پسر لقمان که این حرف را از پدرش شنید با تعجب از پدرش پرسید: اتفاقی افتاده تاکنون یاد ندارم به فکر این باشید که بهترین غذاها را برای شما مهیا کرده باشند. لقمان گفت: عزیزم! فراموش مکن، هرگز چیزی نخوری مگر اینکه بهترین غذاها باشد و هیچ جایی نخوابی مگر جایی که نرمترین و راحتترین بسترها باشد.
پسر گفت: پدر جان با خوراک معمولی و رختخواب عادی هم میتوان زندگی کرد. ولی لقمان حکیم قبول نکرد.
مدتی از آن روز گذشت یک روز لقمان به همراه پسرش صبح زود خانه را به قصد سفر ترک کردند. حوالی ظهر به کنار رودخانهای رسیدند و در سایهی درختی در کنار رودخانه نشستند. پسر جوان که خیلی خسته و گرسنه شده بود، به پدر گفت: کاش غذایی برای خوردن و جایی برای خوابیدن داشتیم، لقمان کمی نان خشک که همراه داشت نشان داد و گفت: همین را برای خوردن داریم، اگر میخواهی بخور و خودش شروع به خوردن کرد.
پسر جوان که خیلی گرسنه بود نیز به ناچار تکهای نان از پدر گرفت و شروع به خوردن کرد. وقتی نان تمام شد، پسر گفت: کاش میشد کمی استراحت کنیم. لقمان بقچهاش را زیر سرش گذاشت و روی همان زمین که نشسته بود به خواب رفت، پسر که خیلی خسته بود و توان پیاده روی مجدد را نداشت مانند پدرش بقچهاش را زیر سرش گذاشت و به سرعت خوابش برد. بعد از چند ساعتی هر دو از خواب بیدار شدند، هر دو نیروی تازهای گرفته بودند و آمادهی حرکت بودند، پسر رو به پدر کرد و گفت: هم غذای خوبی بود و هم خواب شیرینی و به راه افتادند.
مقداری از راه را که پیمودند پسر به یاد آن روز که از مسجد به خانه بازمیگشتند افتاد که پدرش گفت بهترین خوراک را بخور و بهترین جا بخواب، پسر رو کرد به پدر و گفت: پدر امروز بهترین خوراک را نخوردیم و بهترین جا هم نخوابیدیم، ولی حال خیلی خوبی داریم. لقمان با لبخندی به پسرش گفت: فرزندم ما بهترین را خوردیم و بهترین جا خوابیدیم. پسر گفت: حالا نان خشک خوردن و بر روی سنگ کنار رودخانه خوابیدن بهترین شد.
لقمان حکیم گفت: منظور من این بود که تا وقتی واقعاً گرسنه نیستی چیزی نخور آدم وقتی گرسنه است ارزش خوراک را میداند. آدم گرسنه سنگ را هم میخورد؛ و وقتی کار کردهای و خیلی خستهای بخواب در آن صورت زمین سفت هم همچون گهوارهای نرم برای تو آرامش بخش خواهد بود.
منبع: بیتوته
انتهای پیام/