غافلگیر میشویم وقتی جهادگر ۲۸ ساله از حضور داوطلبانه در قرنطینه بیماران کرونایی و تی کشیدن زمین و شستن سرویس بهداشتی بیماران ما را به سوریه میبرد و از توسل بانوی مسیحی به حضرت رقیه و نبرد با داعش میگوید.
«سید صادق رمضانیان» کار هر خبرنگاری را برای نوشتن سخت میکند، تا گمان میکنی زیر و بم خاطراتش را بیرون کشیدهای یک نوبرانه دیگر رو میکند. وقتی سراغش رفتیم که هنوز رد خستگی چند هفته کار طاقت فرسا در صدایش مانده است.
روایت را از روزی شروع میکند که آشنای دور و نزدیک او را دیوانه خطاب کردند و گفتند با سابقه بیماری سخت تنفسی تو را چه به پرستاری از بیماران کرونایی آن هم در قرنطینه بیمارستان! اما کو گوش شنوا.
«اولین موارد ابتلا به کرونا که در مازندران اعلام شد، گروههای ضدعفونی کردن معابر را راه انداختیم. اوایل کار سخت و پرحجم بود، اما زمان زیادی نگذشت احساس کردم امداد رسانی در این بخش اشباع شده. باید جایی میرفتم که کمکها کم بود؛ بیمارستان.
دو بیمارستان در بابلسر را به بیماران کرونایی اختصاص دادند. رمق برای پرستاران و کادر درمانی نمانده بود. تصمیم گرفتم به کمک پرستاران بروم. در صفحه اینستاگرامم فراخوان زدم و موضوع را مطرح کردم. ۴۰ نفر داوطلب شدند. نمیشد بی گدار به آب زد. باید آموزشهای لازم و اولیه را میدیدیم. خودمراقبتی، آموزشهای کمک بهیاری. روزهای آخر سال بود و با توجه به کمبود نیروهای درمانی؛ برگزاری دوره آموزشی تقریبا غیرممکن به نظر میرسید. اما با خواست خدا بالاخره این کار انجام شد و اداره بهداشت گواهی دوره آموزشی ما را به بیمارستان ارسال کرد.»
داوطلبان ترسیدند از ۴۰ نفر شدیم ۱۰ نفر
خیلیها به او کنایه زدند و گفتند این چه تصمیمی هست که گرفتی! خدمت داوطلبانه در بیمارستانی که فقط بیماران کرونایی در آن بستری هستند عین دیوانگی است. گفتند حالا خودت که هیچ چرا بچههای مردم را راه انداختی؟
رمضانیان میگوید: «ترس کارخودش را کرد. شب قبل از اعزام به بیمارستان، گروه ۴۰ نفر ما، ۱۵ نفره شد و خیلیها منصرف شدند. خبر شهادت چند پزشک و پرستار بر اثر ابتلا به کرونا در مازندران پیچید و نیروهای داوطلب را حسابی ترسانده بود. پشت در بیمارستان که رسیدیم ۵ نفر دیگر هم انصراف دادند و خلاصه شدیم ۱۰ نفر.»
با پای خودتان آمدید بیمارستانی که همه از آن فراری اند؟!
«بسم الله گفتیم و وارد بیمارستان شدیم.» میپرسم: «واکنش کادر درمان به حضور شما به عنوان نیروی داوطلب چه بود؟»
برای پاسخ به این سوال کمی مکث میکند و ادامه میدهد: «کادر درمان واکنشهای مختلفی داشتند. بعضیها کنایه میزدند و میگفتند از کدام بیمارستان آمدید؟ وعده استخدام به شما دادند؟ من گفتم هیچ کدام. ما داوطلبانه آمدیم فقط برای کمک به شما و بیماران. شاید کمی فشار کار شما کمتر شود. اول باورشان نمیشد. یک پرستار جلو آمد و گفت امکان نداره. همه از این بیمارستان فراری اند، آن وقت شما با پای خودتان آمدید کمک؟ حتما وعده و وعیدی به شما دادند. من گفتم هر کاری نیاز هست انجام میدهیم. بالاخره اعتماد کردن به نیروهایی که پرستار نبودند کار سختی بود. برای همین گفتیم از خدمات شروع میکنیم.»
از تی کشیدن کف بیمارستان تا شستن سرویسهای بهداشتی
شنیدنش شاید آسان باشد، اما هضم کردن حضور داوطلبانه در بخش بستری بیماران کرونایی وقتی سخت میشود که بخواهی خودت را جای کسی بگذاری که راوی این خاطرات است.
وقتی سخت میشود که یاد ترسها و دلهره هایت بیفتی، وقتی قرار بود برای تهیه گزارش وارد قرنطینه بیماران کرونایی شوی و حتی حاضر نبودی دستت را روی پیشخوان ایستگاه پرستاری بگذاری.
با این تفاسیر و مرور اتفاقات، حرفهای پرستار داوطلب را که میشنوی انگار زبانت قفل میشود. وقتی میگوید: «کف بیمارستان و بخش قرنطینه را تی میکشیدم. سرویس بهداشتی که بیماران از آن استفاده میکردند را میشستم.»
چند ثانیه سکوت. میپرسد: «صدایم را دارید؟» همه خاطرات و دلهرههای قرنطینه گردی را به گوشه گود ذهنم میکشم تا بتوانم حرفهای این پرستار داوطلب را بشنوم و از نوشتن مصاحبه جا نمانم.
میپرسم: «بالاخره پرستاران شما را باور کردند؟ حس اعتماد برقرار شد؟» خاطره شب اول حضور در بیمارستان را که روایت میکند جواب سوالمان را میگیریم:
«بله. یکی دو روز که از حضورمان گذشت پرستاران به ما اعتماد کردند. دو روز اول کارهایی را به ما میسپردند که عیار ما را بسنجند و ببینند جا میزنیم یا نه؟ شب اول، بیماری که حال خوبی نداشت و نمیتوانست از روی تخت بلند شود احتیاج به اجابت مزاج داشت. پرستار به من گفت میتوانی برای بیمار تخت ۵ لگن ببری؟ گفتم چرا که نه. کمک بیمار کردم و به همان پرستار گفتم به نیروی خدمات بگویید امشب را بره استراحت. من تا صبح هستم. هر بیمار که نیاز به کمک داشت کارش را انجام میدهم. خلاصه تا صبح دور و بر بیماران چرخیدم.
من در بخش سی سی یو حضور داشتم و سر و کارم با بیمارانی بود که حال و روز خوبی نداشتند. برای آنها که در قرنطینه بستری میشوند ساعتها کند میگذرد. پرستاران بیمارستان آنقدر حجم کارشان زیاد بود که فرصت نمیکردند تنهایی بیماران را پر کنند و با آنها حرف بزنند، اما من دربست در خدمت بیماران بودم. سر حرف را با آنها که بی حوصله بودند باز میکردم و شوخ طبعی را هم چاشنی حرفهایم میکردم تا کمی حال و هوایشان عوض شود. دو روز که گذشت ورق پرستاران بیمارستان امام خمینی بابلسر برگشت و کنایه جایش را به تشکرهای بی پایان داد. من و بچههایی که در بیمارستان بودیم دستیار پرستاران شدیم. گرفتن فشار، تب سنجی بیماران و دادن داروها. خلاصه بعد از چند هفته کار طاقت فرسا پرستاران نفس راحتی کشیدند و حجم کارشان سبکتر شد.»
هم نشینی پرستار داوطلب با بیماران کرونایی
واکنش بیماران وقتی متوجه میشدند شما داوطلبانه به بیمارستان آمده اید چه بود؟ آقا سید سوالاتمان را با مرور خاطرات بیمارستان پاسخ میدهد: «قدردانی، تعجب، بغض، گریه بی امان. صدای گریه یکی از بیماران هنوز در گوشم هست که میگفت پسرم وقتی فهمید من کرونا دارم از ترسش مرا به بیمارستان نیاورد. زنگ زد اورژانس آمد دنبال من. مرد میانسال که راننده تاکسی بود گفت این غم به دلم مانده بود تا امروز که تو آمدی و گفتی داوطلبانه آمدی. خدا خیرت دهد.
یک پیرمرد اهل دلی هم در بخش بود که وقتی سر حرف باز شد و فهمید داوطلب آمدم چشمانش پر از اشک شد. پیرمرد از آن رزمندههای پرخاطره دفاع مقدس بود و با گریه میگفت به خدا فضای بیمارستان من را یاد شبهای عملیات میاندازد و همه خاطرات سالهای جنگ برایم تداعی میشود.»
شیرینترین خاطره و غافلگیریهای آقا سید
خاطره نگاری ما و جوان مدافع حرم از روزهای خدمت در بیمارستان به شیرینترین خاطره که میرسد سید صادق رمضانیان یک برگ دیگر رو میکند و تازه میفهمیم این پرستار داوطلب، ذاکر اهل بیت هم هست؛
«روز ولادت امام حسین دو سه مریض بدحال داشتیم. حال و هوای بیمارستان دلگیر بود و پرستاران خسته و دلتنگ. وقت نهار بود و همه بیماران بیدار. من یک دفعه زدم زیر آواز و مولودی خواندم. پرستاران اول با تعجب به من نگاه کردند، اما خیلی زود تعجبها تبدیل به لبخند شد و شروع کردند به کف زدن. حال بیماران و پرستاران با چشمان خیس از اشکشان خریدنی بود. دل شکسته و خسته بودند و نگفته پیدا بود از امام حسین چه میخواهند و دعایشان چیست. جشن بیمارستانی روز تولد امام حسین (ع) شیرینترین خاطره من در این روزهای سخت شد. البته ماجرای مداحی به همین جا ختم نشد و بیمارانی که حال و روزشان بهتر بود، هر وقت دلشان میگرفت مرا دعوت به روضه خوانی میکردند.
شبهای بیمارستان، صبحهای غسالخانه و تلخترین خاطرات
این روزهای کرونایی خاطرات تلخ کم ندارد، مخصوصا برای امثال سید صادق رمضانیان که وسط میدانند، مرور تلخترین خاطرات و دعا برای پایان این روزهای سخت کار هر روزه شان شده است؛
«تصمیم گرفتم چند روزی به خانه نروم. بعدازظهر و تمام شب را بیمارستان میماندم و صبحها به غسالخانهای میرفتم که طلبهها و بر و بچههای جهادی اموات کرونایی را داوطلبانه در آن غسل و کفن میکردند. من با رعایت دستورات بهداشتی به جمع آنها میرفتم برای غسل و کفن اموات. تلخترین خاطرات من همان جا رقم خورد. نه اینکه بترسم. تلخ بود. بیمارانی که روز قبل آب و غذا دهانشان گذاشته بودم و تیمارداری شان را کرده بودم غسل و کفن کنم و دفن شان کنم. آن هم اینطور غریبانه.
خانوادهها میترسیدند و بعضی حتی برای خواندن نماز هم بالای سر میت نمیآمدند. بیرون از قبرستان میایستادند. دو هفته قبل پیرمردی را که چند روزی در بیمارستان پرستارش بودم و اجل مهلت نداد و فوت کرد را غسل و کفن کردم. در تمام مدت شستن او یاد نگرانی هایش افتادم، آنقدر که در ساعتهای آخر عمر از خاکسپاری غریبانه و بی غسل و کفن میترسید. غسل و کفن که تمام شد با همان لباس و تجهیزات جلوی در قبرستان رفتم و چند نفر از اعضای خانواده اش را صدا زدم تا برای خواندن نماز و خاکسپاری اش به داخل بیایند. اما درخواستم را با مِن مِن جواب دادند و هیچ کدام راضی نشدند بیایند نماز بخوانند. غریبانههای این پیرمرد را که دیدم بعد از خواندن نماز او را با شعری که همیشه در هیات میخواندم در قبر گذاشتم: حسین آقام همه میرن تو میمونی برام... نزدیکترین کسانت وقتی احساس خطر میکنند کنارت نمیمانند.»
«سه دقیقه در قیامت» در غسالخانه
«روزهای اول، کار ما در غسالخانه زیاد بود. هر روز پنج، شش پیکر برای شست و شو میآوردند. اما روزهایی هم بود که ما یا اصلا اموات کرونایی نداشتیم و یا یکی دو پیکر را به غسالخانه میآوردند. وقتی سرمان خلوت بود در اتاق کنار غسالخانه دور هم مینشستیم و کتاب "سه دقیقه در قیامت" را بلند بلند میخواندیم. این کتاب روایتی است از خاطرات یکی از مدافعان حرم که در جریان عمل جراحی برای لحظاتی از دنیا میرود و با شوک در اتاق عمل، بعد از چند دقیقه دوباره به زندگی برمی گردد، اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی سخت است.»
خواندن این کتاب در فضای غسالخانه و در ایستگاه آخر دنیا برای سید صادق رمضانیان و رفقای جهادی اش یک کلاس درس تمام عیار بود
ماجرای رفتن به سوریه و راز مگوی مدافع حرم
گفتنیهای این مدافع سلامت و خاطره هایش از این روزهای کرونایی شنیدنی و تمام نشدنی است، اما باید این فصل از زندگی سید صادق رمضانیان را با روزهایی که در کسوت پاسدار مدافع حرم در سوریه سینه سپر کرده بود گره میزدیم. اینکه جوان ۲۸ ساله چطور از سوریه و دفاع از حرم سر برآورد هم قصه شنیدنی است.
آقا سید برگهای رو نشده زیاد دارد. هر فصلی از زندگی اش را که مرور میکند یک حرف تازه روی دایره قصه زندگی اش میریزد. میپرسیم مداح ۲۸ ساله چطور سر از سوریه در میآورد؟ در پاسخ به این سوال است که آخرین حرف مگوی آقا سید بازگو میشود؛
«بزرگترین آرزویم این بود که یک روز مدافع حرم شوم. اما به هر دری که میزدم نمیشد. هر چقدر نامه نگاری کردم. جور نمیشد. تا اینکه دو سال قبل برای پیاده روی اربعین به کربلا رفتم. در مسیر پیاده روی سر قبر شهید هادی ذوالفقاری رفتم. سر قبر شهید نشستم و یک دل سیر گریه کردم و از او خواستم واسطه شود. من هیچ وقت اینقدر برای یک درخواست اصرار نمیکردم، اما این بار ماجرا فرق داشت. تقریبا یک ماه بعد با من تماس گرفتند و در کمال ناباوری گفتند شما قرار است همراه با گروهی از طلبهها از تیپ ۸۳ امام صادق به سوریه اعزام شوید، نام شما هم در این لیست است.» آقا سید مداح، مدافع سلامت و غسال داوطلب ما طلبه بود و از ابتدای مصاحبه حرفی از طلبه بودن نزد.
برای اولین بار آرزو کردمای کاش روضه خوان نبودم
خاطرات این طلبه مدافع حرم از روزهای حضور در سوریه مثنوی هفتاد من کاغذ است. اما گل این خاطرات روایت توسل زن مسیحی به حضرت رقیه است؛ «مداح بودن و ذاکر اهل بیت بودن افتخار من است. اما یک جا به ضرر من شد و آن هم حکمتی داشت برای خودش. من به عشق نبرد و جنگ در سوریه عازم شدم. وقتی به سوریه رسیدیم داوطلبان را تقسیم بندی کردند. مسئول تقسیم بندی که میدانست برای رسیدن به سوریه و مدافع حرم شدن چقدر به این در و آن در زده بودم، گفت آقاسید اگر بگویم در این تقسیم بندی تو کجا افتادی خنده ات میگیرد. گفت باید در هتلی در دمشق مستقر شوی و خانواده مدافعان حرم که به سوریه میآیند را صبحها به حرم حضرت زینب و عصرها به حرم حضرت رقیه ببری و برایشان روضه بخوانی. راستش دلم گرفت. من آمده بوم جلوی داعشیها سینه سپر کنم و قسمتم روضه خوانی شد.»
حال ناکوک پرستاران و خاطره توسل زن مسیحی به حضرت رقیه
دو هفته صبح و عصر توفیق زیارت و روضه خوانی در جوار حرم حضرت رقیه (س) و حضرت زینب (س) نصیب مدافع حرم جوان شده بود و از حکمت آن بی خبر بود. رمضانیان از زیباترین خاطره این زیارتهای گاه و بیگاه میگوید: «تشرف مسیحیان و اهل تسنن به حرم حضرت زینب و حضرت رقیه برایم خیلی جالب بود.
من ملبس بودم. یک روز در حرم حضرت رقیه که بودیم خانمی پیش من آمد و با زبان عربی گفت میشه یک آیه از قرآن را به من یاد بدهی که برای حل مشکلم آن را بخوانم. گفت من مسیحی هستم، اما هم خودم و هم دخترم عاشق این دختر سه ساله و پدر و مادرش هستیم و هر وقت مشکلی داریم به حرم میآییم و دست به دامان آنها میشویم.
اینها را میگفت و گریه میکرد. من هم گریه ام گرفت و گفتم مشکلتان چی هست؟ گفت دخترم عاشق یک پسر مسلمان شده و پدرش با این ازدواج مخالف است. گفت ما اهل بیت شما را دوست داریم، اما اگر شوهرم بفهمد که به حرم میآییم و به ذهنمان خطور کرده که مسلمان شویم معلوم نیست چه واکنشی نشان میدهد. گفت یک آیه قرآن را روی کاغذ بنویس که من و دخترم بخوانیم، شاید گره از مشکل مان باز شود. چند آیه از قرآن را نوشتم و به خانم مسیحی دادم. بیمارستان که بودم و حال و روز بد بیماران کرونایی و حال ناکوک پرستاران را میدیدم یاد آن روزها و تک تک مسیحیانی میافتادم که برای حل مشکلاتشان حضرت زینب و بانوی سه ساله را واسطه میکردند و در دلم روضهای بر پا میشد.»
خط بوکمال و تماشای نماز شب خواندن داعشیها
خدا هوای دل سید طلبه را داشت و دست آخر لباس رزم مدافعان حرم برازنده سید صادق رمضانیان شد. آخرین روایت سید از خط بوکمال است و تماشای سجدههای طولانی و عبادت داعشی ها؛
«سوریه ناامن شد و سفر خانواده مدافعان حرم را کنسل کردند. قرار شد گروهی از مدافعان حرم را به خط بوکمال بفرستند و نام من هم در این گروه قرار گرفت. ما به منطقهای رفتیم که فاصله مان با نیروهای داعش، رودخانهای به عرض ۳۰۰ متر بود. منطقه، مستعد عملیات بود و هر لحظه امکان درگیری وجود داشت. چند وقت آنجا بودم. جزییات فعالیتهای ما بماند، اما آنچه هنوز هم در خاطرم مانده عبادت داعشی هاست. گاهی وقتها شبها خوابم نمیبرد. بیابان بود و هوا تاریک. با دوربین آن طرف را نگاه میکردم و نماز شب خواندنها و سجدههای طولانی داعشیها من را میترساند. گاهی وقتها از ۱۲ شب تا اذان صبح نماز میخواندند. فکر میکردم که چقدر مرز بین حق و باطل باریک است.»
پرده آخر؛ نکند مرگ به ما فرصت جبران ندهد
مصاحبه ما با مدافع سلامت ۲۸ ساله با یک غافلگیری تمام میشود. سید صادق رمضانیان میگوید: من در این چند سال یک جا بند نبودم. مدیون همسر و خانواده و مادرم هستم و همراهی بلافصل شان. وقتی گفتم مادر حلال کن میخوام برم سوریه یک کاغذ برداشت ۱۹ بار بسم الله الرحمن الرحیم را نوشت و گفت این ذکر را بنداز گردنت برو خدا به همراهت. حالا هم که کرونا آمده و یک پایم بیمارستان است، یک پایم غسالخانه و خانواده، دل تنگ و دل من هم بی قرارتر از قبل؛ منم انار لبالب ز عشق با دل خون که فصل چیدنش آهسته رفت و چیده نشد
میپرسیم چه شعر زیبایی! شاعرش کیست و گفت بنده حقیر. میگوییم در این روزهای کرونایی برای حسن ختام مصاحبه ما را به یک دو بیتی از سرودههای خودتان دعوت کنید؛
کاش ارباب ببخشد کم اگر ناله زدیم
چه کند نوکر اگر وقت بکاء جان ندهد
آخرین روضه که رفتیم کجا بود رفیق؟
نکند مرگ به ما فرصت جبران ندهد!
منبع: فارس
انتهای پیام/
ماشا الله فضائل اخلاقی فراوانی دارند
من که با وجود آسم و فشار خون از کرونا فراری ام و واقعاً می ترسم