این منم در پنج سالگی... ز غوغای جهان فارغ...
شب یلدا... پاک و سبک... سی و پنج سال پیش.... زیر پاهایم فرشهای قرمز لاکی، تصویر مه گرفته یک مهمانی شب یلدایی... دایی حمید که خلبان بود حالا پشت آپارات... خاطرههایی که به سوگکلنگیترین حالتشان نشسته اند. حرف میزدم برای آنهایی که در این جمع بودند و حالا نیستند یا هستند و انگار نیستند... جوانترها توی اتاق واکمن به گوش... سالهای جنگ و لابد روی شیشهها چسب ضربدری خورده... پدربزرگ یکگوشه نشسته در آرزوی تمام شدن این شب طولانی و ولو شدن روی تخت و روشن کردن رادیو... شنیدن خبرهای پر پارازیت...؛ شلوارهای پاگشاد؛ آغاز پیدا کردن قاب دوربین برای من؛ یک هیجان ناشناخته...
حتی یادم هست یک آن؛ تمام ساکنان جوان آن اتاق با هم خواندند... یادمنیست چه خواندند... لابد چیزی شبیه این:
دیگه حرفهای علاقه... همه مردن تو دلم
انتهای پیام/