سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

روایت خواندنی و تاثیرگذار نخبه‌ای که در ۲۰ سالگی شهید راه وطن شد + تصاویر

شاگرد اول دانشگاه بود و می‌خواست پزشک شود، اما دفاع از وطن را به نام و عنوان ترجیح داد؛ سرباز کوچکی که عشق را در «رمضان» مزه‌مزه کرد و به آرزویش که شهادت بود رسید.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، این روزها  بسیاری کمر همت بسته‌اند تا کرونا را شکست دهند و با کار و تلاش شبانه‌روزی به دفاع از هم‌میهنانشان برخاسته‌اند.

این روزها وقتی که آسوده سر بر بالین می‌گذاری تا فارغ از هیاهوی روزمره بیاسایی یا وقتی در اتاق امن و راحتت کنار خانواده تلویزیون تماشا می‌کنی؛ هستند افرادی که مدت‌هاست رنگ خانه و خانواده را ندیده‌ و فرزندانشان را در رویا به آغوش می‌کشند.

مدافعانی که دفاع از وطن را این بار در سنگری نو تجربه می‌کنند؛ سنگری که دست کمی از خاکریزهای هشت سال حماسه ندارد و غربت آن روزها را برایمان تداعی می‌کند.

روزهایی که جوان‌ها یکی یکی پرمی‌کشیدند تا نگذارند یک وجب از خاک میهن به دست دشمن بیفتد و در برابر همه نیرنگ‌ها و نامردی‌ها ایستادند تا نگذارند خاطر مردم نگران شود.

نخبگانی چون «احمدرضا» که اگر می‌‌خواست؛ حالا یکی از سرآمدان کشور و شاید هم جهان بود؛ نهالی که همه 20 سالگی‌اش را در کفن پیچید و تقدیم کرد و دل از میز و مقام برید تا مدافع وطن شود.

شانزده ساله بود که وارد جبهه شد؛ «رمضان» فرصت خوبی بود تا مشق عشق کند؛ عشقی که چهار سال قلبش را محصور کرد و در منزل دوازدهم به وصال رسید که «کربلای 5» پایان همه بی‌قراری‌هایش بود.

پدرش اهل ملایر بود و چند صباحی از طرف ارتش، مأمور به حضور در اهواز شده بود؛ همان‌جا بود که مژده آمدن احمدرضا را به او دادند.

هوش سرشاری داشت و از همان کودکی، استعداد زیادی در یادگیری از خود نشان می‌داد. در مدرسه شاگرد اول بود و هرچه پیش می‌رفت؛ استعدادهایش بیشتر شکوفا می‌شد.

نوجوان بود که همزمان با آغاز جنگ تحمیلی با خانواده به زادگاه مادری خود بازگشت و تحصیلات متوسطه را در ملایر ادامه داد. در انجمن اسلامی مدرسه و پایگاه‌های بسیج فعال بود و سال 61 لباس رزم پوشید و برای حضور در عملیات رمضان، راهی جبهه شد.

دوازده بار عازم جبهه شد و بارها تا بیخ خطر رفت که مسئولیت خطیری داشت؛ اطلاعات، عملیات و گاه 24 ساعت از او خبری نمی‌شد که به قلب دشمن زده بود.

بارها مجروح شد، اما خانواده‌اش بی‌خبر بودند و در مواقع سخت، همیشه آماده جان‌فشانی بود. درس را رها نمی‌کرد و همزمان با جبهه درس می‌خواند تا به دانشگاه رسید.

نفر اول کنکور پزشکی در سال 64 شد و به دانشگاه شهید بهشتی تهران راه یافت. اهل قلم بود و گاه چیزهایی می‌نوشت؛ نقاشی هم بلد بود؛ تابلوهایی که امروز تصویرشان در کتاب «حرمان هور» قاب شده است.

برای خود، دفتر اعمال درست کرده و کارهای نیک و بدش را روزانه و رمزگونه یادداشت می‌کرد؛ دوستانش هنوز خاطره شب‌زنده‌داری‌ها و راز و نیازهای سوزناکش را به خاطر دارند.

پاکی و سادگی، احمدرضا را محبوب قلب‌ها کرده بود و دیگران زود مجذوبش می‌شدند که چهره‌ای شاداب و دلی محزون داشت؛ دلی که به عشق امام(ره) می‌تپید و به همه تعلقات دنیایی پشت پا زده بود.

امام(ره) را از عمق وجود دوست داشت که او را وارث انبیا و اولیا می‌دانست و همه امیدش، شهادت در مسیر سیدالشهدا(ع) بود. احمدرضا، شاگرد اول کلاس پزشکی بود و می‌توانست سرآمد کشور شود، اما حضور در خط مقدم را به داشته‌های دنیایی ترجیح داد که برای او مهم‌ترین کار، درک نیاز لحظه و زمان بود.

پزشک می‌شد اگر می‌ماند و شاید هم وزیری، وکیلی یا رئیس تشکیلاتی، اما هوش سرشارش او را به متاعی گران‌قیمت‌تر هدایت کرد و با خدا معامله کرد تا ماندگار شد.

«کربلای 5» مزد همه فداکاری‌هایش بود و شاگرد اول مدرسه عشق خدا شد؛ شهید 20 ساله‌ای که به گفته خودش، کوچکترین سرباز امام زمان(عج) و همه دغدغه‌اش، یاری نایب حضرت بود.

دغدغه‌ای که در آخرین وصیت‌نامه به سادگی و روشنی آن را بیان کرد و اندکی پیش از عروج به ملکوت، کوتاه و مختصر نوشت: «فقط نگذارید حرف امام زمین بماند، همین».

احمدرضا احدی، نخبه جوانی بود که با همه زیرکی و باهوشی و همه استعدادهای سرشارش، مدافع وطن شد تا سایه شوم جنگ را از سر مردم بردارد و مرگ را مشتاقانه در آغوش کشید تا پای مذاکره‌های ذلت‌بار ننشیند.

یادداشت‌هایش را در «حرمان هور» منتشر کردند؛ دل‌نوشته‌هایی زیبا و اثرگذار؛ مناجات با خدا یا بی‌قراری و آشفتگی پس از شهادت دوستان:

«... دیگر نمی‌خواهم زنده بمانم. من محتاج نیست‌شدنم. من محتاج توام خدایا!

بگو ببارد باران که کویر شوره‌زار قلبم سال‌هاست که سترون مانده. من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم.

خدایا! دیگر طاقت ماندن ندارم. بگذار این خشک‌زار وجودم، این مرده‌قلب من، دیگر نباشد. بگذار این دیدگان دیگر نبیند، بس است هرچه دیده‌اند…!».

منبع: تسنیم

انتهای پیام/

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۰
ناشناس
۰۸:۲۰ ۰۱ ارديبهشت ۱۳۹۹
خوش به سعادتت مرد
ناشناس
۱۵:۱۷ ۳۱ فروردين ۱۳۹۹
اميدوارم روح اين شهيد بزرگوار براي همه ما دعا كند
ناشناس
۱۵:۱۷ ۳۱ فروردين ۱۳۹۹
اميدوارم روح اين شهيد بزرگوار براي همه ما دعا كند