سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

گفت‌وگو با مادر دختری خردسال که عکسش خبرساز شد/ از هدیه رهبر انقلاب تا دیدار با حاج قاسم + تصاویر

در گزارش زیر خاطره دو دیدار خانواده شهید مدافع حرم با مقام معظم رهبری و سردار سلیمانی را خواهید خواند.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، نرگس و اسماعیل پدر و دختری هستند که یکی از عکس‌های یادگاری شان باهم آن قدر معروف شده بود که وقتی مقام معظم رهبری دختر را دید به واسطه آن عکس شناخت. نرگس در آن عکس سعی کرده بود تمام پدر را در آغوش کوچک خود جای دهد. پدری که مدت‌ها قبل نرگسش را گذاشته بود و برای همیشه رفته بود تا روزی او را در بهشت ملاقات کند.

در این عکس حالا سنگ سرد مزار شده بود وجود گرم پدر که به دختر ۷ ساله آرامش می‌داد. فاطمه خانم مادرش، می‌گوید هنوز هم دخترمان بی قرار اسماعیل است. این را وقتی نگاه نرگس به دخترانی می‌افتد که کنار پدرانشان هستند، می‌فهمم. بعد از آن نرگس بی هیچ دلیلی شروع به گریه کردن می‌کند و لج بازی هایش گل می‌کند. اما نرگس بعد از شهادت پدرش دوبار آرامش را تجربه کرد. یکبار وقتی بود که حاج قاسم را دید و یکبار دیگر ملاقات با رهبری بود. ملاقاتی که دو هفته باید زودتر انجام می‌شد تا نرگس هنوز به سن تکلیف نرسیده باشد و بتواند رهبرش را ببوسد، اما افسوس. حالا دلخوشی نرگس پس از این دو هفته و در دیدار با عزیزش هدایایی بود که آقا به او داد.

در ادامه مطلب خاطره این دو دیدار را در گفتگو با همسر شهید اسماعیل خانزاده خواهید خواند.

* مهرِ اسماعیل به دلم نشست

ما با خانواده آقا اسماعیل نسبت فامیلی دوری داشتیم و در یک محل هم زندگی می‌کردیم. همین شناخت موجب شد مادرش مرا ببیند و انتخاب کند. در واقع خواستگاری ما به صورت کاملا سنتی بود. قبل از خواستگاری بار‌ها دیده بودمش، اما حس به خصوصی به او نداشتم.

وقتی مادرش موضوع را مطرح کرد بیست روزی طول کشید تا به منزل ما بیایند. در این مدت هم دو سه بار دیگر دیدمش، این بار توجهم بیشتر به او جلب شد و حس کردم اخلاقش و رفتارش به دلم می‌نشیند. می‌دانستم پاسدار است، اما در اولین صحبت جدی و دو نفره مان در راه رفتن برای آزمایش خون پیش از ازدواج در مورد کارش بود.

گفت من شغلم طوری است که نمی‌توانم همیشه خانه باشم و مجبورم مأموریت‌های زیاد بروم، شما مشکلی نداری؟ چون برادرم و دایی ام سپاهی بودند با این شغل آشنایی داشتم. گفتم: نه برایم مشکل نیست. گفت: حتی شاید مجبور شویم برای زندگی جای دیگری برویم که این را هم پذیرفتم. می‌دانستم همه این سختی‌های کار یک نظامی است.

*شوخی‌های اسماعیل تا وقتی تابوتش را آوردند هم ادامه داشت

شهید خانزاده در کارش خیلی جدی بود، اما غیر از آن با همکاران و سربازان و در خانه خیلی اهل شوخی کردن بود. آن قدر برخوردش خوب بود که در مهمانی‌های فامیلی اگر کاری برایش پیش می‌آمد و نمی‌توانست شرکت کند همه سراغش را می‌گرفتند و می‌گفتند:، چون اسماعیل نبود خوش نگذشت. وقتی شهید خانزاده بود همه می‌خندیدند.

یادم هست شش ماه قبل از شهادتش منزل یکی از دوستانمان که همکار شوهرم هم بود مهمان بودیم. به آن‌ها با شوخی و خنده سفارش می‌کرد که بعد از شهادتش چه بکنند. از بس شوخی می‌کرد دوستانش می‌گفتند تو شهادتت جدی باشد ما هر کاری بخواهیم می‌کنیم. می‌گفت بیایید همه تان با من عکس بیندازید، بعد از شهادتم خواستید بنر بزنید یا در پروفایل هایتان عکس مشترک با من بگذارید و به همه بگویید با اسماعیل عکس دارم، داشته باشید.

جالب است وقتی تابوت اسماعیل را آوردند خانه، پرچم روی تابوت برعکس زده شده بود و همین موجب خنده دیگران شد. دوستانش می‌گفتند: اسماعیل تا اینجا هم با ما شوخی می‌کنی و می‌خواهی ما را بخندانی.

*دوست دارم چند سال دیگر شهید شوم

از ابتدای ازدواجمان تنها حرفی که از آرزوهایش می‌زد در مورد شهادت بود. در مورد شهید شدنش مطمئن حرف می‌زد و می‌گفت: من به حالت عادی نمی‌میرم، مرگ طبیعی ندارم. یکبار اعتراض کردم چرا اینقدر حرف از شهادت می‌زنی؟ گفت: اعتراض نکن. دوست دارم شهید شوم، اما نه به این زودی، حالا فعلا باشم، اما تو دعا کن عاقبت من شهادت باشد.

هر روز از سر کار می‌آمد تنها کاری که انجام می‌داد این بود که فیلم شهدا را می‌دید یا مداحی می‌گذاشت. رفتارش طوری شده بود که من هم دیگر مطمئن بودم شهید می‌شود.

*حس کردم یک روز این اتفاق برایم می‌افتد

شهید سلطانی از دوستان و همکاران صمیمی اسماعیل بود. وقتی او شهید شد ما رفتیم خانه شان برای شرکت در مراسم. خانمش را که می‌دیدم حس می‌کردم خودم را می‌بینم. در مراسم سوم آنقدر این حس در من قوی شد که به اسماعیل زنگ زدم گفتم مرا برسان خانه خودت برگرد از بس حالم بد شد.

حس می‌کردم این اتفاق یک روز بالاخره برای من پیش می‌آید و نرگس من هم مثل بچه‌های شهید سلطانی می‌شود. شهید خانزاده هر وقت سر مزار شهید سلطانی می‌رفت حال و هوایش عوض می‌شد و شش ماه بعد او هم شهید شد.

*به بعد از شهادت اسماعیل فکر نمی‌کردم

هیچ وقت در ذهن خودم نمی‌خواستم به بعد از شهادت اسماعیل فکر کنم. این که در نبود او وضعیت من چه می‌شود. اسماعیل مرد بد اخلاقی نبود. اگر بین ما بحث یا اختلافی پیش می‌آمد من آدمی نبودم قهر کنم. در بدترین شرایط هم با کسی قهر نمی‌کنم. اما شهید خانزاده حداقل یک ساعتی قهر می‌کرد، اما چون من با او صحبت می‌کردم زود آشتی می‌کردیم.

ناراحتی را زیاد در دلش نگه نمی‌داشت. می‌گفت: فاطمه خوبی تو همین است که حرف می‌زنی نمی‌گذاری قهر بمانیم. ناراحتی را در خودش نمی‌ریخت. چیزی ناراحتش می‌کرد حتما به فرد مقابل منتقل می‌کرد. می‌گفت هر چه بماند بیشتر اذیت می‌شوم می‌خواست زود مشکل را حل کند.

*من راضی نیستم

اسماعیل ۱۱ آذر سال ۹۴ برای اولین بار به سوریه اعزام شد. قبل از اعزام یک روز آمد خانه گفت: بچه‌ها دارند می‌روند سوریه، من هم می‌خواهم بروم. می‌گویند رضایت خانم برای رفتن شرط است و اگر همسر راضی نباشد نمی‌توانیم برویم.

گفتم: من هم راضی نیستم. گفت: می‌دانم، اما راضی می‌شوی. گفتم نه من هیچ جوره راضی نمی‌شوم. با ناراحتی گفتم: وضعیت کسانی که می‌روند را ببین. گفت مگر آن‌ها زن و بچه ندارند که می‌روند. با اعتراض گفتم: هر وقت من از کاری ناراضی باشم تو مرا راضی می‌کنی. اسماعیل شروع کرد از غربت حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) حرف زد. دیگر نتوانستم مخالفتم را ادامه بدهم. گفتم راضی هستم به رضای خدا. وقتی رفت ۲۹ آذر همان ماه به شهادت رسید.

*خودم ساکش را بستم

شب اربعین بود و قرار بود اسماعیل فردایش اعزام شود. غروب بود که می‌خواستم برای عزاداری بروم مسجد. اسماعیل گفت: شاید عزاداری طول بکشد و تا بیایی دیر شود و از من خواست وسایلش را آماده کنم. شروع کردم ساکش را بستن. وقتی آمدم هنوز نیامده بود خانه. با تعدادی از دوستانش رفته بود ملاقات یک جانباز. فردا صبحش هم ساعت ۱۱ به لشکر رفت.

*قهر نرگس اذیتش می‌کرد

دخترمان ۶ سالش بود و کاملا حضور پدرش را به یاد دارد. اصلا دوست نداشت اسماعیل از او دور شود. تا ۵-۶ روز که پدرش رفته بود سوریه هر چه تماس می‌گرفت نرگس با او صحبت نمی‌کرد. اسماعیل گفت راضی اش کن با من صحبت کند وقتی ناراحته نمی‌توانم درست کار کنم. من کلی با او صحبت کردم که بابا ناراحت می‌شود تو قهری و گوشی را گرفت. به پدرش گفت مگر تو رفتی من ناراحت نشدم که حالا می‌گویی شما هم ناراحتی؟ مگر نگفتی نمی‌روم پس چرا رفتی؟ اسماعیل با او صحبت کرد و قرار شد دیگر آشتی کنند.

*اسماعیل گفته بود اگر گفتند مجروح شدم بدان شهیدم

منزل مادرم بودم که دیدم خواهرم ساعت ۷ صبح تماس گرفت به گوشی پدرم. جواب دادم گفت چیزی نیست می‌خواستم بیایم منزل مامان زنگ زدم ببینم هستند یا نه. چند دقیقه بعد خواهر زاده ام زنگ زد به گوشی من گفت: خاله خانه مادرجانی؟ گفتم: اره گفت باشه می‌خواستم بیایم آنجا.

از شب قبلش هم استرس زیادی داشتم. ۶ صبح تازه خوابیده بودم. بلند شدم نرگس را آماده کنم برود مهد. دیدم شوهر خواهرم زنگ زد به گوشی پدرم و یک دفعه پدرم با صدای خیلی بلند داد زد. سریع آمدم داخل اتاق، پدرم گفت: چیزی نیست یکدفعه صدایم بلند شد. مادرم هم آمد داخل اتاق. وقتی رفتم بیرون دیدم برخی از اقوام آمدند. داماد ما که پاسدار است آمد گفت: فاطمه استرس نداشته باشی ها، اما اسماعیل زخمی شده.

گفتم: نه به من راست بگویید او شهید شده. داد زد گفت: تو چرا اصرار داری بگویی اسماعیل شهید شده؟ گفتم: حرفت را باور نمی‌کنم. چون اسماعیل به من گفته بود وقتی خبر زخمی شدن من را به تو دادند بدان شهید شدم اگر واقعا زخمی شوم خودم بهت خبر می‌دهم هر طور شده و به کسی نمی‌سپارم. به شوهر خواهرم گفتم: بگویید شهید شده من آرام‌تر می‌شوم.

*بابا به آرزویش رسید

اصرار کردم مرا ببرند خانه مان. وقتی رسیدم از حال رفتم و دیگر چیزی یادم نمی‌آید تا شب وداع. در این مدت با سرم مرا به هوش می‌آوردند، اما باز از حال می‌رفتم. دو روز بعد از شهادتش پیکر آمد.

روزی که رفتیم سپاه محمود آباد برای دیدار اول همه تلاش کردند یک طوری به نرگس بگویند، اما نمی‌توانستند. اسماعیل همیشه وقتی با نرگس نماز می‌خواند می‌گفت نرگس یادت نرود برای آرزوی من دعا کنی. حتی در آخرین تولدش به نرگس گفت وقتی می‌خواهی شمع را فوت کنی آروزی من فراموشت نشود. من به نرگس گفتم یادت هست بابا چه آرزویی داشت؟ گفت اره. گفتم بابا به آرزویش رسید الانم می‌خواهند پیکر بابا را بیاورند برویم ببینیمش، تو هم می‌آیی؟ آنجا متوجه شهادت شد.

*بی تابی برای بابا

بعد از شهادت اسماعیل، نرگس خیلی بی تاب بود. هنوز هم هست. وسایل اسماعیل را گذاشتم در یک اتاق و نرگس وقتی به آنجا می‌رود خودش را ارام می‌کند. وقتی هم خیلی دلتنگ می‌شود می‌رویم سر مزار.

*تنها خواسته ما از حاج قاسم

ما از طریق لشکر و مسئولانی که به خانه مان می‌آمدند درخواست دیدار با حضرت آقا و سردار سلیمانی را داشتیم. تنها خواسته ما همین بود. روزی که حاج قاسم آمد رفتیم ملاقات، نرگس گفت من یک خواهشی دارم. حاج قاسم گفت: بگو. گفت من از همه خواسته ام مرا به دیدار آقا ببرند. سردار پرسید از کی دوست داری بروی پیش حضرت آقا؟ نرگس گفت: از بعد شهادت پدرم. حاج قاسم پرسید چرا؟ گفت: حس می‌کنم با دیدن ایشان آرام می‌شوم. سردار گفت: حتما این کار را می‌کنم. یک ماه و نیم بعد هم رفتیم دیدار آقا. وقتی دیدم نرگس با سردار آرام است سعی کردم حرفی نزنم تا نرگس با حاج قاسم بیشتر حرف بزند و بیشتر ارام شود.

*پیغام سردار سلیمانی برای فرزند شهید

وقتی سردار را دیدیم انگار ارامش خاصی داشتم. نرگس تا سردار را دید گفت مامان حس کردم بابا دوباره آمده خیلی آرام شدم. وقتی هم حاج قاسم آمد سر میز ما نرگس همش کنار او بود. به سردار گفت: دلم می‌خواهد تا تولدم حداقل یکبار دیگر شما را ببینم. یک ماه و نیم بعد که رفتیم خدمت آقا قرار بود حاج قاسم را هم ببینیم که نتوانسته بود بیاید و پیغام فرستاد برای نرگس ببخشید دخترم نتوانستم خودم را برسانم.

*هدیه‌های مخصوص آقا به نرگس

یک روز از دفتر رهبری تماس گرفتند و پرسیدند تمایل دارید به دیدار آقا بیایید؟ گفتیم بله ما از همه همین درخواست را داشتیم. تاریخی را معین کردند و رفتیم. قابل وصف نیست و نمی‌شود مقایسه کرد دیدار سردار را با آقا، اما در هر دو آرامشی بود که به زبان وصف نمی‌آید.

نرگس نامه‌ای نوشت برای آقا و ایشان خواستند نرگس خودش نامه را بخواند. آقا پرسید تو همان دختری هستی که سر مزار پدرت خوابیدی؟ گفت بله. نرگس گفت چند ساله منتظر دیدار شما هستم. نرگس دوست داشت برود در بغل حضرت آقا، اما دو هفته قبلش به سن تکلیف رسید. گفت من اصرار داشتم پیش از سن تکلیف به دیدارتان بیایم و شما را ببوسم. آقا خندیدند و گفتند: ببخشید تو به سن تکلیف رسیدی و نمی‌توانم در آغوشت بگیرم. نرگس هم خیلی ناراحت بود. آقا مجدد گفتند: شرمنده نتوانستم تا حالا دیدار کنم. عبا و انگشترشان را دادند به نرگس و گفتند حالا که نتوانستم بغلت کنم این هدیه‌ها از طرف من برای تو.

*ماجرای عکس نرگس

عکاسی آمد تا از اولین روز مدرسه رفتن نرگس عکاسی کند. نرگس پیشنهاد داد اول برویم سر مزار پدرم. وقتی رفت نرگس طوری دراز کشید که انگار مزار پدرش را در آغوش گرفت. عکاس می‌گفت واقعا سوژه نرگس بهتر از من بود. منظور آقا همین عکس بود.

*دلتنگی‌های دخترم

چند نفر وقتی اتاق اسماعیل را دیدند گفتند عکس‌ها را جمع کنید. برای نرگس سخت است، اما خودش گفت نه مامان من دلم می‌خواهد این‌ها باشد. هنوز هم دلتنگی دارد. می‌رود بیرون بچه‌ها را با پدرانشان می‌بیند از لج بازی و نگرانی هایش حالش را می‌فهمم.

منبع: فارس

انتهای پیام/

 

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۵۱
در انتظار بررسی: ۰
ناشناس
۱۳:۴۸ ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
اینها که منفی زدند خدا به راه راست هدایشون کنه !
ناشناس
۱۳:۴۳ ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
سلام بر شهیدان
خدا کند که مردم قدر شهدا و قدر رهبری و سردار سلیمانی را بدانند . آخه بعضی هستند که اینها را نمی فهمند.
ناشناس
۱۳:۰۳ ۲۷ فروردين ۱۴۰۰
درود خدا وند مهربان بر تمامی شهیدان
ناشناس
۰۱:۳۳ ۱۶ خرداد ۱۳۹۹
من هم همسرم رو خیلی دوست دارم و چون مرد خیلی خوبیه همیشه میگم بهش حیفه به مرگ طبیعی بری ان شالله عاقبتت شهادت باشه البته بعد از۲۰۰ سال
ناشناس
۱۵:۱۶ ۱۵ خرداد ۱۳۹۹
سلام خدا بر مردان بی ادعا
آنان ک از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم

سلام بر شهدا و سلام بر حاج قاسم ک چقدر جای تو در این وطن خالی ست ولی الحمدالله هستند کسانی ک هنوز علم حسینی در دست دارند و راه تو و یاران شهیدت ادامه دارد
شهدا زنده اند
ناشناس
۱۴:۵۵ ۱۵ خرداد ۱۳۹۹
چه کنم با غم این دل ....چه کنم با این غم
ناشناس
۱۴:۵۴ ۱۵ خرداد ۱۳۹۹
چه کنم با غم این دل ....چه کنم با این غم
خانم عموی از دامغان
۱۲:۱۰ ۱۵ خرداد ۱۳۹۹
نرگس جان ما در کنار تو وهمه دختران شهید مدافع حرم هستیم نرگس جان خوشا به حال پدر شهید تو وهمه شهدای عزیز کشورم ان شا...در همه مراحل زندگی خوش بدرخشی با دیدن این عکس قلبم شکستسمیه عموی
ناشناس
۱۱:۰۲ ۱۵ خرداد ۱۳۹۹
ماکه مدیون شهداییم...نرگس خانم ازپدرتون بخوابد مارو هم دعا کنند
جمالی
۱۰:۵۶ ۱۵ خرداد ۱۳۹۹
شهدا شرمنده ایم
ر ف
۲۳:۴۵ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
ما مدیون پدرانتان هستیم الله اکبر از شهادت سردار که جگرمان را تا ابد میسوزاند
ناشناس
۲۳:۲۷ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
واقعا برای یک دختر خیلی سخت است
من که گریه ام گرفت باخواندن این سخنان
به تو چه می گذردخدامی داند
ناشناس
۲۳:۲۲ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
دخترگلم نرگس جان،پدرت همیشه درکنارت هس وتوومادرت ازوجودش بهره میبریدوماهم به پدرتووهمرزمانش افتخارمیکنیم سربلندی وسرافرازی وآرامش وامنیت ماازوجودخون پدران شماست بهشت جایگاه ابدیشان هس
ناشناس
۲۲:۳۸ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
روحش شاد
ناشناس
۲۱:۴۳ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
سلام نرگس گلم
هرچه فکر کردم که جمله ای لایق شماباشه هیچی کلمه یا جمله ای پیدا نکردم فقط برات صبر ارزو دارم
ناشناس
۲۱:۲۶ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
شادی روح حاج قاسم و همرزمان شهیدش صلوات
ناشناس
۲۰:۵۱ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
خدا همه شهدا را با سید الشهدا (ع) محشور نماید انشاالله.
خدا انشاالله به خواهری کوچولوی عزیزم نرگس خانم هم صبر بده و هم آرامش. ما رو هم دعا کن عزیزم.
حمید
۲۰:۴۶ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
با عرض سلام خدمت رهبر عزیزم و سردار پاک دلها سردار سلیمانی
من هم یک ایرانی متعصب هستم و یک پدر
ولی متاسفانه باید اقرار کنم نمیتونم از خانوادم بگذرم برم و شهید بشم چون نگران خانوادم هستم
ولی این مدافعان حرم واقعا دل بزرگی دارن که از این حق بزرگ میگذرن و میرن تو دل خطر
ولی یک سری از ما به خانواده اونها ضخم زبون میزنیم
من معتقدم هر چیزی به اونها بدن از حقشون خیلی کمتره چون وجود پدر رو نمیشه با کرور کرور پول پر کرد
خدا به خانواده همه شهدا صبر بده
فاطمه
۲۰:۳۹ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
دلتنگی حاج قاسم را چه کنیم؟
سردار دلها، حتی خاک هم نتونست داغ نبودنت را سرد کنه
ناشناس
۲۰:۰۰ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
شادی روح شهدا و عاقبت بخیری فرزندانشان صلوات
ناشناس
۱۹:۵۹ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
خواهشاً از خانواده شهدای فاطمیون افغانستان هم خاطره بگذارید شهدای که خیلی مظلوم هستن
ناشناس
۱۸:۴۴ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
هر وقت بچه های شهید مدافع حرم رو می بینم بی اختیار اشک می ریزم.
ناشناس
۱۸:۳۷ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
حال ما منقلب کردید الهم توفیق الشهاده
ناشناس
۱۶:۲۸ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
سلام به نرگس عزیزم
خودت هم می دونی که بابا هنوز کنارت هست
طوری زندگی کن که بتونی حضورش رو درک کنی
زندهای واقعی بابای شما وبقیه ی شهدا هستند
دوستت داریم
ناشناس
۱۵:۵۹ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
واقعا تشکر از این مطالب زیبا عرفانی گریه امانم را نمی دهد از بس قشنگ بود مطالب تورو خدا به خانواده شهدا بگویید ما نوکر شما ها هستیم پس خواهشا برای ما هم دعا کنید تا به شهدا برسیم
ناشناس
۱۵:۳۲ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
عزززیزم
ناشناس
۱۵:۱۳ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
شرمنده ایم شهدا
ناشناس
۱۴:۳۵ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
چقدر دلم برایتان سردار تنگ شده
ريحانه
۱۴:۱۰ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
منم با نظر محبى موافقم
قاسم
۱۳:۲۲ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
شادی روحش صلوات دختر گلم درس بخوان انشالله درجات عالیه بریی
رامین
۱۱:۵۲ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
از این مطالب زیاد منتشر کنید
حالمان خوب میشود.

خداوند از آنها راضی است و آنها از خداوند.
ناشناس
۱۱:۲۵ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
برای همه میشه آرزو هایی داشت چون پدر من یک کارگر زحمتکش بود وروزانه 18 ساعت بمدت 27سال کار کرد وبا سزطان رفت هرروز از ساعت 4صبح با هزار آه وزار بیدار میشد
ش
۱۳:۲۲ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
هم وطن نازنین. خداپدرشمارورحمت کنه. پدرمن هم فرهنگی بودو پس از ۴۰ سال تدریس و شرکت درجنگ و زحمتهایی که کشید با سکته مغزی مرد. همه پدران و مادران این سرزمین برای وطن زحمت کشیدند. اما اینکه ما دلتنگیهای یک دختربچه ۷ ساله راشو بخوانیم دیگر آخر بی مروتی است. شهدا برای آسایش و امنیت همه ی ملت رفتند. واصلا شهید داستانش فرق می کند. هزاران دختر در سال ۶۱ هجری پدرانشان را در اتفاقات مختلف ازدست دادند ولی ما هنوز از سکینه و رقیه یادمی کنیم. شهدا با پدرهای ما فرق دارند.
ناشناس
۲۰:۰۱ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
روحش شاد و یادش گرامی باد
شادی روحش صلوات
ناشناس
۲۰:۱۱ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
مثبتی که دادم برای نظر "ش" بود.
مرتضی
۱۱:۰۸ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
قلبمو شکستی با این کارت دختر خوب منم دختر دارم
محبی
۱۰:۴۹ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
یادشان گرامی وراهشان‌پر رهرو باد...
ناشناس
۱۰:۴۷ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
روح شهداشاد
خدابه خانواده هاشون صبربده
وماروشرمندشون نکنه
ناشناس
۱۰:۲۴ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
اللهم الرقنا توفیق شهاده
بنده روسیاه
۲۳:۰۹ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
بحق محمد(ص) و آل محمد(ص)، آمین یا رب العالمین.
ناشناس
۱۰:۲۲ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
شهدا شرمنده ایم
اخ که چقدرررر دلم برای حاج قاسم تنگ شده
جانم فدای رهبرم
ابوالفضل
۱۰:۲۰ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
وای بر ما این عزیزان برای این که ما آسود زندگی کنیم از جان عزیزشان گذشتند ولی ما برای این که جان هم را نجات دهیم
سعید
۱۰:۱۳ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
خوش به حالش
سعید
۱۰:۱۳ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
خوش به حالش
ناشناس
۱۰:۱۱ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
فدای تک تک قطره های اشکت
ناشناس
۰۹:۳۴ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
عزیز دلم :(
ناشناس
۰۹:۲۰ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
روحت شاد ای شهید
ناشناس
۰۹:۰۴ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
شهداء مردان مَردند ودخترانشان ازجنس آسمانند...
ناشناس
۰۸:۱۷ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
انشاا. فرزندش در پناه خدا باشد. خداوند این شهید بزرگوار را رحمت کند
ناشناس
۰۸:۰۰ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
از اول تا آخر با ریختن اشک خواندم.ما را ببخش نرگس جان شرمنده ایم .
ناشناس
۱۷:۰۶ ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
سلام خدا بر همه ی شهدای اسلام
نرگس عزیز قلبم درد گرفت
اشکم امانم را بریده
تو و مثال تو را از صمیم قلب دوست دارم
خداوند روح بلند پدر عزیزت را با محمد و آل محمد ص محشور کند
سربلند باشی