در بخشی از کتاب میخوانیم:
بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر جراح، ماسک روی صورتش را درآورد
و به اعضای تیم جراحی گفت: مریض از دست رفت. دیگه فایده نداره… بعد گفت: خسته نباشید.
شما تلاش خودتون رو کردین، اما بیمار نتونست تحمل کنه.
یکی دیگه از پزشکها گفت: دستگاه شوک رو بیارین… نگاهی به دستگاهها و مانیتور اتاق عمل کردم.
همه از حرکت ایستاده بودند! عجیب بود که دکتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من میتوانستم صورتش را ببینم!
حتی میفهمیدم که در فکرش چه میگذرد! من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم.
همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. من پشت درب اتاق را میدیدم.
برادرم با یک تسبیح به دست، نشسته بود کنار درب اتاق عمل و ذکر میگفت.
خوب به یاد دارم که چه ذکری میگفت. اما از آن عجیبتر اینکه ذهن او را میتوانستم بخوانم.
او با خودش میگفت: خدا کند که برادرم برگرده. او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است.
اگر اتفاقی برایش بیفتد، ما با بچههایش چه کنیم؟ یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچههای من چه کند؟!
کمی آن طرفتر، داخل یکی از اتاقهای بخش، یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد….
انتهای پیام/
من و همسرم و خیلی از دوستان و فامیلامون این کتابو خوندیم عالیه
عالیییییییی