در بخشی از کتاب می خوانیم:
روی ایوون آب پاشیدم و بوی خوش کاهگل همه جا پیچید، چیزی به اومدن بیبی نمونده بود و باید زودتر جاروی ایوون رو تموم میکردم.
کارم که تموم شد رفتم سراغ اجاق گوشه ایوون و روشنش کردم و کتری رو از دَبه بزرگِ گوشه حیاط پر کردم.
میدونستم وقتی برسه خونه خیلی خستهست و فقط یه استکان چایی حالشو خوب میکنه.
نزدیک غروب بود که بیبی اومد، صورتش از آفتاب داغ تابستون سوخته بود و کمرش از کار زیاد خم شده بود اما مثل همیشه لبای ترک خوردهش میخندید.
سلام کردم و گفتم خسته نباشی بیبی، تا شما بشینی من چای رو میارم.
منتظر جوابش نموندم و رفتم تو ایوون و تو استکانی که آماده کرده بودم یه چای خوشرنگ ریختم و بردم براش... پاهاشو دراز کرده بود و دستاشو آروم میکشید روش، میدونستم درد پاهاش زیاد شده اما به روی خودش نمیاره.
چای رو که خورد گفت مادر پاشو اون بقچه پارچههای منو بیار، گفتم بیبی امشب خیلی خستهای بذار برای فردا. گفت فردا صبح هاجر خانم میاد دنبال دمکنیهاش، میخوان جهاز دخترشو ببرن.
بلند شدم و از تو صندوقچه بزرگ گوشه خونه، بقچه بیبی رو درآوردم و گذاشتم جلوش و کنارش نشستم.
گفتم بیبی بذار من امشب تمومش میکنم، شما برو بخواب، رنگ به روت نمونده، ولی مثل همیشه گفت نه مادر، خودم باید تمومش کنم، کار تو نیست. بلند شو برو سراغ کار خودت.
به اجبار بلند شدم و رفتم سراغ پردهای که گلدوزی میکردم.
حواسم به در خونه بود، اون شبم مثل خیلی از شبهای دیگه آقام نیومد خونه، میدونستم بیبی خیلی غصه میخوره، اما عادتش بود که همه چیزو بریزه تو دلش.
انتهای پیام/