آقا فرموده بودند: «شهادت یک اهل سنت به علت دفاع از انقلاب اسلامی به دست ضدانقلاب، نشان میدهد برادران شیعه و سنی در جمهوری اسلامی در دشوارترین میدانها درکنار یکدیگر حاضرند و باید با کارهای فرهنگی و هنری این حقایق و وحدت واقعی را مجسم و نمایان کرد.»
شهیدان داریوش رنجبر و ناصر درزاده دو شهید حادثه تروریستی چابهار بودند که برای آشنایی بیشتر با سیره و منش این دو شهید بزرگوار سراغ خانوادههایشان رفتیم. متن پیشرو حاصل همکلامی ما با اللهقلی رنجبر پدرشهید داریوش رنجبر و پری درزاده خواهر شهید ناصر درزاده است که تقدیم حضورتان میکنیم.
پدر شهید رنجبر
اهل کجا هستید و چند فرزند دارید؟
من اللهقلی رنجبر متولد ۱۳۴۸ اهل استان کهگیلویه و بویراحمد پدرشهید داریوش رنجبر از شهدای حادثه تروریستی چابهار هستم.
من پنج فرزند دارم. دو پسر و سه دختر. داریوش فرزند ارشدم و متولد ۱۰ تیرماه ۱۳۷۴ بود.
چطور فرزندی برای شما بود؟
ما در روستای تهون زندگی میکنیم. نمیدانم شاید گفتن این حرفها حالا که پسرم شهید شده است، اینگونه در ذهن مخاطبان شما جا بیندازد که از فرزندش اینطور تعریف کند، اما حقیقت این است که داریوش برای اهالی روستا یک الگو و نمونه بود. اهل مراعات و مهربانی بود. برای اهل خانهام الگویی ممتاز بود. احترام به پدر و مادر را همیشه مدنظر داشت.
من حب و علاقه مردم را نسبت به شهید درتشییع پیکر فرزندم بعینه دیدم. همه داریوش را دوست داشتند. تشییع شهیدی که رهبر معظم انقلاب هم در موردش صحبت کردند.
حضرت آقا چه صحبتی درباره تشییع شهیدتان داشتند؟
رهبری در دیدار جمعی از خانوادههای شهدا در آذر ماه ۹۷ فرمودند: «پیام کسانی که در راه خدا به شهادت رسیدند یعنی همین جوانهای شما؛ چه آنهایی که در دفاع مقدس به شهادت رسیدند، چه آنهایی که در دفاع از مرز به شهادت رسیدند، چه آنهایی که در دفاع از امنیت به شهادت رسیدند و چه آنهایی که در دفاع از حرم و از حریم اهلبیت به شهادت رسیدند، بشارت است برای خودشان و همچنین برای مخاطبانشان.» و در ادامه به تشییع شهید داریوش رنجبر اشاره کرده و فرمودند: «شما ببینید در تشییع جنازه این پیکرهای پاک همین شهدای این روزها؛ شهدای مرز، شهدای دفاع از حرم، شهدای گوناگون امنیت و امثال اینها مردم چه میکنند! دیروز در کهگیلویه و بویراحمد دیدید این جمعیت عظیم، تشییع جنازه کردند پیکر مطهر یک سرباز شهید را. قضیه اینجوری است، این مردم قدر میدانند.» با شنیدن این صحبتها به خود افتخارکردم که پدر شهید هستم.
خودتان زمان جنگ درجبهه حضور داشتید؟
الحمدلله توفیقی حاصل شد و در سن ۱۴ سالگی به مدت ۱۴ ماه در جبهه حضور پیدا کردم. در عملیات کربلای ۵، فاو و هورالهویزه اهواز همراه نیروهای رزمنده بودم و به افتخار جانبازی نائل آمدم. سه ماه و ۱۰ روز در سردشت کردستان بودم.
داریوش درباره روزهای حضورتان درجبهه از شما سؤال میکردند، اینکه بخواهند از خاطرات شما در آن روزها بیشتر بدانند.
بله، بسیار پیش میآمد که پای صحبتهای من مینشست و از من میخواست از رفقای شهیدم برایش بگویم. روحیه جهادی داشت. مثلاً میگفت در فلان عملیات چه کردید؟ چطور وارد عملیات شدید؟ من هم سعی میکردم به همه سؤالاتش پاسخ بدهم. از همان روزها شوق به جهاد و شهادت را در وجودش میدیدم. خودش هم سن و سالی نداشت که به این درجه رسید و شهید شد. چندین بار گفته بود امیدوارم خدا روزی شهادت را نصیبم کند و از زمانی که وارد دبیرستان شد، هر هفته به گلزار شهدا میرفت. تنها چیزی که از زندگی دوست داشت همین شهادت بود که الحمدلله به آن رسید.
پسرتان درجهدار بود، چطور شد سیستان و بلوچستان را برای خدمتش انتخاب کرد؟
بعد از پایان خدمت خودش خواست درجهدار ناجا شود. همان زمان به داریوش گفتم من جانباز هستم اگر میخواهی از سپاه یا بنیادشهید نامه بگیرم تا شما به مرز نروی؟ گفت نه من باید وظیفهام را انجام بدهم. خودم دوست دارم در سیستان و بلوچستان خدمت کنم. در بخش مبارزه با مواد مخدر سیستان و بلوچستان بود. یک سال و شش ماه خدمت کرد و تقریباً چهار ماه از مأموریتش در مرز مانده بود که شهید شد.
آخرین روز جداییتان را به یاد دارید؟
من یاسوج بودم. شهید مرخصی آمده بود که فرماندهاش تماس گرفت و گفت اگر امکان دارد به محل خدمتت برگرد، چون نیرو نداریم. چند روزی از مرخصیاش مانده بود، اما به خاطر کمبود نیرو قرار شد برگردد. لحظات آخر جدایی مادرش را بوسید و رفت، اما چند دقیقه دیگر دوباره برگشت و مادرش را بوسید. مادرش گفت داریوش جان تو چرا اینطور شدی؟ هر بار که میرفتی اینطوری نمیکردی؟ گفت مادر شاید شهید شدم و دیگر نیامدم. این بار یک حالی دارم. باید بروم، اما برایم سخت است رهایتان کنم.
شهادتشان چطور رقم خورد و چگونه در جریان شهادت ایشان قرار گرفتید؟
داریوش در ۱۵ آذر ماه سال ۹۷ طی حمله تروریستی به ستاد ناجا به شهادت رسید. در بنیاد شهید یاسوج بودم که برادرم با من تماس گرفت و گفت بیا خانه کارت دارم. رفتم خانه. برادرم گفت برویم دنبال داریوش! گفتم کجا برویم؟ گفت در مسیر میگویم. وقتی به بیمارستان رسیدم با پیکر داریوشم روبهرو شدم. پسرم درکنار یکی از نیروهای بلوچ شهید ناصر درزاده به شهادت رسیده بود.
خواهر شهید ناصر درزاده
خانم درزاده از خانوادهتان بگویید. خواهر بزرگتر شهید هستید.
بله، من پری درزاده خواهر بزرگتر شهید هستم. ما اهل سیستان و بلوچستان شهرستان ایرانشهر هستیم. پنج برادر و چهارخواهر هستیم. من سه سال از شهید بزرگتر بودم. برادرم متولد ۱۵ شهریور ماه ۱۳۶۸ بود. حدود ۲۹ سال داشت که شهید شد، اما با اینکه از من کوچکتر بود، بزرگی خاصی داشت. از هر نظر خوب بود. خوبیهایش فاصله سنی ما را تحتالشعاع قرار داده بود، شده بود الگوی من و خانواده. مهربانی و معصومیتش بیش از هر شاخصهای دیگر به چشم میآمد. یکی دیگر از شاخصههای اخلاقیاش غیرت دینیاش بود. روی خانمها تعصب داشت و همه را ناموس خودش میدانست. داداش ناصر به همه اهالی محل کمک میکرد.
چطور برادری برای شما بود؟
از هر نظر خوب بود. کینه در دلش نگه نمیداشت. دلش پاک بود. گاهی بحثهای خواهر برادری بین ما پیش میآمد، اما ناصر به دلش نمیگرفت و خیلی زود فراموش میکرد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. برادرم مهربان، پاک و یکرنگ بود.
اینکه میگویم کمک حال اهالی بود بارها و بارها به چشم دیدیم. مثلاً وقتی پیرمرد ناتوانی میدید کمکش میکرد. هر بار وسیله در دستانشان میدید آنها را تا خانهشان همراهی میکرد و وسایل را برایشان میبرد. بسیار به مادرم وابسته بود. هر بار که به مرخصی میآمد به دیدن مادرمان میرفت. احترام پدر و مادرم را خیلی نگه میداشت. هرگز به بزرگترهایش بیاحترامی نمیکرد. برادر بزرگترمان اسمش خدابخش است. دنیای ناصر برادرم بود.
خیلی خدابخش را دوست داشت. هر مشکلی برایش پیش میآمد یا درد دلی داشت با خدابخش مطرح میکرد. خجالت میکشید جلوی مادر و پدرم درباره مشکلاتش صحبتی کند. اگر مسئلهای بود برادرم خدابخش را واسطه میکرد تا با مادر و پدرم صحبت کند. ما خواهر برادرها از هر نظر پشت هم هستیم. ما افتخار میکنیم که شهید دادهایم، اما برادرم با رفتن ناصر شکسته شدند.
متأهل بود؟
بله، ۲۴ سال داشت که ازدواج کرد. دوران دانشجویی به مادرم گفت میخواهد متأهل شود. هم درس میخواند، هم کارگری کرده و برخی اوقات هم آرایشگری میکرد. حاصل زندگیاش هم دو فرزند پسر بود.
از اتفاق روز ۱۵ آذر ماه سال ۹۷ بگویید.
آن روز برادرم ناصر سر پست بود. اینطور که به ما گفتهاند گویا تروریستها با خودروی بمبگذاری شده که قرار بوده با آن انتحاری انجام بدهند، قصد ورود به داخل ستاد را داشتند که ناصر اجازه نمیدهد و مانع میشود. ابتدا برادرم مجروح میشود و آنها هم خودرو را جلوی در ستاد منفجر میکنند. در جریان این حادثه شهید داریوش رنجبر هم به شهادت میرسد.
قبل از شهادت با هم تماس داشتید؟
روز پنجشنبه قبل از شهادتش حدود ساعت هفتونیم بود که با من تماس گرفت و گفت آبجی پستم تمام شده است، ولی دوباره ساعت هشت پست دارم. دیشب خواب مامان را دیدم. دلتنگش شدم. دلم یک جورایی شده است. سراغ مادرم را گرفت تا با ایشان صحبت کند، گفتم چیزی نیست داداش مامان حالش خوب است، دارد برای گوسفندها خوراک میریزد. میخواهی صدایش کنم؟ گفت نه پستم که تمام شد، مجدداً تماس میگیرم.
گفتم خودت خوبی داداش گلم؟ گفت خدا را شکر خوبم. گفت امروز دلم یک جوری است. بعد کمی با هم صحبت و خداحافظی کردیم و گفت ساعت ۱۰ زنگ میزند با مامان صحبت کند. نمیدانم چرا وقتی تلفن را قطع کرد من هم دلم یکجوری شد. انگار قرار بود اتفاقی بیفتد. دلشوره داشتم.
در دلم گفتم خدایا توکل به خودت هرچه خیر است همان شود. بعد که مادر آمد به ایشان گفتم داداش ناصر تماس گرفت، اما بدجوری سراغ شما را میگرفت. مدام میخواست با شما صحبت کند. مادر گفت چرا صدایم نکردی؟ گفتم دست شما بند بود صدایت نکردم. گفتم نگران نباش خودش دوباره زنگ میزند.
چطور متوجه شهادتش شدید؟
آنروزی که این حادثه اتفاق افتاده بود، ساعت ۹ و ۵۵ دقیقه بود و ما خبر نداشتیم. شبکه خبر زیرنویس خبر فوری نوشت که حادثه تروریستی در ستاد اتفاق افتاده است. داداش ناصر یک دوست هم دانشگاهی دارد که از بچگی با هم رفاقت داشتند، اسمش حمیدرضاست.
بعد از انتشار این خبر حمیدرضا در خانه آمد و گفت ناصر مرخصی است؟ گفتم نه. یکشنبه آمده بود و بعد هم رفت. نمیدانم چرا انتشار خبر این حادثه همه خواهر و برادرها را به خانه مادر کشانده بود! وقتی آنها را دیدم پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ حرفی نزدند، اما همین که مادر از خانه بیرون رفت، برادرم گفت آبجی امروز پادگانی که داداش ناصر در آن خدمت میکند را زدهاند. ناصر زخمی شده است.
از من هم خواستند طوری رفتار کنم که مادرم متوجه نشود. برادرم گفت باید طوری که مادر متوجه نشود خودمان به چابهار برویم، اما برای من تحمل آن شرایط سخت بود.
دامادمان که دید اوضاع خوب نیست و ما تاب و تحمل نداریم تصمیم گرفت خبر شهادت را خودش به مادر بدهد و از ما خواست که چیزی نگوییم. صبر کرد تا نماز مادرم تمام شود. دامادمان کنار مادرم نشست و گفت امروز یک حادثه تروریستی در فلان جا افتاده و ناصر هم زخمی شده است. مادر شروع به گریه و زاری کرد. دیدن همسایهها و مردم در کوچه و در خانه حجت را بر همه ما تمام کرد که برادرم ناصر شهید شده است.
گروههای تروریستی در سیستان و بلوچستان ادعای دفاع از اهل سنت را دارند، نظر شما در خصوص آنها چیست؟
آنها چشم دیدن اتحاد ما را ندارند. برایشان سخت است که ببینند ما اهل تسنن در کنار شیعیان به خوبی زندگی میکنیم. گویی برایشان سخت و گران تمام میشود (زورشان میآید). آنها میخواهند با هر وسیلهای بین شیعه و سنی اختلاف بیندازند. میخواهند بگویند شماها برادر هم نیستید، اما شهادت ناصر درزاده بلوچ اهل تسنن در کنار شهید داریوش رنجبر از شیعیان عزیزمان این را به آنها نشان داد که ما در جمهوری اسلامی در دشوارترین میدانها در کنار یکدیگر هستیم. آنها نمیدانند که من و شما خواهر دینی هم هستیم. ناصر برای دفاع از برادران دینی خودش مانع ورود گروه تروریستی به داخل ستاد شد.
با دلتنگیهای خواهرانه چه میکنید؟
دلتنگی که طبیعی است، اما شهادت ناصر دل بیقرارمان را آرام میکند. گاهی هم خوابش را میبینم. یکبار دیدم با لباس سفید دسته گلی برایم آورد. برخی اوقات با خودم میگویم، شهادت لیاقت میخواهد. داداشم حتماً لیاقت داشت. قبلاً خیلی شنیده بودم، اما اینگونه حسش نکرده بودم. پنجشنبهها که میشود دلم بدجوری میگیرد. به قول مادرم وقتی سر مزارش میرویم آرامش میگیریم. بارها و بارها گفتهام خدایا شکرت! برادرم فدای زینب (س) باشد انشاءالله.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/