یک شب که شاه عباس به قصد سرکشی در کوچه و پس کوچههای شهر راه میرفت. از درون خانهای صدای تنبک و سنتوری را شنید که فردی مینواخت و با صدای خوش اشعاری را میخواند و بلند بلند میخندید. شاه عباس کنجکاو شد تا بفهمد این سروصداها برای چیست و خود را به پشت پنجرهی آن خانه رساند و به درون آن نگاه کرد.
دید پیرزنی تنها است که خیلی زیبا تنبک میزند و اشعاری را میخواند و میخندد وقتی گوشهایش را تیز کرد تا بهتر صدای پیرزن را بشنود، دید پیرزن در قالب شعر الفاظ و صفاتی زشت و نادرست را به فردی نسبت میدهد. برایش جالبتر شد که منتظر بماند تا بفهمد زن این الفاظ را به چه کسی نسبت میدهد؟
وقتی شعرهای پیرزن تمام شد پیرزن خندهی بلندی کرد و گفت: این شعرها هم به سلامتی شاه عباس نامرد! شاه عباس که اصلاً توقع شنیدن چنین حرفهایی را نداشت خیلی تعجب کرد. او با خود گمان میکرد که به شدت مورد احترام و علاقهی مردم قرار دارد و مردم همه او را دوست دارند.
آن شب شاه عباس از گشتن در شهر منصرف شد و به قصر بازگشت. فردا صبح نگهبانان قصر را فرستاد تا به در خانهی پیرزن بروند و هرچه زودتر او را به حضور شاه عباس بیاورند. وقتی پیرزن وارد شد و روبه روی شاه عباس قرار گرفت، با تعجب پرسید: جناب پادشاه گناهی از من سر زده که صبح به این زودی سربازانی را به دنبال من فرستادهاید؟
شاه عباس با نهایت غرور گفت: بله، شنیدهام دیشب در خانهات بساط آوازخوانی و دایره و تنبک زنی برپا بوده. پیرزن دانست که شاه عباس از چه خبردار شده. سرش را پایین انداخت و گفت: بله جناب حاکم. شاه عباس گفت: خوب موضوع اشعارتان چه بود؟ به چه کسی فحش و ناسزا میگفتید؟ پیرزن شرمندهتر شد و گفت: امر، امر شماست، هرچه دستور دهید من قبول میکنم.
شاه عباس گفت: من میخواهم خودت بگویی برای کسی که چنین حرفهای زشتی به حاکمش نسبت میدهد چه مجازاتی بهتر است در نظر بگیریم.
پیرزن که میدانست شاه عباس منتظر است چه چیزی بشنود گفت: اگر من جای شما بودم، چنین کسی را به مرگ محکوم میکردم.
شاه عباس از این حرف پیرزن خوشش آمد و گفت: خوشمان آمد. پس پیرزن فهمیدهای هستی؟ پیرزن گفت: امر، امر شماست. ولی اجازه میخواهم قبل از اینکه مرا مجازات کنید، به من فرصت بدهید برای آخرین بار به خانهام برگردم و کاری را انجام دهم و بعد از آن من در خدمت شما هستم تا هر بلایی خواستید بر سر من آورید.
شاه عباس از تقاضای عجیب پیرزن تعجب کرد و برایش جالب شد تا بداند پیرزن چه کاری در خانه دارد و به او اجازه داد تا با دو نفر از مأمورانش به خانهاش برگردد. آنجا بمانند تا کار پیرزن تمام شود و باز به قصر برگردند. شاه عباس به مأموران سفارش کرد چشم از پیرزن برندارند و مواظب باشند فرار نکند.
وقتی پیرزن به همراه مأموران به خانهاش رسید، از گوشهی حیاط بیل و کلنگ را برداشت و شروع به خراب کردن در و دیوار خانهاش کرد. مأموران جلوی او را گرفتند و گفتند: این چه کاری است میکنی؟ چرا در و دیوار خانهات را خراب میکنی؟
پیرزن گفت: کدام خانه؟ کجای این چهار دیواری مال من است؟ من حتی در این چهاردیواری خودم هم اختیار و آزادی ندارم. من در خانهی خودم هم حق انجام کارهایی که دوست دارم را ندارم. پس این در و دیوار به چه درد میخورند؟ بهتر است هرچه زودتر خراب بشود، چون هیچ فرقی با کوچه و خرابه ندارند. مأموران هر طوری بود پیرزن را به قصر برگرداندند و ماجرا را برای شاه عباس تعریف کردند.
شاه عباس رو به پیرزن گفت: تو آزادی! من از اول هم قصد اذیت و آزار تو را نداشتم. از تو ممنونم، چون این کار تو تلنگری بود به من تا مواظب رفتارم با زیردستانم باشم.
منبع:rasekhoon.net
انتهای پیام/