درب پارکینگ را برای ورود مردها و درب اصلی به خانمها اختصاص داده بودند. گل و گلدانهای حیاط کوچک و نقلی خانه وقتشناسانه همه سرما زده و زرد بودند. نگاه خانمهایی که توی حیاط یا روی پلهها ایستاده بودند همانند نگاه مردهای پشت در مبهوت بود و از آن غم میبارید. پلهها را با تصور خستگی که بیشتر وقتها هنگام به خانه رسیدن در جان سردار نشسته بوده است بالا رفتم. راست میگویند که شرف المکان بالمکین (شرافت هر مکان بسته به ساکن آن است). خانه ساده و دلنشین سردار هنوز آکنده از عطر دلنشین وجود حاج قاسم بود.
در قاب در اتاقی که پذیرای خانمها بود با دختر رفیق قدیمی و صمیمی سردار، حاج محمود خالقی روبه رو شدم. همان حاج محمودی که سردار با اشاره به نامش در دست نوشته زیبایش، به همسرش گفته بود "جای قبرم را در مزار شهدای کرمان مشخص کردهام، محمود میداند". صدایش گرفته و خشدار شده بود. دو تا فکر تازه هم به افکاری که توی سرم میچرخید اضافه شد. فکر اینکه فاطمه حق دارد صدایش در نیاید و اشکش خشک نشود و این فکر که خدا به داد دل خانواده سردار برسد.
اتاق پر از جمعیت بود. جمعیتی که مدام پر و خالی میشد. به هر طرف نگاه میکردی چهره آشنای عزیزی از خانواده شهدا پیش چشم بود. اشکهای روی صورتهایشان، ناآرامی نگاهشان و بیپناهی فرزندان خردسال شهدای مدافع حرم همه و همه میگفت بیشتر از اینکه برای تسلیت گفتن آمده باشند برای التیام غمی که از درون به دلهایشان چنگ میزد به خانه سردار پناه آوردهاند.
هرچه باشد در تمام این سالها حاج قاسم پناه و پشتیبانشان بود. دختر کوچک سردار، زینب، حق داشت که با دیدنشان بگوید: «بچههای شهدا دوباره یتیم شدند».
مادران شهدای مدافع حرم که با عکس شهیدانشان در دست وارد شدند زینب شخصاً به استقبالشان رفت. برای خودش رسالتی زینبی تعریف کرده بود که مانع از آرام گرفتنش میشد. بغض پیچیده بود توی صدایش و اشک روی صورتش راه باز کرده بود، اما حرفش را میزد: «خوش آمدید. روز و شب بابام بچههای شما بود. هربار بعد از مدتها میآمد یک کوه خستگی روی دوشش بود. سرم را میگذاشتم روی شانهاش تا نفسم به گردنش بخورد و باورش شود در خانه است و خستگی از تنش در برود. خودش اینطوری دوست داشت. با همون دستش، با همون دستش روی سرم دست میکشید.» بقیه حرفهای زینب توی صدای گریه جمعیت گم شد. دیگر سخت میشد حرفهایش را در خلال هق هق گریهها دنبال کرد: «ولی دو و سه نصفه شب میدیدیم دوباره شال و کلاه کرده. میگفتم بابا، خستهای تازه اومدی! میگفت بچههام تنهان. بچههام زیر آتشند. بچههای شما رو میگفت. شهدا رو میگفت».
میانهای های گریه دردمندانه حاضران اتاق، پسر شهید حججی پیش آمد و توی صورتم خندید. لبخندش شیرین بود و خواستنی. نگاهم بین صورت زیبای علی آقای محسن شهید و اتیکت روی لباس نظامیاش که رویش نوشته شده بود "جون خادم المهدی" در نوسان بود و به این فکر میکردم که چقدر زخم روی دلمان داریم. چقدر حرف نگفته به نمایندگی از یک ملت برای علی حججی داشتم. ترجیح دادم همهشان را به حرفهای دیگر و بغض و اشک خانواده شهدا گره بزنم و با تأسی به سالار شهیدان، فقط خدا را توی دلم مخاطب قرار بدهم و کلام نورانیشان هنگام پاشیدن خون علی اصغر به آسمان را تکرار کنم: «آن چه بر ما وارد میشود، برایم آسان است؛ چون بر خدا پوشیده نیست و در پیش دید اوست».
چیزی نگذشت که همسر و دو تن از دختران سید مصطفی بدرالدین از در وارد شدند. برای سر سلامتی دادن به خانواده سردار به سختی پرواز پیدا کرده و خودشان را به ایران رسانده بودند. خیلی زود هم باید بر میگشتند. صبر و شکوه وقارشان را در رفت و آمدهایی که برای گردآوری خاطرات سید ذوالفقار با هم داشتیم دیده بودم، اما شکستن بغضم توی بغل خانم فاطمه حرب، اشکهای این زن مقاوم و نستوه را هم جاری کرد. باز افکار تازهای توی سرم جولان میداد. خانواده سید ذوالفقار و حاج قاسم درد سوزان مشترکی داشتند. هر دو شهید را از روی ترس و بزدلی با فرار از رویارویی مستقیم، ناجوان مردانه مورد اصابت قرار داده بودند.
چندی بعد با همراهی خانواده عزیز سید مصطفی بدرالدین، راهی منزل ابو مهدی شدیم. توی پارکینگ خانه تصویر ابومهدی با آن چهره نورانی و نجیبش اولین کسی بود که به ما خوش آمد گفت. دور تا دور بنر تصویرش را دسته گلها احاطه کرده بود. انگار که مثل جایگاه ابدیاش، دیگر توی دنیا هم در بهشت باشد. خانه ابومهدی یکپارچه نور بود. دختران شهید داغدار و غم دیده بودند، اما امکان نداشت کسی با آنها رو به رو شود و محو صلابت و وقارشان نشود.
غروب دلگیر روز یکشنبه با همنشینی مبارکی در محضر خانواده ابومهدی همراه شده بود. همسر شهید گرم هم صحبتی با همسر شهید بدرالدین که آشنایی و رفقات همسرانشان به سالها قبل باز میگشت شده بود و من ذوب در صحبتهای منارِ ابومهدی. گوشم به حرفهایش بود و در ذهنم شباهتهایش با پدر را بررسی میکردم.
شباهت ظاهری، شباهت کلامی، شباهت رفتار و حتی شباهت در آن لبخند شیرینی که گاه گاه روی لبهایش میآمد. انگار ابومهدی از قاب چشمهای منار که گاهی در اوج نجابت پر از اشک میشد نگاهمان میکرد. اشک میآمد و چشمهایش راتر میکرد، اما اجازه نمیداد بجوشد و سر ریز شود. میخواست برای ابومهدی خوب میانداری کند. الحق که موفق هم بود. به جای اینکه ما تسلی دهنده منار و خواهرهایش باشیم، همه داشتیم از آنها انرژی میگرفتیم. دختران ابومهدی از پدر و دلتنگیهایشان میگفتند، اما بیش از هر چیز "ما رایت الا جمیلا" در کلامشان مشهود بود.
بدون اینکه از هم جواری با خانواده ابومهدی سیر شده باشیم، لبریز از احساس عزت و آرامش از خانه شهید بیرون آمدیم. کشتی امواج متلاطم افکاری که از صبح در ذهنم جولان میداد دیگر به ساحل رسیده بود "کل یوم عاشوراء و کل عرض کربلاء".
منبع: مهر
انتهای پیام/