خب باید صبر میکردم تا کارهایش تمام شود. بعضی وقتها به ساعت ۱۱ یا حتی دیرتر هم میکشید.
به غیر از ماه رمضان به یاد نمیآورم بابا زودتر از ۸ شب آمده باشد خانه. من میرفتم در یک اتاقی و مشغول به درس خواندن میشدم.
بعضی وقتها هم دراز میکشیدم و چرتی میزدم. وقتی با بابا بر میگشتیم خانه، برای من دیگر جانی باقی نمانده بود.
اما بابا که قطعا خیلی بیشتر از من دویده بود و خسته شده بود، در خانه را که باز میکرد چنان سلام گرمی میکرد که انگار تازه اول صبح است و بیدار شده است. میگفت: «خیلی مخلصیم»، «خیلی چاکریم»! همیشه در تعجب بودم که بابا چه حالی دارد با این همه کار و خستگی این قدر شارژ و سرحال است.
منبع: جهان نیوز
انتهای پیام/