جلو رفت و با نگاهی که خواهش و تمنا از آن میبارید گفت: احمدرضا! جان مادر، اینهمه مهمان داریم کجا میخواهی بروی؟! و احمدرضا که همیشه گوش به فرمان مادر بود، در کمال ادب پاسخ داد: قصد ندارید که از رفتن منصرفم کنید؟! همه بچهها امروز عازم میشوند و من هم باید بروم.
مادر کمی دلخور شد و خواست که برای مهمانی بماند و احمد رضا با لبخند پاسخ داد: یعنی بچهها بروند و من بمانم و در مهمانی خوش بگذرانم؟!
انگار مادر باید تسلیم میشد چرا که احمدرضا هوای رفتن داشت نه ماندن.
از زیر قران ردش کرد و بعد از رفتنش خودش هم راهی شد تا ببیند با کدام گردان و به کجا میرود.
آن روزها وسیله ارتباطی زیادی نبود، اما دوربینها از اعزام بچهها فیلم میگرفتند. مادر احمدرضا را دید در حالی که مانند کسانی که از سرما میلرزند سرش را زیر اورکتش برده تا صورتش دیده نشود او هیچ وقت دلش نمیخواست تصویرش دیده شود.
کم کم بچهها یکی یکی سوار اتوبوسها شدند و آنهایی که جا مانده بودند به احمدرضا مدام میگفتند: شفاعت احمدرضا شفاعت یادت نرود و این توی دل مادر را خالی میکرد. با دلشوره به احمد رضا گفت مگر قرار است این بار شهید شوی؟!
احمدرضا که نگرانی مادر را خوب میشناخت، با مهربانی گفت: نه مادر جان این بین بچهها مرسوم است.
آن روز احمدرضا رفت و دیگر بازگشتی در کار نبود.
۱. شهید احمدرضا احدی که در سن بیست سالگی و در عملیات کربلای پنج در تاریخ دوازدهم اسفند ماه سال ۶۵ به شهادت رسید. وی دانشجوی رتبه اول کنکور پزشکی سال ۶۴ بود.
منبع: جماران
انتهای پیام/