سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

خاطرات شهدا؛ یک پیراهن کهنه به تن داشت!

پس از صرف شام، خداحافظی کردند و مهدی برای بدرقه آن‌ها تا دم در رفت، سپس نایلونی را که چیزی درون آن بود به دست‌شان داد و آن‌ها را به خدا سپرد.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درس‌های آموزنده‌ای است که هرچند ساده، اما نقشه راهی است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانه‌اند و گاهی نیز پندآموز؛ در ادامه چند نمونه از این روایت‌ها تقدیم مخاطبان می‌شود.

* کمک به هم‌نوع

شب تحویل سال نو بود و من برای هر یک از فرزندانم لباس نو تهیه کرده بودم، برای مهدی هم یک دست کت و شلوار و پیراهن دوخته بودم که پارچه آن را در مسابقات قرآن جایزه گرفته بود.

داشتیم سفره شام را پهن می‌کردیم که او با دو پسر دیگر به خانه آمد، از ظاهرشان پیدا بود که اوضاع اقتصادی خوبی ندارند، با اجازه ما آن‌ها را به داخل خانه دعوت و پذیرایی کرد.

پس از صرف شام، خداحافظی کردند و مهدی برای بدرقه آن‌ها تا دم در رفت، سپس نایلونی را که چیزی درون آن بود به دست‌شان داد و آن‌ها را به خدا سپرد.

زمان زیادی به آغاز سال جدید نمانده بود، از بچه‌ها خواستم تا برای مراسم تحویل سال لباس‌های نوی خود را بپوشند، مهدی کت و شلوار جدیدش را پوشید و در حالی که جلوی کتش را محکم گرفته بود، بر سر سفره هفت‌سین آمد.

این حرکت او توجه همه را به خود جلب کرد، با اصرار زیاد ما مجبور شد کتش را باز کند، او یک پیراهن کهنه به تن داشت و لباس جدیدش را به دوستانش بخشیده بود تا آن‌ها را نیز در سال جدید شاد کرده باشد.

راوی: قربان تیموری

شهید مهدی تیموری ـ متولد ١٣٤٥ بابلسر ـ شهادت ١٣٦٣ مریوان

* شجاعت مثال‌زدنی

عملیات والفجر هشت به پایان رسیده بود، اما قاسم و عده‌ای دیگر از همرزمانش در محاصره مانده بودند، شرایط سختی بود و آن‌ها بدون آب و غذا، در دام دشمن اسیر بودند تا این که پس از سه روز با یاری خداوند، تلاش‌های فراوان و با کمک ترفند‌هایی که به کار بستند، نه‌تن‌ها توانستند از محاصره رها شوند، بلکه قاسم سه تانک عراقی را هم به غنیمت گرفت.

بعد از اتمام عملیات، فرمانده به‌خاطر شجاعت مثال‌زدنیِ قاسم، سفر مشهد چهار روزه را به‌عنوان تشویقی به او هدیه داد.

راوی: لیلا لمراسکی

شهید قاسم مسعودی ـ متولد ١٣٤١ گلوگاه ـ شهادت ١٣٦٦ حاج‌عمران

* تکلیف است، تکلیف

وسط عملیات همه را جمع کرد، فقط چند نفر مانده بودیم، با همان طرز صحبت شیرین همیشگی‌اش گفت: «امشب اینجا کربلاست، دیدین چه خبر است، خدا را شکر که همین تعداد هم زنده ماندین ولی! ولی فکرهای‌تان را بکنیند، هر کس می‌خواهد برگردد، هیچ مانعی نیست.

گفتم: آقای بلباسی ما می‌مانیم، ولی خودتان نگاه کنید، هیچکس نمانده، همه شهید شدند.

جوابی به من داد که تا آخرین روز عمرم صدایش توی گوشم است: تکلیف است، تکلیف.

دو بار هم تکرارش کرد، آن شب رفتیم، جنازه‌اش جا ماند، بعد ۱۰ سال که استخوان‌هایش را آوردند، از تابوت و چند تیکه استخوان‌هایش فقط یک صدا به گوشم می‌رسید: تکلیف است، تکلیف.

راوی: حسین احمدی‌اتویی

سردار شهید علیرضا بلباسی فرمانده گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه ۲۵ کربلا

* خواب شهادت

خبر شهادت سیدجواد سال‌ها پیش به مادرش رسیده بود، سید برای خداحافظی نزد مادرش رفته بود، او ابتدا با اعزام داوطلبانه سیدجواد به سوریه مخالفت کرد و بعد به سید گفت: من سال‌ها پیش بعد از شهادت برادرت خواب دیدم که به من گفته شد سال‌ها بعد، فرزند دیگرت هم شهید می‌شود.

سید با این جمله مشتاق‌تر شد و سعی کرد رضایت حاج‌خانم را هرطور شده، جلب کند، حاج‌خانم گفت: راضی نیستم شما را هم از دست بدهم، اما راضی‌ام به رضای خدا، پس به حضرت زینب (س) می‌سپارمت، آنقدر سیدجواد مشتاق شهادت بود که اولین روز خواستگاری‌اش به من گفته بود من نیروی امام (ره) هستم و خدمت به اسلام برای من از همه چیز مهم‌تر و واجب‌تر است.

راوی: همسر شهید

شهید مدافع حرم سیدجواد اسدی از لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا

* چشمان منتظر

تنها یک روز به اعزامش باقی مانده بود، پدرش دیگر از التماس کردن به او خسته شده و رهایش کرد، اما من همچنان مصر بودم، گفتم: «کجا می‌خواهی بروی؟ تو پسر بزرگ من هستی، آرزو دارم دامادت کنم، نرو عزیزم، اگر وقت سربازی رفتنت بود یک چیزی، اما حالا چرا روی دنده لج افتادی؟»

بدون آنکه حرف‌هایم تأثیری داشته باشد، گفت: «مادر من! من با هزینه دولت، آموزش دیده‌ام، در این مدت نیز ۳۰ گلوله شلیک کردم به ارزش ۳۰ هزار تومان، تمام این مبلغ هم متعلق به کل ملت ایران است، اگر به جبهه نروم، به مردم کشورم خیانت کرده‌ام، پس خواهش می‌کنم مرا از هدفم منع نکنید».

ساکت ماندم، دیگر حرفی برای گفتن نداشتم، سری تکان دادم و گفتم: «برو پسرم، برو خدا پشت و پناهت».

او هم رفت و چشمانم برای بازگشت او هنوز به در مانده است.

راوی: معصومه دوستدار

شهید حبیب‌الله دوستدار ـ متولد ١٣٤٣ میاندورود ـ شهادت ١٣٦٠ تنگه چزابه

* ما دل‌مان نمی‌خواست

خیلی‌ها به ما می‌گویند که جنگ تمام شده، ولی نمی‌دانیم چرا برای شما تموم نمی‌شود، تا کی می‌خواهید تو فضای جبهه و جنگ غرق باشید؟!

می‌خواستم بگویم جنگ برای ما هم تمام شده، اصلاً خدا نکند دیگر جنگ شود، وحشتناک است، جنگ خانمان‌سوز و ویران‌کننده‌ست، خدا برای هیچ ملت و کشوری نیاورد، بر باعث و بانی هر جنگ لعنت.

ما هم از اول جنگجو نبودیم، نه می‌دانستیم تفنگ چیست، نه عملیات رفته بودیم نه دل‌مان می‌خواست تیر و ترکش بخوریم.

به‌خدا ما دل‌مان نمی‌خواست رفقای‌مان را از دست دهیم، دل‌مان نمی‌خواست اسیر شویم، دل‌مان نمی‌خواست سال‌ها از خانواده دور باشیم، دل‌مان نمی‌خواست شب عملیات کربلای پنج رفقای‌مان رو جا بگذاریم، دل‌مان نمی‌خواست دمای بالای ۵۰ درجه خوزستان را تجربه کنیم، دل‌مان نمی‌خواست بهترین دوران زندگی‌مان با جنگ مقارن بشود، ما هم دل‌مان جوانی می‌خواست، تاریکی شب عملیات را دوست نداشتیم.

بله دوست عزیز! ما نه اهل جنگ بودیم، نه جنگ را شروع کردیم، ولی با همه این حرف‌ها روز‌ها و سال‌ها با عاشق‌ترین بچه‌ها زندگی کردیم، خوردیم، خوابیدیم، بزرگ شدیم، با هم تیر خوردیم، افتادیم کنار هم، شب عملیات همدیگر را بوسیدیم، با هم قسم خوردیم، قرار شفاعت گذاشتیم، هشت سال از عمرمان را کنار هم بودیم.

چطور آن دوران را فراموش کنیم، وقتی هنوز صدای بچه‌ها توی گوش‌مان است؛ وقتی شهید واحدی کنارمان بود، خمپاره آمد و شهید شد، آخرین لحظه مادرش را صدا کرد و جان داد.

راست می‌گویید شاید هم با وجود همه این حرف‌ها ما زیادی شورش را درآوردیم، ولی اگر همه بخواهند فراموش کنند، من و امثال من بچه‌های عملیات‌های فاو و کربلای ۴ و ۵ و محرم و رمضان نمی‌توانیم آن روز‌ها را فراموش کنیم.

راوی: حسین احمدی‌اتویی

* آخرین دیدار

عصر سوم دی‌ماه سال ۶۵ قبل عملیات کربلای چهار برای دیدار و خداحافظی و حلالیت گرفتن از دوستان به همراه دیگر بچه‌های گردان موسی بن جعفر (ع) لشکر ویژه ۲۵ کربلا (محمد رضایی و دکتر هوشنگ حسین‌پور) به گردان صاحب‌الزمان (عج) رفتیم و با بچه‌های گردان خداحافظی کردیم که شهید، ولی الله گراییلی چهره‌ای خندان و شادابی داشت، قابل توصیف نیست چهره نورانی و بشاش شهید گراییلی.

بعد از اینکه به مقر گردان آمدیم، باز دوباره تصمیم گرفتیم که پیش شهید گراییلی برویم و هر سه نفر متفق القول بودیم که، ولی الله متفاوت از بقیه بود و این دیدار، روبوسی و خداحافظی آخرین دیدار بود تا اینکه ۱۱ سال بعد پیکر مطهرش را به جایگاه ابدی‌اش در گلزار شهدای علامه شیخ‌طبرسی قائمشهر به خاک سپردیم.

راوی: همرزم شهید، ولی الله گراییلی ـ کربلای ٤


منبع: فارس

انتهای پیام/

 

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.