفتند بهشت زهرا سر مزار شهدا. اگر من و مادرم می‌خواستیم همراهش شویم، به جای دوستانش ما را با خودش می‌برد. به طور کلی چارچوب زندگی‌اش بر عقاید اسلامی استوار بود از دوران نوجوانی خودش را سرباز امام زمان می‌دانست و تابع رهبری بود.

هر وقت مشکلی داشتم می‌گفت به جای اینکه به دیگران بگویی، در سجده به خدا بگو. به غیر از این‌ها خیلی اهل زیارت بود. دائم مشهد می‌رفت کربلا می‌رفت. خنده خنده می‌گفتم چی کار می‌کنی اینقدر طلبیده می‌شی؟ می‌گفت من اولویت اصلی دعایم امام زمان هستند. برای خودم دعا نمی‌کنم، برای ایشان دعا می‌کنم. پدر بزرگم که فوت شد بیشتر از سه روز مشکی نپوشید، اما برای امام حسین از اول محرم تا آخر صفر مشکی می‌پوشید. از آن طرف در ولادت و جشن‌های اهل بیت هم کت و شلوار با لباس مناسب و شایسته می‌پوشید، خودش را معطر می‌کرد و به خودش می‌رسید. خیلی هم خوش اخلاق و خوش صحبت بود. به طوری که حتی غریبه‌ها هم جذب اخلاق خوبش می‌شدند. در سفر‌های حج یا هر موقعیت با غیر ایرانی‌ها هم ارتباط می‌گرفت. برای مردم پاکستان و یمن جلسه می‌گذاشت و تا استرالیا دوستانی داشت. سوریه و لبنان رفتن‌هایش هم از سر دغدغه امام زمان بود. خیلی درد این مسأله را داشت، درد نصرت امامش را.

در نهایت خیلی عاشق ولایت فقیه بود. سخنرانی‌های آقا را حتماً گوش می‌داد و نکته برداری می‌کرد. گاهی چند بار یک سخنرانی ایشان را گوش می‌داد. سعی داشت نماز‌های ماه مبارک را پشت سر آقا بخواند. موقع ازدواجم توصیه کرد مهرم را ۱۴ سکه بگذارم تا جور کند عقدمان را آقا بخوانند. همین هم شد. آقا می‌گفتند کالای ایرانی، سعی می‌کرد تمام وسایلش را ایرانی تهیه کند. به دیگران هم سفارش می‌کرد. حتی آنقدر پیگیر شد که اسم پسر کوچکش را آقا؛ احمد گذاشتند.

رابطه برادر شهیدتان با شهدا چطور بود؟ بین شهدا شهید خاصی بود که به ایشان تعلق خاطر بارزتر یا رابطه ویژه‌تری با او داشته باشد؟

حمید با شهدا زندگی می‌کرد. از آنجا که عموی ما از شهدای دوران دفاع مقدس هستند، هر وقت به گلزار شهدای بهشت زهرا می‌رفتیم حمید کنار شهدای گمنام دفن شده کنار مزار عمویم مکث می‌کرد، فاتحه می‌خواند و بعد سمت مزار عمو می‌آمد. مطالعه‌اش در مورد زندگی شهدا هم زیاد بود و کتاب‌های روایت فتح را مطالعه می‌کرد.

در بسیج مسجد موسی بن جعفر با دوستانش قرار گذاشته بود هر کدام اسم یک شهید که از لحاظ چهره و اخلاق به او شباهت دارند را روی خودشان بگذارند. حمید شهید باکری بود و دایی شهید بروجردی. دوستانش که تماس می‌گرفتند باکری خطابش می‌کردند. با دایی که تقریباً هم سن من هست در پایگاه برای شهدای محل یادواره شهدا برگزار می‌کردند. یکی از ایده‌هایشان زدن عکس شهدا در کوچه‌ها بود که برای این کار شهرداری را در جریان گذاشتند و با بچه‌های عمل تصمیم‌شان را عملی کردند. خودشم عکس شهید باکری را روی کمدش هم زده بود. به پیشنهاد آقای عمادی با دایی و بچه‌های مسجد شروع به جمع آوری خاطرات شهید ابراهیم هادی کردند، اما دایی قبل از اینکه این کار کتاب تمام شود به رحمت خدا رفتند. این حادثه برای همه ما خیلی سخت بود. بعد از اتمام کتاب شهید هادی نویسنده آن، کتاب همسفر شهدا را برای دایی بنده، سید علیرضا مصطفوی تدوین کردند.

خود شما پیش از شهادت برادرتان از طرفداران کتاب یا مقالات مربوط به شهدا بودید؟ هیچ گاه پیش آمد با خواندن یک کتاب یا دیدن یک فیلم خودتان را حتی برای لحظه‌ای به جای خواهر یک شهید تصور کردید؟

یکی دوماه قبل از اینکه کلاً بحث سوریه رفتن حمید مطرح شود تلویزیون مستندی درباره یکی از شهدای مدافع حرم لبنانی پخش کرد و من با آن خیلی اشک ریختم، چون آن شهید بزرگوار به حمید شباهت داشت. اما حتی فکرش را هم نمی‌کردم برادر خودم برای دفاع از حرم راهی سوریه شود. فقط هر وقت حمید می‌خواست به کربلا برود به او می‌گفتم: حمید شهید نشی‌ها!

ورود شما به حیطه آگاهی درباره فتنه بزرگی که در سوریه اتفاق افتاد به چه شکل اتفاق افتاد؟ اصولاً آیا کنجکاوی و دغدغه‌مندی خودتان یا فعالیت‌های برادرتان باعث می‌شد پیگیر جریانات جاری در این کشور باشید یا از آن دست افرادی بود که از شدت قساوت حوادث ترجیح می‌دادید خیلی خودتان را درگیر پیگیری این امور نکنید؟

اخبار حوادث سوریه جسته و گریخته از طریق تلویزیون اعلام می‌شد و ما هم پیگیر بودیم و غصه می‌خوردیم برای ظلم کافران و مستکبران و مظلومیت مردم سوریه. حمید با دقت بیشتری به این خبر‌ها گوش می‌داد. جوری که اگر سر سفره بود به خوردن ادامه نمی‌داد و ناراحتی راه گلویش را می‌بست. وقتی مطمئن شد نظر حضرت آقا این است که صلاح به حفظ مقاومت در سوری است به هر دری زد تا بتواند به این خواست ایشان جامه عمل بپوشاند.

از چه زمان و چطور زمزمه‌های برادرتان برای حضور در عرصه دفاع به گوش شما و خانواده رسید؟ اصلاً حمید رضا در این خصوص با اهل خانواده صحبت می‌کرد و آیا با توجه به روابط نزدیکی که معمولاً بین خواهر و برادر‌ها حاکم است شما نقش ویژه‌تری در این میان داشتید؟

حدوداً یکی دوماه قبل از رفتن حمید، مادرم متوجه شد که او در حال آموزش دیدن است. خودش هم رک و راست گفت که می‌خواهد به سوریه برود. آنقدر به حمید علاقه داشتم که مادرم این خبر را آرام آرام تلفنی به من گفت. تا سه روز بعد از شنیدن تصمیمش بغض داشتم و قلبم تیر می‌کشید. همسرم می‌گفت هنوز که حمیده نرفته! ولی من نمی‌توانستم تصور کنم که حمید کنار داعشی‌های وحشی قرار بگیرد. آنقدر گرفته بودم که مادرم با دیدن بی طاقتی‌ام گفت: "تو چه بی جنبه‌ای! باهات شوخی کردم" و بعد از آن دیگر چیزی نشنیدم. نزدیک‌های اربعین حمید زنگ زد و گفت برای پاسپورتش عکس برایش ظاهر کنم. صبح فردا آمد و عکس‌ها را گرفت. خوب یادم هست کت و شلوار کرم و لباس چهارخانه تنش بود. هر چه اصرار کردم بیاید تو، گفت: " کار دارم، هماهنگ کن یه شب بیام خونتون نرگس". خیلی خوشحال و متعجب شدم. حمید همیشه خیلی گرفتار بود حالا خودش پیشنهاد مهمانی می‌داد. خبر نداشتم که این آخرین باری است که مهمان منزل ما می‌شود.

عکس العمل شما و خانواده نسبت به ورود برادرتان به عرصه دفاع به چه شکل بود؟

من ناراحت بودم، خیلی. رفتنش که قطعی شد مادر به من گفت حمید برای فعالیت‌های پشت میدان جنگ می‌رود و کمی خیالم راحت شد. وقت رفتن مادرم حمید را با لباس رزم دیده بود و حمید از او اجازه خواسته بود. مادرم هم گفته بود: "من از حضرت زینب خجالت می‌کشم مانعت شوم فقط قول بده اگر شهید شدی منو شفاعت کنی" و راهی‌اش کرده بود.

در روز‌های حضور ایشان در این نبرد به امکان شهادت ایشان فکر می‌کردید؟

هر روز براش صدقه می‌دادم. آیه الکرسی می‌خواندم. اصلاً دلم نمی‌خواست به شهادتش فکر کنم. شب جمعه دو روز قبل از شهادتش خواب دیدم حمید با دوستش به دیدنم آمده بود. بالای یک تپه حال و احوالم را پرسید، صورتم را بوسید و رفت. این خواب خیلی نگرانم کرد، اما حمید جمعه تماس گرفت. خیلی از شنیدن صدایش خوشحال شدم. برعکس همیشه که وقتی زنگ می‌زد عجله داشت، این بار سر فرصت حالم را پرسید، حال بچه‌ها را پرسید، از پسرم پرسید که هنوز لپ‌هایش سرجایش است یا نه و گفت دلش برای لپ‌هایش تنگ شده است. بعد با همسرم صحبت کرد. یک دل سیر حرف زدیم و دو روز بعد شهید شد.

در زمان حضورشان در سوریه با هم ارتباطات تلفنی داشتید؟ محور صحبت‌های آن روز‌ها را به خاطر می‌آورید؟

تا شش روز بعد از رفتنش یک بار هم با هم حرف نزده بودیم. یک بار با مامان تماس گرفته بود، اما هنوز من با او صحبت نکرده بودم. همسرم هم آن زمان کربلا بودند و خیلی دلتنگ بودم. جایی مهمان بودم که یک شماره ناشناس تماس گرفت. تا خواستم جواب بدهم قطع شد. کمی بعد مادر زنگ زد و گفت حمید تماس گرفته بود چرا جواب ندادی؟ خیلی دلم سوخت. دیگر تمام مدت حواسم به تلفن بود تا اگر حمید زنگ زد، سریع جواب بدهم. چند روز بعد برای پیاده روی نمادین اربعین به سمت حرم حضرت عبدالعظیم حسنی می‌رفتیم که همسرم زنگ زد. تا به خانه رسیدیم حمید هم زنگ زد. هر دو در یک روز. خیلی خوشحال شدم. حرف‌های آن روز حمید هنوز توی گوشم است. می‌گفت من تو را خیلی دوست دارم نرگس. تو خواهر دنیوی و اخروی من هستی. اگر تو این سال‌ها نشده بروز بدم می‌خوام بدونی همیشه خیلی دوستت داشتم و دارم. اگر یک وقت کاری کردم که از من ناراحت شدی حلال کن… همینطور داشت می‌گفت و می‌گفت، اما بغض من دیگر اجازه نداد صحبت کنم و گوشی را به مادرم دادم.

از چگونگی و روز شهادت ایشان برای‌مان بفرمائید.

حمید روز بعد از شهادت امام حسن عسکری علیه السلام به شهادت رسید. صبح قبل اینکه به عملیات بروند غسل شهادت می‌کند. بعد از فتح خان طومان نیرو‌ها برای پاکسازی شهر وارد شهر خالدیه می‌شوند، اما کمین می‌خورند و از هر طرف به آن‌ها گلوله می‌بارد. کنار یک سوله پناه می‌گیرند، اما در این درگیری‌ها چند نفر از جمله شهید امیرسیاوشی شهید می‌شوند. نزدیک اذان ظهر، حمید برای اقامه نماز تیمم می‌کند و در همان زمان خمپاره‌ای در نزدیکی‌اش منفجر می‌شود و یکی از ترکش‌هایش به شاهرگ حمید می‌خورد.

دوستانش تعریف می‌کردند تا ۱۰ دقیقه زنده بوده و ذکر می‌گفت. بعد به شهادت می‌رسد. چون منطقه در اشغال داعشی‌ها قرار داشته است تا چند روز پیکر شهدا در منطقه می‌ماند تا بالاخره چند نفر برای انتقال شهدا وارد عمل می‌شوند. شهید جوانمرد شجاعانه پیکر حمید را برای انتقال روی دوش خود انداخته بود که مورد اصابت قرار می‌گیرد و به شهادت می‌رسد. بعد از سه روز بالاخره پیکر‌ها به عقب منتقل می‌شود. حمید مثل مقتدایش امام علی (ع) در حین نماز، مانند حضرت علی اکبر (ع) با تیری در گلو و مانند ارباب بی کفنش، سه روز پیکرش بر زمین می‌ماند. شرح این حادثه سخت‌ترین سوالی بود که پاسخ دادم.

این خبر چگونه به شما رسید و مواجهه شما و خانواده با این خبر چگونه بود؟

فردای شهادت حمید در ایران شب یلدا بود. ما برای اینکه با بزرگتر‌ها دور هم باشیم می‌خواستیم به خانه مادربزرگم برویم. هرقدر آنجا منتظر شدیم پدرم نیامد. زنگ زد که سرم درد می‌کند و به خانه می‌روم. ما هم بر گشتیم منزل. نیمه شب وقتی پدرم برای نماز شب بلند می‌شوند مادر از صدای گریه ایشان بیدار می‌شوند. مادر علت را می‌پرسد و پدر جواب می‌دهد حمید مجروح شده است. اما بعد گوشی همراهش را که خبر شهادت حمید در آن منتشر شده بود را نشان مادر می‌دهد.

صبح همان روز برادر بزرگم دنبال من آمد و مرا به منزل پدری برد. در جواب سوالم گفت حمید مجروح شده است، اما باور نکردم. همانطور که اشک می‌ریختم وارد حیاط خانه شدم و چشمم به پدر افتاد. بابا از من پرسید چرا گریه می‌کنی؟ با همان گریه گفتم: "می‌گن حمید مجروح شده". دریای صبر بود پدرم. جواب داد: "مگه می‌شه کسی بره تو آب و خیس نشه؟ " بعد هر دو با هم گریه کردیم. همان روز خبر شهادت حمید تکذیب شد. به هر کجا فکرمان می‌رسید زنگ زدیم. از روز دوشنبه که خبر به ما رسید تا روز پنجشنبه، فقط اخبار ضد و نقیض به ما می‌رسید. یکی می‌گفت شهید شده، یکی می‌گفت زنده است، دیگری می‌گفت اسیر شده… با این وجود تا روز پنجشنبه امید داشتیم حمید خودش تماس بگیرد و خبر سلامتش را بدهد. با هر تماسی مادرم بی‌تاب و به امید شنیدن صدای حمید به سمت گوشی می‌رفت، اما صبح پنجشنبه بعد از برداشتن گوشی و گفتن سلامی، گوشی از دستش افتاد و بغضش ترکید.

نمی‌توانست حرف بزند. از نشنیدن صدای حمید ناامید شده بود. بالاخره چند دقیقه بعد یکی از دوستان حمید به پدرم زنگ زد و خبر قطعی شهادت را داد. تکذیب خبر‌ها برای حساس نشدن داعشی‌ها و امکان انتقال پیکر شهدا اتفاق افتاده بود. با انتقال ابدان مطهر، خبر شهادت قطعی را هم منتشر کردند. با بلند شدن صدای گریه از خانه ما، همسایه‌مان که خودش خواهر شهید است به کمکمان آمد.

چطور مادر شهید عماد مغنیه از شهادت ایشان مطلع و برای شرکت در مراسم خودشان را به ایران رساندند؟ از خاطره آن روز و دیدار دو خانواده خاطره‌ای در ذهنتان دارید؟

حمید به واسطه فعالیت در مرکز مطالعات راهبردی تربیت اسلامی سفر‌هایی به لبنان داشت و طی این سفر‌ها با خانواده شهید عماد مغنیه دیدار کرده و، چون دوره‌های عربی را گذرانده بود به راحتی با آن‌ها ارتباط برقرار کرده بود. بعد از آن با دوستانش برای شهید عماد مغنیه یادبودی برگزار کردند و از خانواده شهید برای حضور دعوت کردند. از آن زمان هر وقت خانواده شهید به تهران می‌آمدند، حمید برایشان هتل مناسب هماهنگ می‌کرد، سفر مشهد برایشان تدارک می‌دید و در قم و جمکران همراهشان بود. مادر شهید مغنیه حمید را پسر خود می‌خواند. بعد از شهادت حمید، مادر ایشان به واسطه یکی از دوستان حمید متوجه شهادت حمید می‌شوند و اصرار می‌کنند به ایران بیایند و در مراسم شرکت کنند. در مراسم حمید کمی سخنرانی کردند و بعد ملاقات کوتاهی با مادرم داشتند. بعد از چهلم حمید هم هدایایی برای مادر و همسر و فرزندان حمید فرستادند.

دوست داریم از خاطرات تلخ و شیرین مشترک شما و برادرتان بشنویم. بیش از همه او را با مرور چه خاطراتی به یاد می‌آورید؟

خاطره زیاد است. از عادت‌های خوب حمید این بود که برای ولادت اهل بیت یا تولد اعضای خانواده هدیه و گل می‌خرید. گل فروش محل دیگر با حمید آشنا شده بود. روز عید غدیر، برای مادرم که از سادات هستند از باغ گل دسته گل‌های بزرگ تهیه می‌کرد. روز تولد حضرت زینب با یک دسته گل زیبا و جعبه‌ای کوچک آمد. گل را تحویل مادرم داد و هدیه را سمت من آورد. با تعجب پرسیدم من چرا؟ خیلی شیرین جواب داد امروز روز تولد حضرت زینب است و از نظر من روز خواهر. خیلی خوشحال شدم. توی جعبه یک انگشتر طلا بود. از آن روز، هر سال به مناسبت تولد حضرت زینب برایم هدیه می‌گرفت. روز تولدم هم همینطور. محال بود یادش برود.

خیلی خوش اخلاق بود. این خوش اخلاقی و خوش سفری‌اش یادم نمی‌رود. سفر که می‌خواستیم برویم پیغام می‌فرستاد: " زائر محترم! حتماً همراه خودتان انواع گز را بیاورید. از نوع آردی و پسته‌ای و. خیلی گز دوست داشت.

تلخ‌ترین خاطره مشترکمان هم مربوط به فوت دایی می‌شود. دایی علیرضا یک روز با من اختلاف سنی داشت و خیلی دوستش داشتم. بعد از سفر راهیان نور دچار سردرد شدید شد، کارش به کما کشید و فوت کرد. حمید که می‌خواست خبر را به من و مادربزرگم بدهد اول کمی مقدمه چینی کرد و بعد از دادن خبر، سرم را روی شانه‌اش گذاشت تا آرامم کند. بعد از شهادتش خودش را برای آرام کردنم و اینکه هوایم را داشته باشد خیلی کم داشتم.

در این مدت هیچ وقت با قضاوت‌های ناعادلانه و کنایه‌های غیر منصفانه مثل عاملیت پول برای کشیده شدن امثال برادرتان به این سمت و سو چیزی شنیدید؟ عکس العملتان به آن چه بود؟

بعد از شهادت حمید هنوز خودمان در بهت و ناباوری بودیم که بعضی از افرادی که برای عرض تسلیت می‌آمدند کنایه می‌زدند که: " پول این قدر مهم بود که بچه رو فرستادید؟ "، "چطور دلتون اومد بذارید بره؟ "، "حالا می‌فهمید چی کار کردید"…این حرف‌ها خیلی مادرم را می‌رنجاند، اما رعایت مهمان بودنشان را می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. بعد از آن هم بود. یک بار تنها سر مزار حمید نشسته بودم و صورتم خیس از اشک بود. آقایی که با چند خانم بدحجاب از آنجا می‌گذشت عکس حمید را نشان داد و به خانم‌ها گفت: "این‌ها رو می‌بینید؟ اینا همون مدافعای حرمن که ماهی ۴۰ میلیون می‌گیرن…". نتوانستم حرفی بزنم، اما دلم شکست. صورت بچه‌های حمید پیش چشمم مجسم شد. یاد خاطرات حمید افتادم و فقط برای گریه کردن چادرم را روی صورتم کشیدم. هر روز یک شایعه برای مدافعان درست می‌کنند. من خیلی غصه‌اش را می‌خورم، اما پدرم می‌گوید: "اصلاً نباید برای این حرف‌ها باشی، هرچی می‌خوان بگن. ما که طلب کارشون نیستیم".

در پایان ضمن تشکر از شما برای قبول فرصت مصاحبه و از اینکه وقتتان را در اختیارمان قرار دادید تقاضا دارم اگر حرفی باقی مانده است که ذکر آن را ضروری می‌دانید بفرمائید.

می‌خواهم از معراج برایتان بگویم. پنج شنبه خبر قطعی شهادت حمید داده و جمعه شب پیکر حمید و شهدای دیگر وارد تهران شد. من نمی‌خواستم شهادتش را باور کنم و تا قبل از معراج هنوز کمی امید داشتم. دلم می‌خواست که بگویند اشتباه شده و حمید زنده است.

روز شنبه راه افتادیم سمت معراج. تمام طول مسیر خاطرات حمید برایم مرور می‌شد و اشک امانم نمی‌داد. علاوه بر ناراحتی خودم، نگران مادر هم بودم که خیلی به حمید وابسته بود. توی معراج مامان و فامیل دور تابوتی که پرچم ایران روی آن کشیده شده بود نشسته بودند.

مامان با آرامش گفت: "اومدی؟ ببین حمید اومده". پرچم را که کنار زدند دلم می‌خواست حمید در تابوت نباشد. اما خودش بود. آرام خوابیده بود. نفسم تنگ شده بود و دستانم می‌لرزید. امیدم ناامید شده بود. حمید رو صدا می‌زدم که پدرم دستم را گرفت که آرام باشم. اما من خواهرش بودم، آبجی کوچیکه حمید. دلم برادرم را می‌خواست. تابوت را بردند و من ماندم و گریه‌های بی امان می‌خواستم دنبال تابوت بروم، اما نمی‌توانستم راه بروم. کمرم خم مانده بود. گفتم می‌خواهم حمید را ببینم. برای بار دوم که او را دیدم، انگار صبری بر قلبم نشست و آرام شدم. دیگر خبری از بی تابی نبود. با پدر، مادر، عمه و همسر برادرم دور تابوت نشستیم. صورت حمید خیلی آرام و نورانی بود. حسابی با او حرف زدم. حسابی نوازشش کردم و آرام آرام شدم. به حمید گفتم سلام مرا به حضرت رقیه سلام الله علیها، به حضرت زینب سلام الله علی‌ها و حضرت زهرا سلام الله علی‌ها برسان. به یاد حضرت زینب گلوی پاره شده برادرم را بوسیدم. صورتش را بوسیدم پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم: "خیلی دوستت دارم حمید". بعد از آن خیلی آرام شدیم. همه ما حتی مادرم. باورم این است که خود خانم حضرت زینب صبرمان داد. صلی الله علیک یا ام المصائب، یا زینب کبری (س).

منبع: مهر

انتهای پیام/

 

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.