ورق زدن برگهای خاطرات کودکی در مدرسه یادآور شخصیتهایی، چون معلم، مدیر، ناظم و همکلاسیهاست که در خاطرمان به یادگار مانده است.
باباهای ماندگار
یکی از بینام و نشانترین این افراد، سرایدار یا همان بابای مدرسه است که پیر و جوان هم ندارند. او قبل از طلوع خورشید، مدرسه را نظافت و نیمکتها را چینش میکند؛ به استقبال دانشآموزان میرود، از وسایل ساختمان نگهبانی و نگهداری میکند. او همه بچهها را به اسم میشناسد و نه تنها بابای مدرسه بلکه بابای بچهها هم هست.
روزهایی که دانشآموزان دیر به مدرسه میروند، بابا وساطت میکند تا یک بار دیگر دانشآموزان را به کلاس راه بدهند. خیلی وقتها هم موقع تنبیه بچهها هم به دادشان میرسد.
بابای مدرسه بچههای اخراج شده را نصیحت و با اولیای دانشآموزان مشکلدار قبل از دیدن مدیر و ناظم مشاوره میکند، راه و چاه برخوردهای اداری و قانونی را به آنها یاد میدهد. جلوی در مدرسه دخترانه بابا مراقبت میکند تا کسی برای بچهها که مثل دخترهای خودش هستند، ایجاد مزاحمت نکند.
گرما و سرمای کلاسها برای بابا مهم بود، بابا فقط نظافت نمیکرد، به هر حال او نقش برجستهای داشت، پذیرایی از دبیران و ارباب رجوع را نیز او انجام میداد.
بیشک خوشمزهترین ساندویچهای کالباسی که در عمرمان خوردهایم، همین ساندویچهایی است که بابا میفروخت.
اما در سالهای اخیر نقش باباهای مدرسه کمرنگ شده و جایش را با باباهای شرکتی، روزمزدی، یا قراردادی عوض کرده است.
دیگر کمتر بابایی با خانوادهاش در مدرسه میماند و آنهایی هم که قراردادی هستند، هفتهای یک یا دوبار برای نظافت مدارس به آنجا سر میزنند. اینها را میتوان از لیست تماسی که از روابط عمومی آموزش و پرورش استان گرفتهایم، احصا کرد.
اما با این حال هنوز هم هستند باباهایی که در تعداد انگشت شماری از ۸ هزار مدرسه استان، مثل قدیمها برای مدارس و بچهها بابایی میکنند.
ب مثل بابای مدرسه
آقا رحمت، یکی از همین باباهایی بود که چند سالی میشود بازنشسته شده است؛ او ۳۰ سال بابای مدرسهای بود که سه دخترش نیز در آن مدرسه درس میخواندند.
روستازاده هستم و مثل اجدادم، کشاورزی میکردم، ولی این کار با روحیاتم زیاد سازگار نبود و اصلا علاقهای نداشتم تا فرزندانم هم بیسواد مانده و مثل من بشوند، به خاطر همین به شهر آمدم و به عنوان بابا در مدرسهای استخدام شدم.
آقا رحمت، اینها را گفته و ادامه میدهد: من بابای یک مدرسه دخترانه بودم؛ اوایل کمی برایم سخت بود که با خانمها کار کنم، ولی بعدها عادت کردم و آنها نیز به من مثل همکاران فرهنگی رفتار میکردند.
او ادامه میدهد: من پنج فرزند دارم که سه دخترم در مدرسهای که من بابا بودم درس میخواندند و الحمدالله، الان هر کدام از آنها برای خود برو بیایی دارند و دو دخترم معلم و یکی پرستار است.
آقا رحمت به روزهای شیرین آن دوران اشاره کرده و میگوید: خداوکیلی، آن زمان تنبیه زیاد بود و مثل الان که وقتی به بچه میگویند بالای چشمت ابرو هست، کل خاندانش را به مدرسه میآورد، نبود.
دخترهایم عین آقازاده در مدرسه بودند
از او میپرسم که آیا دخترهایت از شغل پدرشان خجالت نمیکشیدند، که با خنده میگوید: دختر بزرگم خیلی زرنگ و درسخوان بود و همیشه شاگرد اول میشد، دختر دوم ساکت و آرام، ولی امان از دختر سومم که شلوغ و بلا بود، ولی در مدرسه همه میدانستند که آنها دخترهای من هستند و حتی یکبار دختر بزرگترم نمره کمی گرفت و من با سیلی زیر گوشش زدم؛ او هم گریه کرد، ولی دختر کوچکترم سطل آشغال هم آتش زد، ولی با هیچ تنبیهای درست نمیشد و جوری رفتار میکرد که انگار مدرسه مال پدرش است!
بابا رحمت با همان تبسمی که در لب دارد، ادامه میدهد: معلمها هم به من به عنوان همکار فرهنگیشان نگاه میکردند و برای بچههای من هم فرق میگذاشتند به نوعی که انگار آقازاده هستند.
او به خاطراتی از زمان هشت سال دفاع مقدس اشاره کرده و میگوید: روزهای سختی برای همه بود و مدارس امنترین مکان برای مردم محسوب میشد؛ من هم دختران زیادی داشتم که با گذراندن دورههای کوتاهی به جبهه عازم شده و خدمات امدادی و درمانی انجام دادند.
بابای چندین هزار دختر بودم
بابا رحمت میگوید: جدایی بعد از ۳۰ سال از مدرسهای که عمرم را در آن سپری کردم برایم سخت بود، زیرا آنجا خانه اول من بود؛ بچههایم در آنجا به دنیا آمده و بزرگ شدند و حتی آنجا برای دخترانم خواستگار آمد.
عکسهایی که با دانشآموزان گرفته را نشانم میدهد و میگوید: اکثر دخترهایم صاحب شغل و زندگی شدهاند و برخیها به خارج از کشور مهاجرت کردهاند؛ هر از گاهی برخی از آنها را در ادارهای میبینم که مسوول بخشی است و گاهی اوقات نیز آنها من را پیدا میکنند و کادویی برایم میآورند.
از مال و اموالاش میپرسم که میگوید: بعد از سالها با نان حلالی که به دست آوردم یک واحد آپارتمان خریدم، ولی از جوانی دوچرخهای داشتم که الان هم دوچرخهسواری میکنم و پول به ماشین نمیدهم.
باباهای دهه هفتادی
با دیگر شمارههایی که از روابط عمومی آموزش و پرورش گرفتهام، تماس میگیرم؛ یکی از مدیرهای مدرسه از نبود بابا در مدرسهاش میگوید و تلفن یکی دیگر از مدیران در دسترس نیست. یکی هم کارآگاه بازی در آورده و سند و مدرک از خبرنگار بودنم میخواهد.
شماره دیگری هم برای خود بابای مدرسه است، چنین پاسخ میدهد: من نیروی خدماتی هستم و ۲۸ سال بیشتر ندارم و به من بابا نمیگویند و در طول هفته به چند مدرسه جهت نظافت میروم.
من یک زن با اسم بابا هستم
خانم رجبی دیگر شمارهای است که با او تماس میگیرم؛ فارسی زبان و لحن صحبتهایش بسیار شیرین است.
خانم رجبی اهل تهران است و وقتی ۱۶ ساله بود، عاشق پسری از دیار تبریز شده و به خاطر همین راهی این شهر میشود. او دو فرزند دارد که دخترش دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تبریز و پسرش نیز لیسانس گرفته و اخیراً ازدواج کرده است.
او میگوید: وقتی زندگی خود را شروع کردیم، بسیار فقیر بودیم و من مجبور بودم که کار کنم به خاطر همین در چندین مدرسه متفاوت به عنوان سرایدار کار کردم و در نهایت در این مدرسه هستم یعنی ۲۰ سالی میشود.
خانم رجبی ادامه میدهد: با افتخار به عنوان یک زن، مامای مدرسه بودم و هیچوقت از این موضوع خجالتزده نشدم و بچههایم نیز هرگز از شغل من خجالتزده نبودند و نیستند.
آنطور که خانم رجبی تعریف میکند، آن طرف مدرسه یک ساختمان کوچک یک طبقهای است که او به همراه خانوادهاش، سالها آنجا زندگی کرده، ولی حالا خودشان یک خانه خریدهاند.
او به درد و دلهای دختران از عاشق شدنشان، مشکلات خانواده و آرزوهایشان اشاره کرده و میگوید: سقف آرزوهای دختران راهنمایی و دبیرستان متفاوت از هم بود و من سعی میکردم مثل مادر خوب به حرفهایشان گوش کنم و حتی آنها را به جای هانیه، دخترم میگذاشتم تا مبادا به آنها مشاوره بدی بدهم.
مخفیانه پفک و ساندویچ به بچهها میدادم
او میگوید: فروش برخی خوراکی از قبیل ساندویچ، پفک و لواشک در مدرسه ما قدغن بود، ولی هر چه باشد، دخترها نوجوان بودند و من هر از گاهی و به دور از چشم خانم مدیر برایشان پفک، ساندویچ و لواشک میبردم، ولی الان شرایط عوض شده و بچهها هم دیگر بچههای قدیم نیستند.
خانم رجبی تعریف میکند: بچهها واقعا به من علاقه دارند و این علاقه و عشق دو طرفه است، حتی دانشآموزانی که سالها از مدرسه رفته بودند، بعدها برای دیدنم آمدند.
او ادامه میدهد: الان واژه بابای مدرسه برای دانشآموزان حذف شده است و نیروهای خدماتی نسل جدید هم صرفا در حال انجام کارهایی هستند که بر عهده دارند و هیچ سعی بر ایجاد ارتباط بیشتر با دانشآموزان ندارند و اصلا یادشان نمیآید که فلان دانشآموز را در کدام مدرسه دیدهاند.
خانم رجبی میگوید: قدیمها بابای مدرسه تلاش میکرد تا خود درس بخواند و من هم آن زمان بیسواد بودم، ولی در کنار بچهها درس خواندم و الان که بازنشسته میشوم، فوق دیپلم خود را گرفتهام، حتی در برخی موارد پیش آمده بود که بابای مدرسه درس خوانده و بعدها به عنوان معلم جذب همان مدرسه شود و یا اصلا ازدواج معلم با بابای مدرسه را هم داشتیم که الحمدالله بهترین زندگی را دارند.
مدرسهها یتیم شدند
امروز شاهد آخرین بازماندگان این قشر تأثیرگذار در مدرسه هستیم. سالهاست که آموزش و پرورش از جایگزین کردن افراد جدید در این پست کوتاهی کرده است. امروز نظافت مدارس به عهده افرادی گذاشته شده که گرچه آدمهای زحمتکشی هستند، اما نتوانستهاند جایگاه بابای مدرسه را پرکنند.
بابای مدرسه تغییر نام داد به خدمتگزار و آن هم نه نیروی رسمی در آموزش و پرورش بلکه فردی که طرف قرارداد با یک شرکت خدماتی است. شرکتی که به هر شکل از طریق برنده شدن در یک مناقصه نیاز خدماتی مدارس یک منطقه آموزش و پرورش را به عهده میگیرد. او هیچ پیوندی با مدیر و کادر مدرسه ندارد و خود را از آنها نمیداند، او خودش هم میداند که موقت است و سه ماه تابستان حقوقی نمیگیرد، او یک کارگر فصلی است!
نقش کمرنگ بابای مدرسه در مدارس
در حالی که با حذف بابا از سیستم اداره مدرسه، نه یک شخص که یک مجموعه آداب و فرهنگ را از مدرسه حذف کردهایم.
منبع: فارس
انتهای پیام/