سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

معرفی کتاب؛

«افرا»؛ داستانی جذاب از تعقیب و گریزهای پسری برای پیدا کردن قاتل پدرش

کتاب «افرا» نوشته‌ حسینعلی جعفری، داستانی جذاب و گیرا درباره‌ پسری به نام ساسان است که به دنبال قاتل پدرش می‌گردد؛ پدری ساواکی که خود قاتل چندین هزار نفر بوده است.

به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات  گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان،کتاب «افرا» نوشته‌ حسینعلی جعفری، داستانی جذاب و گیرا درباره‌ پسری به نام ساسان است که به دنبال قاتل پدرش می‌گردد؛ پدری ساواکی که خود قاتل چندین هزار نفر بوده است.

ساسان که پدرش یک سرهنگ شاغل در ساواک بوده و حالا به قتل رسیده است، گمان می‌کند پسری به نام زکریا که یک مبارز انقلابی است، پدرش را کشته است.او برای پیدا کردن زکریا به محل زندگی‌اش یعنی مازندران سفر می‌کند، سپس به سراغ مردی روستایی به اسم رستم علی می‌رود که یکی از آشنایان زکریاست و خود را دوست صمیمی او معرفی می‎کند تا بتواند او را بیابد. رستم علی که به ساسان شک دارد، او را چندین روز در کنار خود نگه می‌دارد و معطل می‌کند و سرانجام زمانی که از بی‌خطر بودنش مطمئن می‌شود، او را پیش زکریا می‌برد.

در بخشی از کتاب « افرا» می خوانیم:

رستم علی و نگهبان سر سفره عصرانه بودند و گرم صحبت از ظفرشکارچی. نگهبان هی می‌گفت که اگر این طرف‌ها بیاید چه کند. می‌گفت که نهنگ را می‌اندازد به جانش. می‌گفت که همین جا می‌کشدش. رستم علی هم هی دلداری‌ش می‌داد و می‌گفت که کار به کارش نداشته باشد...

نگهبان گفت: «من از آدمی که گراز شده می‌ترسم.»

ساسان جلوی پوزخندش را گرفت و می‌خواست چیزی بگوید که نگفت و یکی دو لقمه خورده‌ نخورده رفت بیرون به بهانه دست به آب رفتن. آفتابه پر آب بیرون کنار در بود. آفتابه را برداشت و دوری زد و کنار و گوشه کلبه را خوب نگاه کرد. دنبال ردی اثری نشانه‌ای چیزی از زکریا بود. پشت کلبه و زیر آبچک چهارتا جعبه روی هم بودند و یک کارتن هم روی آن‌ها؛ آفتابه را گذاشت زمین و در کارتن را بازکرد. پر از روزنامه و مجله بود. اطلاعات و کیهان و تهران‌مصور و... . «یعنی زکریا این‌ها رو می‌خوند؟» روزنامه‌ای را برداشت و نگاه‌کرد. کیهان از تمدن بزرگ نوشته بود. وعده شاهنشاه آریامهر اعلی‌حضرت محمدرضا پهلوی. به نوشته روزنامه، ایران می‌رفت که تبدیل شود به دروازه تمدن بزرگ. تمدنی که ریشه در تاریخ دوهزار و پانصدساله ایران دارد. جا به جا هم از کوروش گفته بود و او را در حد کمال ستایش کرده بود. در حاشیه همان مقاله با خودکار آبی نوشته شده بود که «اگر کوروش همان ذوالقرنینی باشد که قرآن حرفش را زده و بنده مخلص خدا بود و وقتی جهان را تسخیر کرد، گفت: هذا من فضل ربی، پس این چه می‌گوید؟» و ساسان خیره شد به خط تیره. «این یعنی کی؟» کی بود که مفهوم این خط تیره را نفهمد؟

ساسان مجله‌ای از لای روزنامه‌ها درآورد که روی جلدش درشت نوشته شده بود: «آخرین راه حل ممکن برای درمان ناتوانی جنسی» و کنارش زنی با موهای بلوند و لبخند قرمز تند خیره شده بود به خواننده و زیر عکس نوشته شده بود: «راز زیباترشدن چیست؟» البته برای زن با خودکار آبی سبیل گذاشته شده بود. ساسان هی ورق زد و هی گفت: «یعنی زکریا این‌ها رو می‌خوند؟» که رستم علی گفت: «این‌ها مال غلام‌استالینه.»

ساسان یکه خورد و زود مجله را انداخت توی کارتن و من من کرد و گفت: «من من من داشتم من داشتم...»

رستم علی کلاهش را روی سرش محکم کرد و گفت: «این‌ها مال غلام‌استالینه.»

انتهای پیام/

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.