به توصیه حکیم، عمو اسحاق پدر را برای معالجه به شهر میبرد، ولی حکیم و پزشکان شهر نمیتوانند پدر را نجات دهند و او میمیرد. جلال تصمیم میگیرد بنا به توصیه پدر جای خالی او را در خانواده پر کند. یکی از روزها، هنگامی که عمو اسحاق برای گرفتن «کبک» به کوهستان میرود، جلال که نتوانسته رضایت او را جلب کند، پنهانی به دنبالش روانه میشود. در بین راه عمو اسحاق متوجه حضور جلال شده و از سر دلسوزی او را هم با خود همراه میکند.
محمدرضا بایرامی در این داستان که منتخب کتاب سال سوئیس نیز شده است، به تلاش جلال برای سر پا نگه داشتن ستونهای زندگی خانوادهاش بعد از مرگ پدر میپردازد؛ تلاشی که شاید بتوان شکل نمادین آن را در هنگام سرسره بازی با بچهها مشاهده کرد. ردپای این تمثیلها، نمادها و نشانهها را در همه جای داستان بایرامی میتوان سراغ گرفت؛ از جمله قار قار کلاغ در لحظه بازگشت پدر و عمو اسحاق از شهر که نشانهای از عدم بهبودی پدر است و یا بیتابی و دو دو زدن چشمهای قاشقا و شیهه کشیدنش که از مرگ او خبر میدهد.
بایرامی برخلاف اغلب نویسندگانی که به داستانهای روستایی روی میآورند، تنها به برداشت سطحی و ارائه مطالب کلی از این شیوه زندگی نپرداخته است؛ بنابراین داستانهای او به خاطر پرداخت دقیق جزئیات زندگی در طبیعت و به دور از تکنولوژی، میتواند دایرهالمعارفی کامل از روابط، مشاغل، و فرهنگ روستایی باشد.
در قصههای او زندگی همواره جریان دارد و از حرکات و رفتارهای هیچ کدام از افراد روستا در پشت بام، خانهها و کنار آسیاب و یا توصیف بوها و شکل و شمایل خانهها، به بهانه پرداختن به موضوع اصلی داستان، غافل نمیشود. بخش حمله گرگ به جلال و حکیم در کوهستان برفی، یکی از پرتعلیقترین بخشهای داستان است و دیالوگهایی که در فاصله میان این ترس و تلاش برای غلبه بر آن میان آنها شکل میگیرد، از هنرمندانهترین و قویترین دیالوگهای داستان است، دیالوگهایی که از سختترین فضا برای شخصیت پردازی بهره میگیرند.
در کتاب «کوه مرا صدا زد» همه توصیفات وظیفه مهمی در جلو بردن قصه برعهده دارند؛ مانند توصیف فضای خانه و رابطه جلال با مادر و خواهرش در جزئیترین رفتارها از جمله روشن نکردن چراغ اتاق، کاملا معرف اندوه آنها و شرایط روحیشان است.
کتاب حاضر داستانی است درباره قبول مسئولیت، اما بایرامی با گذاشتن بار سنگین مرد بودن بر دوش قهرمان نوجوان خود، مانع از میل او به کودکی و سرسره بازی نمیشود؛ چرا که داستان او درهم آمیزی زیبایی از واقعیت و خیال است.
در بخشی از کتاب «کوه مرا صدا زد» میخوانیم:
«این بار شروع میکند به بیتابی کردن. نگرانی توی چشمهایش دو دو میزند. با خودم میگویم: «نکند یک وقت حیوان غریبهای توی طویله آمده باشد؟» و چشم میدوانم به دور و برم. اما چیزی دیده نمیشود. برمیگردم طرفش و سعی میکنم آرامش کنم. دست میکشم به یالها و گردنش؛ به لکهی سفید وسط پیشانیاش. فکر میکنم با این کار دیگر آرام بگیرد. اما، بدتر، از زیر دستم میلغزد و عقبعقب میرود و شیهه میکشد و سر دست بلند میشود.
گوسفندهایی که نزدیکترند خودشان را کنار میکشند. چندتایی هم از خوردن بازمیمانند و نگاهش میکنند. با خودم میگویم: «نخیر، انگار بدجوری زده به سرش.» و دورتادورش میچرخم تا ببینم یک وقت چیزی به بدنش نچسبیده باشد. هیچ چیزی دیده نمیشود. افسارش را میکشم تا بندش را سفت کنم، اما، در همین موقع، یکهو شیههی دیگری میکشد و چنان سر دست بلند میشود و میچرخد که بند پاره میشود. دیگر حسابی ماتم برده. اسب، وسط طویله، میدان گرفته و دور خود میچرخد و چنان بیتابی میکند و این طرف و آن طرف میرود که آدم خیال میکند همین حالاست که بخواهد یکی از دیوارها را سوراخ کند و بزند بیرون.
همین طور چشمم به حرکاتش است که صدایی به گوش میرسد؛ جیغی از ته دل، که تمام بدنم را میلرزاند. یک آن، سر جا خشکم میزند و بعد در طویله را باز میکنم. میدوم طرف خانه. بابا مرده است.»
گفتنی است کتاب «کوه مرا صدا زد» نوشته محمدرضا بایرامی از سوی انتشارات سوره مهر راهی بازار کتاب شده است.
انتهای پیام/